برای یادآورد سالروز” دقمرگ” شدن آقای هوشنگ گلشیری، نویسندهی بزرگمان که، دقمرگیاش، در خرداد ماه ِ سالها سال پیش،گریبانمان گرفت؛ امّا حالا، که به گذشته نگاه میکنم: بله! استاد، زندهتر و زندهتر میشود هر روز که می گذرد.
به احترام ایشان
…… ساعت نزدیکیهای یازده شب بود که، بعد از گذشتن از سد”سفیدرود”، بالاخره به اصرار سرنشینان، اتوبوسمان در اطراف رودبار، در برابر قهوهخانهای ترمز کرد. و ماها از اتوبوس پیاده شدیم. بعضی رفتند به طرف قهوهخانه، و بعضی و از جمله من و “شهریار” رفتیم و ایستادیم در صفی که درست شده بود جلو ِ دستشویی. چهار/پنج نفر، جلوتر از ما منتظر بودند. آقاخسرو ِ راننده مان هم، نفر جلوییِ ما بود.
پیش از این که صف تکانی بخورَد، وقتی من داشتم سیگارم را میگیراندم، آقاخسرو برگشت و فندک مرا امانت گرفت و گفت:
«تا ده دقیقهی دیگه برمیگردونم خدمتتون!»
و به سیگار لای انگشتانش پُکی قلاج زد.
لبهای قلوهای، “کارکرده”، و کبودش، و همینطور آن حلقههای سیاه دور ِچشم هایش نشان میداد که، مثل بسیاری از رانندگان بیابانی، “سینه سوخته” ست.
بعد، من و شهریار هم که دیدیم، هنوز مانده تا نوبتمان برسد، از عرض جاده گذشتیم و ایستادیم در خاکریز ِحاشیهی اسفالت ِروبهروی قهوهخانه که، جاده را از درهای انگار، سوا میکرد در زیر پایمان.
درست ست: گرسنه بودم، و مثانه میآزردم، و آن دامن مِهی هم که از دل تاریک ِ دره بر میآمد، سراسر ِ چشمانداز را پوشانده بود؛ امّا نمیشد از خیرِ به نَفَس کشیدن آن عطر ِ جنگلی ِ درختان زیتون درگذشت، که توأم بود با موسیقی ِ گوشنواز ِ شُرشُر ِ رودبارهایی که آن پایین جریان داشت:
وَزَقها و قورباغهها میخواندند؛ گهگاه پرندهای سوت میزد؛ یا در دورترها، سگی، شغالی، گرگی زوزه میکشید. و این شب ِآکنده از سِحر، در هیئت یک دره خلاصه شده بود ــ با دهان معطر از عطر ِ آب، و سبزی ِخوشگوارش، با لب هایی از هم گشوده، که بر لب ِ بالاییش، من و شهریار ایستاده بودیم. و من دل سپرده بودم به عطر ِدلانگیزی که مشامم را آکنده بود و صدای نرمه نسیمِ مداومی که، توأمان در گوشم میپیچید از درآمیختهگی ِ پِچ پِچ برگهای درختان زیتون و زمزمهی جویبارها. و در زیر دامن ِ نَفَس نَفَسزن ِ مِه ــ با آن سایه روشنهای رقصان ِ کولیوار ِ سفید/ خاکستریاش ــ گهگاه، خیسی ِ برگ درختان ِ در دامنهی دره، سُوسُو میزد.
و انگار بود که، شب، در دهان آن دره، بیان ِکلمه یا جملهای را نیمهکاره رها کرده باشد ــ در آن نزدیکی های یازده شبِ پانزده مرداد ِهزار و سیصد و هفتاد پنج.
و من در کنار ِ یک دوست ِ همدل، داشتم از سرشاری ِِبهرهمندی از آن طراوت ِ کمیاب، در زندگی ِروزمرهی شهری، لذذت میبردم و دلم خوش بود که: پس بیخودی نگران بودهام از انجام این سفر ــ با این پیشدرآمد روبهرویم.
پُشت سر، گفتوگو و قهقاه خندهی سرخوشانهی دوستانِ در انتظار شام سفارشیمان در قهوهخانه را نیز، دورادور میشنیدم که، گهگاه صدای حرکت لاستیک ِتایر ِ بر اسفالت و تابش نور چراغ اتومبیلهایی میشکست، که توی جاده در رفت و آمد بودند.
