شهروند ۱۲۲۷ پنجشنبه ۳۰ اپریل ۲۰۰۹
ـ خب حالا که دسر نداریم، برویم فیلم مستندی راجع به الجزایر در تلویزیون یکی از دوستان لورانس که همین نزدیکی ها زندگی می کند را ببینیم!… تو هم که با ما می آیی؟
ـ من که آنجا دعوت ندارم!
ماری لورانس گفت: ناجا دوستِ من است، قبلا تلفن زده ام. او منتظر ماست، می داند که تو هم می آیی، حتما برایمان دسر هم دارد!
ـ ناجا! ناجا؟ فرانسوی نیست!
ـ ناجا اصلش الجزایری است ولی ملیت فرانسوی دارد. ناجا اسم یکی از رمانهای عاشقانه آندره برتون است، رمان دیگری هم دارد به نام عشق جنون…
ـ من اینها را نخوانده ام!
ـ یادم بینداز تا آنها را به تو امانت بدهم تا بخوانی!
ـ یادم بینداز تا آنها را از تو امانت بگیرم!
ـ یادم بینداز تا به شما یادآوری کنم تا یادتان نرود!

فراموشی غریبی به سراغش آمده بود و مانند مه او را می پوشانید. چیزی را برمی داشت و بعد یادش می رفت که جایش کجاست. چیزی را در ذهنش سر جایش گذاشته بود ولی دیگر هیچوقت آن را نمی یافت. کارت اعتباری اش را پنهان کرده بود که مبادا گمش کند و حالا یادش نبود که آن را کجا پنهان کرده است. دسته چکش را توی خانه گذاشته بود، ولی کجای خانه؟ کارت اعتباری را پیدا می کرد و می خواست با آن خرید کند ولی کدِ مخفی کارت را فراموش کرده بود. دسته چک را توی خانه پیدا می کرد و با آن به خرید می رفت و ناگهان دم صندوق متوجه می شد که دسته چک خالی است و مدتهاست که همه ی چک هایش تمام شده است.

ناجا آهسته در را باز کرد و همه را در سکوت به داخل خانه دعوت کرد. آهسته حرف می زد تا مادرش را که در اتاق بغلی خوابیده بود بیدار نکند. هر سه روی کاناپه مقابل تلویزیون نشستند و برنامه ی تلویزیون شروع شد.

داوید عزیزم
ما همیشه کنار هم هستیم، کنار هم از سوپرمارکت خرید می کنیم. کنار هم غذا می خوریم. گاهی کنار هم توی جنگل قدم می زنیم. گاهی کنار هم توی جاده قدم می زنیم. روزهایی هم که بی وقفه باران می بارد توی خانه می نشینیم و تلویزیون نگاه می کنیم. سریال های آمریکایی را می بینیم. سریال های قدیمی را می بینیم. وقتی هم که اوضاع سیاسی حسابی به هم ریخته، فیلم انقلاب رومانی یا جنگ خلیج فارس را تماشا می کنیم. جنگ مثل مسابقات جام جهانی فوتبال به صورت مستقیم از تلویزیون خانه مان پخش می شود و ما تماشایش می کنیم و حرص می خوریم و به هیجان می آییم و گاهی هم پکر و غمگین می شویم. اما هیچ کدام از این ها مانع از خواب آن شب مان نمی شود. ما زلزله ی ایروان را مثل فیلم سینمایی آخر شب از تلویزیون تماشا کردیم. ما تماشاچی شده ایم و تماشاچی حتا سیاهی لشکر تاریخ هم به شمار نمی آید.

