مشغول ورق زدن صفحه روزنامه بودم. به صفحۀ ترحیم رسیدم معمولاً این صفحه را نخوانده و به تندی آن را ورق می زدم، امّا آن روز چشمم به عکس مردی افتاد که خال بزرگی بر روی گونه داشت. به عکس مرد خیره شدم. در کنار عکس اسم مرد یعنی مجید زمانی همراه با پیام های تسلیت به چشم می خورد. روزنامه را ورق زده و به خواندن صفحات دیگر مشغول شدم. آن روز گذشت. روز بعد برای انجام کاری به خیابان رفته بودم. مردی جلوی من را گرفت. ناگهان متوجه شدم که مرد همان کسی است که عکس او را در صفحۀ ترحیم روزنامه دیده بودم. دستپاچه شدم. تنها چیزی که باعث شد از فرار کردن دست بردارم، شلوغی و هیاهوی خیابان بود. مرد گفت:

«شما عکس من را در روزنامه دیدید، درست است؟»

«بله، ولی شما از کجا این را می دانید؟»

مرد به سئوال من پاسخی نداد و در عوض گفت:

«فکر می کنی من مرده ام؟»

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

طرح از محمود معراجی

«نمی دانم….»

«بی جهت نترس. من نمرده ام. عکس من را به خاطر یک دسیسه در روزنامه چاپ کرده اند تا همه مرا مرده بپندارند. من می توانم این را به تو ثابت کنم.»

«چگونه؟»

«ما می توانیم به قبرستان برویم تا من قبر خالی خود را به تو نشان دهم.»

نمی دانم چرا قبول کردم که همراه او بروم. انگار نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. به علاوه من حرف مرد را قبول کرده و وجود یک دسیسه را باور کرده بودم. هر دو به قبرستان رفتیم. او مزاری را به من نشان داد که بر روی سنگ آن نام مجید زمانی نوشته شده بود. در همان نزدیکی یک بیل و کلنگ بر زمین افتاده بود. مجید کلنگ را برداشت و شروع به کندن قبر کرد. من متحیر بودم که او با چه نیرویی سنگ قبر را می شکند. در آن نزدیکی کسی نبود و بنابراین کسی مانع ما نمی شد. مجید سنگ را شکست. او سپس با بیل خاک ها را کنار زد و قبر خالی را به من نشان داد. او گفت:

«مشاهده می کنی که این قبر خالی است. آیا اکنون حرف من را باور می کنی؟»

«بله.»

مجید سپس بیل را بر زمین انداخت و به سویی رفت که یک سری قبر جدید کنده شده بود تا مرده های بعدی را در آن خاک کنند. مجید کنار یک قبر رفت. به دنبال او رفتم. مجید به من نگاه کرد و خندید. خندۀ او حالت طبیعی نداشت. او گفت:

«می دانی حقیقت چیست؟»

«خیر.»

«حقیقت این است که من به راستی مرده ام.»

او سپس به درون قبر تازه کنده شده افتاد و چون یک مرده از حرکت بازماند. نمی دانستم چکار کنم. او به راستی مرده بود. وحشت وجودم را فرا گرفت، فرار کردم و از قبرستان خارج شدم. همان روز یک آگهی به روزنامه دادم تا از طریق آن با آشنایان مجید زمانی ملاقات کنم. یکی دو روز بعد ما در مقابل یکدیگر بودیم. من به مردی که مخاطب من بود گفتم:

«معذرت می خواهم از اینکه باید صریح با شما صحبت کنم.»

«در چه مورد.»

«در مورد آن دسیسه.»

«دسیسه؟….منظورتان چیست؟»

«در مورد مجید زمانی…..انگار می خواستید او را مرده قلمداد کنید؟»

«آقا روشن تر صحبت کنید.»

«مجید به راستی اکنون مرده است.»

مرد با عصبانیت گفت:

«آقا خواهش می کنم روشنتر صحبت کنید و گرنه…»

با دیدن عصبانیت مرد همه چیز را برای او توضیح دادم. از خواندن آگهی تسلیت در روزنامه تا ملاقات با مجید و رفتن به قبرستان. عصبانیت مرد نه تنها برطرف نشد، بلکه بیشتر از سابق شد. گفت:

«انگار ما را دست انداختی؟»

«من فقط آنچه را که پیش آمده بود، گفتم.»

«آدم حسابی مجید یک هفته پیش مرده است، تمام آشنایان و افراد فامیل این را می دانند.»

«پس دسیسه ای که مجید از آن صحبت می کرد چی بود؟»

مرد یقۀ من را چسبید و گفت:

«انگار با یک دیوانه سروکار داریم. من برادر مجید هستم و این هم خانم من است. تا بیشتر از این عصبانی نشده ام از جلوی چشمان من دور شو…»

ناگهان از خواب برخاستم. عرق کرده بودم. خواب من بسیار واضح بود و من نمی توانستم آن را فراموش کنم. صبح روز بعد همچنان که پای میز صبحانه نشسته بودم و روزنامۀ صبح را ورق می زدم یک آگهی توجه مرا جلب کرد:

«جسد مردی که مجید زمانی نام دارد، توسط افرادی ناشناس از قبر خود خارج شده و در گوری دیگرکه به تازگی کنده شده پیدا شده است.»