بعد، ناگهان سایهی کسی که به ما نزدیک میشد، محو شد و خودش رسید به ما:
آقاخسرو بود، که از دل ِسایه درآمده بود. و سرخی پیراهن نایلون ِآستین کوتاه سُرخ و ردیف دندانهای درشت سفیدش به رُخ میکشید:
« ببخشین ها! میدانم مزاحم شدم. بفرمایید اینهم فندکتون!»
و بعد از مکثی کوتاه: «البته، اوامری باشه درخدمت ها!»
و بیکه منتظر پاسخی بمانَد، تند و ِفرز، برگشت طرف جاده.
من هم برگشتم نگاهش کردم: اینطرف و آنطرفش را نگاه کرد و قِرقیوار از عرض جاده گذشت.
گفتم:« مردیکهی ُننُر ِ مزاحم!»
همان آقا خسرو ِ رانندهی اتوبوسمان را میگفتم، که حالا دیگر، داشت در دامن نور چراغ توری دَم قهوهخانه، به جاده و دور وبَرش نگاه میکرد.
آقاخسرو، یک لحظه ایستاد و باز اینطرف و آنطرف نگاه کرد و بعدتر، نگاهی انگار به آسمان انداخت و خزید توی قهوهخانه.
شنیدم: “عجب جای خوبیه”؟
پرسیدم: « اینجا را میگویی؟»
شهریار، مهربان گفت: «کجا رو؟ من فقط گفتم: مردن!»
پرسیدم: «پس کی گفت” عجب جای خوبیه؟”»
شهریار، خندخندان گفت: «بزن بریم رفیق تا بیشتر جنّی نشدیم.»
و شنیدم: “راستی راستی، عجب جای خوبی است برای مردن!”
سکوت.
و بعد راه افتادیم طرف دستشویی. وقتی میخواستیم از عرض جاده بگذریم، هر دو، لحظهای درنگ کردیم و بعد از مکثی کوتاه، یکیمان گفت:
«کاش گلشیری اینجا بود.»
سوای دوستی چندسالهای که با شهریار داشتم، بیگمان، بهرهمندی از لذّتِ ناشی از آن طبیعت سرشار و “آن”ش هم بود که باعث شد، عبارت ِ”عجب جای خوبی ست برای مردن”، همچون همان “مصراع ِ اوّل شعر” ــ که می گویند هدیهی خدایان ست ــ آنطور در حافظهی درب و داغانم نقر شود که، ده/ دوازده سال بعد، در خانهی “شایان”، و در “لس آنجلس”، نیمه شبی مست و خراب ــ وقتی بیخوابی گریبانم رها نمیکند ــ از بستر برخیزم و از کتابخانهی شایان، مجموعه قصهی کوتاه ِ”دست تاریک/ دست روشن”** آقای گلشیری را درآوَرم، و شروع کنم به باز خواندن ِ قصهی” دست تاریک…”، و تا برسم به این سطر که: “… همدم گفت… فقط اگر ممکن است یادتان بیاید، کجا گفت: «عجب جای خوبی است برای مردن؟»…” این قصه را آقای گلشیری در خرداد ۱۳۷۲ نوشته بوده و درست ست: حالا اینجا در خانهی شایان، بعد از آن همه سال، و در یک بازخوانی ِمجدد این قصه ست، که تازه… آره تازه! باز بهیاد میآورَم… و… و آه، پس، تازه متوجه میشوم آن پیشگویی ِ پیامبرانهی صدایی را که، همدلانه شنیده بودیم با شهریار و بله! حالا، ارتباطش با آن “آنِ” آنشبمان در روبهروی آن قهوهخانه، لب آن دّرهی دهان گشوده را…
درست ست، هیچ قصهی درخشان نوشته شدهای را نمیشود تعریف کرد ــ بیکه، آن قصه و ارزش های ادبی/قصّویاش آسیب نبینند و بخصوص، قصهای مثل ِ”دست تاریک دست روشنِ” آقای گلشیری را. امّا در اینجا من فقط دارم اشاره میکنم به یکی از خبرهای اصلی آن قصه که، بهزعم من مربوط میشود فقط به بخصوص، آره به یک سطر ِ آن قصه و ارتباطش، با آن شب ِ در کنار ِ آن درهی ِ روبه روی ِ یکی قهوهخانه، در نزدیکی های رودبار ِ الموت.
