بازی و مسابقه مشهوری بود که آن وقتها در تلویزیون اجرا می شد؛ مجری به اتفاق مهمان هفته (که هر بار از میان آدم های معروف مثلاً هنرپیشه یا خواننده یا شاعر و نویسنده و… انتخاب می شد) این ور صحنه پشت میزی می نشست، آن طرف پنج شش نفر (بخوانیم بازیکنان) ردیف نشسته یا ایستاده بودند که یکی شان دارای حرفۀ بخصوصی بود؛ دندانپزشکی یا باغبان یا خلبان یا مکانیک و غیره، که نه مهمان هفته و نه شمای بینندۀ برنامه نمی دانستید کدامشان است. آن وقت مهمان هفته می بایست در مدت معینی و با پرسش هائی از بازیکنان در می یافت که این شخص کدامیک از این بازیکنان است!

سناریوئی را در نظر بگیرید، شغل شخص مورد نظر ساعت سازی یا تعمیر ساعت است. زنگ آغاز مسابقه به صدا در می آید و میهمان هفته در میان تعجب همگان به جای پرسیدن سئوال، از بازیکنان می خواهد که ساعت هایشان را از دستشان در بیاورند، بگذارند زیر پایشان، له اش کنند…(سناریو است دیگر). فکر می کنم شما هم مانند مجری و بازیکنان، با این که جا می خورید ولی به خوبی نیت مهمان باهوش هفته را در خواهید یافت، چرا که یک ساعت ساز که ماه ها و سال ها، چشم ها و هم و غم اش را روی میزان کردن و جابجا کردن ده ها پیچ و مهره و چرخ دندۀ مینیاتوری و شکستنی گذاشته، چنان ظرافت و پیچیدگی این مکانیسم، ساعت، ملکۀ ذهن اش شده است که مشکل بتواند موقع خرد کردن آن زیر پایش، خم به ابرو نیاورد و چهره درهم نکشد…

طرح تزئینی است

نقل قول های این شمارۀ ، مستقیم و غیر مستقیم مربوط به زن و زنانگی است، زن در شرق، در غرب، در مادری، همسری، دوستی، شهروندی، اشتغال و زن در عشق… آه، فراموش کردم بگویم که آن داستان و سناریو هم ساخته و پرداختۀ ذهنی است که همیشه زن را چون آن ساعت سازی دیده است که ساعت، بخوانید حیات و انسان، برایش بیش از تنها یک صفحه و چند عقربه و یک تیک تاک، یک چهره و دو بازو و یک پوم تاک است…

 

۱ ـ غزالۀ علیزاده، نویسندۀ زنده یاد که خود به زندگی خویش پایان داد، می نویسد؛ “پدر همیشه به مادر می گفت؛ خانم جان، نمی خواهم دخترانم چشمشان را روی بافتنی بگذارند… و میل های بافتنی دخترهایش را می کشید. می گفت؛ درس بخوانید، کتاب بخوانید، دنیای شما دنیای بافتنی نیست، کارخانه ها می بافند. شما باید روی پای خودتان بایستید، استقلال مالی داشته باشید و دوشادوش مرد زندگی کنید… و آنها خواندند، کار کردند، روی پای خود ایستادند و هر چه به دست آوردند در طبق اخلاص گذاشتند. اما هرگز برقی را که در چشم شوهرانشان در برابر بلوزی که مهری خانم زن همسایه برای شوهرش بافته بود دیدند، قبلاً ندیده بودند…”

 

۲ ـ رضا براهنی در داستان قابله سرزمین من، از زبان قابله می گوید؛ “حاملگی زن چیز عجیبی است، زن خلاقیت را به تن اش راه می دهد. آن را بخشی از تن خودش می کند و بعد خلق می کند. زن، مستِ آفرینش است… درست است که شکنجه دارد ولی زن هایی را می شناسم که از آوردن بچه بیشتر لذت برده اند تا از خوابیدن با مرد. یک موجود ناشناس از درون، تن آدم را پاره می کند، می خزد بیرون…

 

۳ ـ “پولن دو لابار Poulain de labarre” فیلسوف و نویسندۀ فمنیست فرانسوی می گوید:”… آنچه توسط مردان دربارۀ زنان نوشته شده است، نامطمئن است زیرا مردان در آن واحد در نوشتن اش هم قاضی بوده اند و هم طرف دعوا…”