ـ میل دارید چیزی بنوشید؟ چای، قهوه، شیر کاکائو؟
ـ هیچی!
ـ شیر کاکائو، چون من و ماری لورانس دلمان می خواهد!
ـ پس ما هم همینطور.
در حالی که فیلم شروع می شد ناجا به آشپزخانه رفت. نام برنامه “سالهای الجزایری” است. چهار برنامه ی پی در پی، که هر هفته یک قسمتش پخش می شود. این دومین قسمت است. برنامه ی قبل را هیچکدام ندیده اند و از تاریخ الجزایر هم چیز زیادی نمی دانند. حتا نمی دانند که کجای داستان هستند.
در ابتدا، افسران فرانسوی که در سالهای ۱۹۵۷ ـ ۱۹۵۲ به الجزایر احضار شده اند، تعریف می کنند که چگونه به آنها دستور داده شد تا مردم را سرکوب کنند. بعد، الجزایری هایی که برای فرانسوی ها کار می کردند، شهادت می دهند که چگونه مجبور بوده اند تا برادران هم وطن خود را سرکوب کنند. سپس، الجزایری هایی که جانبِ فرانسه را گرفته اند خود را توجیه می کنند، فکر می کرده اند که تمدن در جناح فرانسویان است. پس از آن، فرانسویانی که در الجزایر به دنیا آمده اند و به “پاسیاه” معروف اند از موقعیت پیچیده ی خود در آن دوره ی حساس تاریخی حرف می زنند. برخی از مردم بومی، از اهالی کابیل نحوه ی قتل عام ها را تشریح می کنند. نطق ژنرال دوگل پخش می شود که قولهای بسیاری به مردم الجزایر می دهد. زنی راجع به روز ۲۸ ماه می صحبت می کند که الجزایری ها با چه شور و شادی خاصی ورود فرانسویان را به خاک الجزایر پذیرا شدند. تصاویری از اجتماع شاد مردم نشان داده می شود که گویا همگی برای شنیدن نطق دو گل در خیابانها ریخته اند. زنانی را نشان می دهند که حجابشان را با میل خود در خیابان از سر می اندازند و روبنده هایشان را در میدان از چهره برمی دارند.
ناجا سینی در دست به داخل سالن برگشت سه لیوان شیر کاکائو، یک لیوان آب پرتقال، دو موز، دو کیوی، ظرف بزرگی از تارتِ سیب … دسر ناجا مثل برنامه ی مذکور ترتیب مشخصی ندارد، قسمت اول برنامه را ندیده اند. تاریخ را هم به درستی نمی دانند چرا که در آن سال ها در آنجا زندگی نکرده اند، اصلا در آن سالها به دنیا نیامده اند، و اطلاعاتشان بسیار کم است.
ناجا گفت: من آب پرتقال می نوشم. چون کاکائو کم داشتم و برای چهار نفر کافی نبود.
یک افسر ارتشی معلول حرف می زند که صدایش را نمی شنوند، سپس افسرانی که در الجزایر قتل عام کرده اند، صحبت می کنند. چتربازی تعریف می کند که چگونه دستور داشته بمباران کند و چگونه به آن دستور عمل کرده، چون در آن لحظه فکر می کرده که او یک مامور وظیفه است… البته حالا می داند که در آن لحظه ی تاریخی آن عمل درست نبوده است، الان اعتراف می کند که اشتباه کرده، الان متوجه شده آن موقع که از آن بالا، بمب ها را به زمین می انداخته، این پایین آدمهای بسیاری کشته می شدند، در حالی که او فکر می کرده دارد به وظیفه اش عمل می کند.
ناجا گفت: شیر کاکائوی تان سرد می شود؟
چترباز با نوعی خلوص، نوعی صداقت اظهار می کند: من نمی فهمیدم، حتا وقتی توی روزنامه های خارجی عکس هایی در این زمینه منتشر کردند و به دستمان رسید، به ما گفتند که این عکس ها ساختگی است؟… یواش یواش، وقتی شوروی اعتراض کرد، آمریکا اعتراض کرد، تقریبا همه اعتراض کردند، موقعی که شنیدیم تونس شلوغ شده، و همه این طرف و آن طرف تظاهرات کرده اند، تازه ما متوجه شدیم که مثل اینکه ما داریم اشتباه می کنیم.
ناجا با چاقویی تارت سیب را برید و به دست هر کدام از میهمانان یک بشقاب شیرینی داد، پیرزنی دهاتی، از اهالی بومی کابیل، تعریف می کند که به خاطر اینکه در خانه شان اسلحه پیدا کرده اند، شوهرش و همه ی مردم ده را کشته اند. مرد جوانی سنگ هایی را از کنار تپه ای کنار می زند و جمجمه ی اهالی ده را یکی پس از دیگری از زیر خاک بیرون می آورند، در دست هر مردی یک جمجمه است. کله ی پیرزن نیز به اسکلت جعبه ای می ماند که تکان تکان می خورد. برای چی؟ من نفهمیدم برای چی اینقدر به ما سخت گرفتند.
ناجا به هر یک از مهمانان خود یک قاشق غذاخوری می دهد تا شیرینی شان را بخورند.

ـ “وقتی یکی از کلیه هایم از کار افتاد ترسیدم. و از ترس، تصمیمم را گرفتم! گفتم می مانم تزم را هر جور شده تمام می کنم و بعد از تمام کردن تز و پیش از سفر آخر، سفری به ایران می روم.”


جوانی الجزایری را نشان می دهند که در وسایلش بمبی دستی پیدا کرده اند. روی بمب نوشته “بتی” بتی کیست؟ جوان را محاکمه می کنند و او محکوم به مرگ با گیوتین می شود، وکیلش می گوید که برای او هیچ راه نجاتی وجود نداشته است. آیا بتی می دانست که این بمب دستی قرار بوده آدمهای دیگری را بکشد؟ چرا روی بمب دستی که می خواسته با آن فرانسویان را بکشد اسم بتی را نوشته؟ بتی کیست؟
ماری ژوزف گفت: کم کم دارم… نمی فهمم … خیلی پیچیده شده!
ـ هیس!

ـ وقتی دیدم که زمان با شتاب مثل باد می گذرد و تهِ رودخانه هم بدجوری سرد است. از موقعی که به من گفتند که کلیه ی دومم دارد از کار می افتد. به خودم گفتم وقت زیادی باقی نمانده و بایست حتما تاریخ سروهای خمیده را تمام کنم. درست است که دیگر نمی توانم بنوازم ولی موسیقی در یک جایی تبدیل به شعر می شود و شعر هم همان تاریخ است و من هر طور شده، بایست حتما رساله ام در مورد “تاریخ سروها” را به پایان برسانم.

فرانسویانی را نشان می دهند که می گویند ما واقعا فکر کردیم می خواهیم الجزایر را فرانسوی کنیم، متمدنش کنیم، مدرسه ساختیم، درس می دادیم، می خواستیم برایشان جاده بکشیم، تازه شروع به کار کرده بودیم… ما نفهمیدیم چرا اینطور شد؟ ما انسانهای فردی منظوری نداشتیم، ما هم قول ها و حرفهای دوگل را باور کردیم.
میترا پرسید: این که ارتشی نیست؟ مگر نه؟
ـ هیس!

ـ وقتی فهمیدم سرطان گرفته ام خیالم راحت شد. انگار این بیماری جواب خیلی از سئوالاتم را داد. تازه بیدار شدم. تازه یاد گرفتم که آرام بگیرم و قدر لحظه ها را بدانم و کمی زندگی کنم. در زندگیم، خیلی طول کشید تا بفهمم دیگر لازم نیست… بلکه فقط بایست آخرین لحظات را به خوبی ادامه داد.
ادامه دارد