و، قرائت من از آن خبر ِ یک سطری در قصهی”دست تاریک/ دست روشن”:
به “کاظمی” خبر میدهند که، “رحمت حاجی پور” درگذشته ست ــ همان دوست قدیمی ِ او، که سالها هم بوده ازش خبری نداشته. و از کاظمی دعوت میشود تا همراه “همدم”، خواهر رحمت و تعدادی دیگر از خانوادهی او، جنازهی رحمت را به وسیلهی یک لندرور برسانند به محلّی که، وصیّت کرده بوده تا در آن محل به خاک سپرده شود. به گمان “همدم” و محتوای وصیّتنامه، این کاظمی ست که، میداند رحمت دلش میخواسته، دقیقن کجا دفن شود. آن دو دوست، سی سال پیش در یک تعطیلات عید، و در یک سفر چند روزه، مسیری را پیاده، ازاین روستا به آن روستا رفتهاند، و از “مبارکه”، “فرا دُنبه” و “سفید دشت” گذشتهاند. و سرانجام هم، پیش از رسیدن به”بروجن” که مقصدشان بوده، از هم جدا شدهاند. آن محل موردنظر نیز، باید در آخرهای مسیرشان بوده باشد و بسا که در بقعهای یا قبرستانی در”سفید دشت”. در ادامهی تقریبن ُربع ِ اوّل ِ قصه ست که، همدم خطاب به کاظمی میپرسد:“… کجا گفت:«عجب جای خوبی است برای مردن؟»…”
و آیا باید حالا یادم بیاید ــ از پس این همه سال که گذشته از دقمرگ کردن آقای گلشیری ــ آن عبارت که: “کاش گلشیری اینجا بود.” و این عبارت را ربط دهم به همهی آن سال ها و آنچه بعد از آن سفر، برسرمان آوردند و در آخر هم، برسم به این پرسش که:
چرا باید این همه سال میگذشت تا، تازه حالا، و در لحظهی نگارش این سطور، من متوجه شوم، مفهوم اصلی ِنهفته در دل ِ آن عبارات جادویی را ــ آن شب و در سفر به ارمنستان؟ و یا چرا آن سطرنوشتهی آقای گلشیری را که سالها سال ِ پیشتر از آن سفر، سکهاش زده بود در مجموعه داستان کوتاهش با عنوان ِ “دست تاریک/ دست روشن “ــ و پیشترها نیز و پیش از سفر به ارمنستان هم، دستکم دو/سه بار خوانده بودم ــ تازه باید حالا، اینطور جادویش شوم ــ اینجا خانهی شایان در ده/ دوازده سال بعد از آن سفر؟
…
***
…
… امروز صبح، تا بیدار شد به خودش گفت، وقتش ست.
هیچکس خانه نبود. ساعت یازده صبح، زنش رفته بود سر کارش در همین “شاپینگ سنتر” کنار ِ ۴۰۵. و دخترها هم رفته بودند کالج.
دیشب هم که نصفه های شب از خواب پریده بود، باز، همانطور درازکش، شروع کرده بود به نوشتن کابوسی که، سالها بود هرازچندگاهی… [راستی راستی فقط هراز چندگاهی؟]… و وقتی هم میآمد سراغش، هر بار هِی کاملتر شده بود:
اوایل چهره ی آدمها و حرف ها، آنقدر مشخص نبود؛ امّا ــ ظاهرن ــ دیشب، انگار همه چیز برایش روشن شده باشد که، همانطور خواب/ بیدار و همانطور درازکش توی رختخواب، چراغ ِمطالعهاش روشن کرده بود و تندُتند شروع کرده بود به نوشتن ِ آن کابوس آخری که بخش هایی اش، قبلن هم دیده و هم شنیده بودشان.