تاریخ را که نوشته است؟! جز مردان؟! به قول سیمون دوبوار در کتاب جنس دوم اش: “… این از کهتری زنان نیست که بی اهمیت بودن تاریخی آنان را سبب می شود، بلکه بی اهمیت بودن تاریخ است آنجا که آنها را وقف کهتری کرده است…”

نیز در جای دیگر در همین کتاب:

“… سرتاسر تاریخ زن، توسط مرد ساخته شده است…” و “… زنها جز آن چه که مردان حاضر شده اند به آنان واگذار کنند چیزی کسب نکرده اند. زنان هیچ چیز را به زور نگرفته اند؛ دریافت داشته اند…”، نیز “… مادر، سرنوشت خود را بر دخترش تحمیل می کند… هنگامی که دختر بچه ای به او سپرده شده است، با حرارتی که در آن نخوت با کینه در هم می آمیزد، می کوشد دخترش را به زنی همانند خود بدل کند. مادر، با همتی که صادقانه صلاح دخترش را می جوید، فکر می کند شرط احتیاط آن است که از دخترش یک “زن واقعی” بسازد زیرا تنها به این ترتیب است که جامعه او را به راحت ترین وجه خواهد پذیرفت…[از همان کودکی] شبیه بزرگترها، رعنا، خانه دار، مرتب، … یک خدمتکار… یک بُت…”

 

۴ ـ در هر سه دین اسلام، مسیحیت و یهودیت، زن برای مرد آفریده شده و باید از او اطاعت کند و در خدمت اش باشد. موقعیت پائین تر زن نسبت به مرد در تاریخ، امری عمومی بوده است. “کنفسیوس” می گوید:”در دنیا دو گروه پست وجود دارد؛ اشخاص حقیر و پست و دیگری طایفه ی زنان.

در دعای یهودان آمده است؛ “… فرخنده باد نامت ای خداوند موجودات که مرا زن نیافریدی…”

قدیسی از مسیحیان می گوید؛ زن برای مرد و به خاطر همسری مرد خلق شده و باید به فرمان های او گردن نهد و اطاعت کند و در خدمت اش باشد…”

و قرآن می گوید؛ “… زنان کشتزار شمایند و در هر جای کشت خود می توانید وارد شوید…”(سورۀ نسا)

 

۵ ـ “… نه که آدم بدی باشد، نه، آدم خوبی است چطور بگویم؛ خالی است. گاهی وقت ها فکر می کنم یک تکه سنگ کنارم راه می رود. احساس و عاطفه ندارد؟! نه، دارد، درک ندارد. شاید هم فقط غریزه دارد. غریزۀ با زن خوابیدن. اما زن را نمی شناسد… مرا نمی شناسد. خوب، حق دارد، من کجا، او کجا؟!… تلاش هم نمی کند مرا بشناسد. گاهی فقط خیره می شود، انگار موجود خارق العاده ای می بیند. از نگاه های ثابت و حیرت زده اش به ستوه می آیم. ازش می پرسم در من چه می بینی؟! یا جواب نمی دهد، یا می گوید هیچی…”

(از قصۀ “یک انتخاب مناسب”، نوشتۀ مهری یلفانی)

۶ ـ “ای مردان! کاش می دانستید که اگر زنان خوشبخت تر باشند، شما دو صد چندان خوشبخت تر خواهید شد…” (نلی راسل، فمنیست فرانسوی)

 

۷ ـ “… او کوهی از سنگ را پاره کرد، اما نشد که بگوید شیرین، دوستت دارم…”   (مجید نفیسی)

 

۸ ـ رومن رولان، نویسنده فرانسوی:”… با هم پیر شدن، حتی فرسودگی زمان را در همسر خود دوست داشتن با خود گفتن که؛ این چین های کوچک پای چشم و کنار بینی… من آنها را می شناسم، دیده ام چگونه پیدا شد. می دانم کجا به وجود آمد. این موهای بی نوای خاکستری و سفید، روز به روز با من و افسوس، اندکی به سبب من، رنگ باختند. این رخسار ظریف در همان کورۀ خستگی ها و زحماتی که بر ما گذشت ناصاف شد و پف کرد و قرمز شد. جان من، چقدر باز بیشترت دوست می دارم که با من رنج بردی و پیر شدی. هر یک از چین های چهره ات برای من زیر و بم موسیقی ای از گذشته هاست…”