شهروند ۱۱۷۰
گفتم: “آن جا کار درست و حسابی نداشتیم.”
گفت: ” اینجا هم Canadian Experience نداریم . . .”
گفتم: “همیشه نگران از دست دادن کارمان بودیم . . .”
گفت: “این جا نگران از دست دادن Credit مان نیستیم؟”
گفتم: “خسته شده بودی از یک قران دوزارهای آخر ماه . . .”
گفت: “حالا هم خسته ام از پرداخت Bill های ریز و درشت ماهیانه . . .”
گفتم: “یادت نیست؟ همه تا دسته بهمان می انداختند . . .”
گفت: “نمی بینی؟ این جا هم، خیلی قانونی و مودبانه سرهر خرید ریز و درشت مشغول همین کار شریف اند! …”
گفتم: همه داشتند برای هم می زدند . . .”
گفت: “این جا اصلا کسی، کسی را تحویل نمی گیرد . . .”
گفتم: ” آن جا شده بود شهر دلال ها و نوکرها . . .”
گفت: “این جا هم شهرپرروها و پولدارهاست . . .”
گفتم: آن جا نمی گذاشتند بروی دانشگاه.”
گفت: “این جا هم با خداست که جزو پنجاه نفری باشم که رشته ی مورد علاقه ام گنجایشش را دارد . . .”
گفتم: “آن جا باید به زور مانتو و روسری می پوشیدی . . .”
گفت: “این جا هم مجبورم همیشه پالتو و کلاه بپوشم.”
گفتم: “یادت رفته چه اعصابی ازت خرد می شد توی ترافیک؟”
گفت: “نمی بینی هر روز چه طوری دخلمان می آید برای پیدا کردن یک جای پارک؟”
گفتم: آن جا کثیف و گرم و آلوده بود.”
گفت: “این جا هم یخ و سرد و گل آلود است.”
گفتم: “آن جا نمی گذاشتند پیشرفت کنی.”
گفت: “این جا هم برای پیشرفت باید دروغ بگویم!”
گفتم: “این جا هر چه بخواهیم می توانیم داشته باشم. . .”
گفت: “و هر ماه قسط بیشتری بدهیم!”
گفتم: “بد است که دولت این همه کمکمان می کند؟”
گفت: “نه . . ولی به خاطر این همه کمک است که مجبوریم Cash کار کنیم و کارگرانی عالیقدر باشیم!”
گفتم: “این جا داری انگلیسی یاد می گیری . . .”
گفت: “آره . . . از یک معلم چینی با لهجه ی غلیظ پکنی!”
گفتم: “بد است که کتابخانه هایشان این همه در دسترس و پربار و آسان گیرند؟”
گفت: “نه . . . ولی فقط یک فیلم از روبر برسون تویشان بود . . .”
گفتم: “بد است که از لحظه ی ورود دارو و درمانت مجانی است؟”
گفت: “نه . . . ولی دندان شکسته ام دارد توی دهانم می گندد!”
گفتم: “پس به نظر تو این همه هندی و چینی و ایرانی این جا چه کار می کنند؟ ”
گفت: “یعنی نمی فهمی؟ . . . دارند به صنایع پیتزافروشی و معاملات خانه در این مملکت خدمت کرده، اسمهای خود را به فری و شان و دیو تغییر داده، عکس های بزرگ خود را هر هفته توی روزنامه های مجانی چاپ نموده و خوشی می کنند!”
رفتیم توی مغازه ایرانی، بوی شنبلیله قرمه سبزی زد توی دماغم. حاجی فیروز قرمزپوش، وسط مغازه، رفته بود روی میز و قر می داد،
“خانومای Cashier خنده یادشون نره که . . . عید نوروزه . . . سالی یه روزه . . . عمو هم دو روزه.”
گفت: “ماهی بخریم . . . می خوام هفت سین بچینم. . .”
دست دراز کردم طرف یکی از تنگ ها .
گفت: اون نه! . . . اونی که ماهیاش گنده ان . . .”
تنگ را دادم دستش و دست کردم توی جیبم. خانم Cashier لبخند نوروزی ملیحی می زد.
“اینا که خیلی کوچیکن!”
برگشتم و نگاهش کردم داشت از بالای تنگ ماهی ها را نگاه می کرد.
گفت: “از اون ور خیلی گنده بودن . . ”
خندیدم. همیشه این جوریه، بستگی داره از کدوم ور نگاهشون کنی . . .”
خندید. اشک توی چشمهایش جمع شده بود.

تورنتو، مارچ ۲۰۰۴، فروردین ۸۳