و پس یِعنی تکراری؟
نه، تکراری نبود، چه که در این کابوس آخری بود که، همه چیز جا می افتاد و آدمها بعضی، هم چهره و هم نامشان آشکار میشد. یا مثلن نقل ِقولی به وضوح هم شنیده شد از آن استادی که، آن آخری ها تا جدّی می شد، ناگهان جهت یکی از چشم هایش برمیگشت، و آنوقت طوری حرف میزد که دیگر، حتّا آن شیرینی ِ لهجهاش نیز، درآن لحنِ خطیبانه و دردمندانه اش رنگ میباخت. و…
و، حالا آفتاب همهی اتاق آفتابی کرده بود: چراغ مطالعه روشن بود وکنار رختخواب بر زمین گسترده هم، ده / پانزده صفحه مدادنوشت ــ پَرو پخش.
برخاست و رفت، و آن نسخهی تایپ شدهی”پرندگان ِ شبخوان…”ش، از توی قفسهی کتابخانه برداشت و آمد ایستاد زیر ِ دوش ِ حمام و آنجا لُخت شد و وَرق وَرقهای آن” پرندگان…” ش پَهن کرد زیر ِ پاهایش.
شیرِ آب ِ سرد و گرم را کمی باز کرد. سر، صورت و دستهایش ـ به غیر از مژهها و آن اَبروی چپ را آغشته کرد به آن َته باقیماندهی خمیرریش.
البته، معلوم ست که می شد کارهای دیگری هم بکند؛ امّا او میخواست بالاخره همان کاری کند، که آنقدر به آن فکرکرده بود؛ همان کار که آنقدر حرفش زده بود؛ همانکار و همان توصیهی شوخی/ جدّیِ استادش به بعضی که میخواستند جدّی “داستان” بنویسند.
و بعد هم، اوّل به خودش گفت:
“شاید مثل ِ همیشه، باید شاشید به همهی این برگ های “آ. چهار”ِ پَرّ و پخش ِ در سطح ِ وان، و آن پَرت و پَلاها ــ همان ََبرگ بَرگها و پَرها و بله! حتاّ همین پَرها هم. آره! همین برگ برگ و برگها و وَرَق وَرَقها هم.
امّا نه!
هرچند، زیر آبِ ولرم؛ آنهم ناشتا و در یک پیش از ظهر ِ دلپذیر؛ خواب/بیدار؛ آن تصّور ِ احساس ِ گرمای خوش آیند بر کشالهی رانها، بدجوری وسوسهاش میکرد. امّا نه! دلش نیامد. و، بله نتوانست بشاشد برآن َپر َپر ِ پرندگانش.
و هرچند، آن َوَرق َوَرقهای” آ.چهار”ش، هنوز و باز، همانطور چسبیده بود کف ِ پاهایش. امّا نه! نتوانست.
بعد، یک بسته از آن تیغ های یکبارمصرف را بازکرد و از بناگوش ِ راستش شروع کرد به تراشیدن ِریش و سبیل ِ صورت؛ موهای ریزی که، انگار قرنها بود پُشت ِ گوشها وگردنش روییده بود.
بعد، شیرآب ِ گرم را بست و شیرآب سرد ِدوش را کاملن باز کرد.
بعد هم رفت سراغ ِ موهای کوتاه ِ سرش.
و سرِآخر هم یک تیغ ِ نو ِ دیگر از بسته در آورد تا بروَد سراغ تراشیدن ِ آن اَبروی راست و…
استاد، البته، چپ یا راست را مشخص نکرده بود. فقط، وقتی پرسیده بودندش که، ِکی مطمئن می شود قصه اش تمام شده؟ او چیزی گفته بود شبیهِ اینکه: من، وقتی داستانی را شروع میکنم، یکی از اَبروهایم را بهکُل میتراشم و شروع میکنم به نوشتن ِآن داستان. و وقتی، آن اَبرو آنطور دربیایَد که، شده باشد قرینهی آن یک اَبروی دیگرم، میفهمم که، داستانم شده داستان! یعنی داستانم “شده”!
خُب، امّا حالا نوشتن دارد که، استاد قصدش چه بوده از این حرفهایی که ظاهرن به یک شوخی شبیه بوده یا…؟
نه! ندارد.
به هرحال، تراشیدن ِ موهای سرش چندان ساده نبود. خون، همینطور بیکه بند بیاید، شُره شُره از بناگوشها و پیشانیاش فرو می ریخت وآینهی قدّی کنار ِ دوش حمام، از پشنگه های خون، آغشته بود و کف ِ وان هم پُر بود از مو ریزههایی که با سماجت به اینوَر و آنوَر ِ وان چسبیده بودند ــ در لَکههایی کوچک و بزرگ از خون.
تراشیدن ِآن اَبروش هم اوّل، آنطور دشوارش نمود که، وسط های کار، به فکر افتاد، انگار باید نیمهکاره رهاکند؛ امّا وسوسهی عملی کردن ِحتّا شوخی آقای گلشیری، واداشتش که، سه/چهاربار، بر آن اَبرو تیغ بکِشَد ــ بهخصوص که، بعد از بار ِ اوّل، تیغ کشیدن های بعدی، حتّا احساسی خوشآیند را باعث میشد.
پرندگان و پَرهاشان غرقهی خون بودند و باز هِی میچسبیدند کف پاهایش. راهآب ِوان هم انگار گرفته بود و شیر ِ آب ِ سرد را هم، هرکار میکرد نمیتوانست ببندد.
تا نزدیکی های زانوانش را خونآبهای ُسرخ گرفته بود. از خود می پرسید که، آیا این ادامهی آن کابوس ِآخری، همان کابوس ِ شبهای گذشته نیست؟ آن آینهخانه و آن وان لبریز از یخ های شکسته؟ و این وان و خونآبه و موریزهها؟
خُب پس… یعنی پس تمام؟ و پس یعنی: ُُبرو و خوش باش که این کابوسها هم تمام شد بالاخره… و آره! یعنی پس تمام شد بالاخره؟
و سرانجام هم معلوم ست که، از خود پرسید: خُب، حالا با این اَبروی تراشیده چه باید بکنم؟
آقای گلشیری، انگارپرسش او را شنیده باشد، گفت:
«باشه … باشه! حالا که اینقدر اصرار میکنی باشه، بنوش! و نوش؛ امّا بنویس! بنویس! آره، آره همینهارو هم باید نوشت… همینهایی رو که… آخه مگرنه؟ نمیشنوی؟ آره بخواهند یا نه، آره باز میگویم: “ماروشناییم!”
پرسید: «حالتان چطورست؟»
که شنید:
«مثل همیشه راستش، باز، یا هنوز زوده، یا که دیرشده دیگه! امّا به کوری چشمشون:”ما روشناییم” هنوزهم. خُب… تو چهطوری؟ نوشتنت درست پیش میره؟»
گفت:
«راستش استاد، نمیدونم دارم چیکار میکنم. فقط میدونم که، هم سردمه و هم تازگیها میترسم خیلی. میدونین؟ آخه نمیدونم دیگه اینجا، توی یک مملکت دیگه، آخه باز اینها براچی، دست از سَرم برنمیدارن ــ حتّا تو خوابهام هم؟»
شنید:
«میدونی باید بگی: نه! نه! آره گفتیم بودیم. میدونم. نه! امّا، باید نوشت هم: نه! آره! باید بلند گفت و دُرشت نوشت که: نه! نههه. همین! مرگ یکبار آخه و شیون هم یکبار! تو چهطور هنوز نفهمیدی که، توی این کارها نمیشه شتر سواری ِ دُولا دُولا! میدونی؟ وقتی که سیخکی و بلند داد کشیدی و درشت نوشتی:”نه”! بعد از همون”ه”ی آخر ِ نه، یه نَفَس ِ راحت میکشی. و آره! راحت… راحت ِ راحت!»
آقای گلشیری، لحظهای مکث کرد و بعد با تغییر لحن، پرسید:
«راستی!چرا اون شب، لب ِ دره، روبهروی آن قهوهخانهی نزدیکی های رُودبار، نشناختی صاحب آن صدا را که میگفت، “عجب جای خوبیه برای مردن!”؟»
میپرسد: «خود شما نبودین؟»
«واقعن که! آخه چطور نشناختیاش؟”رحمت”بود دیگه! همان”رحمت حاجیپور”!»
میپرسد:«شما مگر خواندهاید این نوشتهی مرا که در حال تمام شدن ست؟ مگر میتوانید هنوز هم…؟»
آقای گلشیری گفت: «معلومه که آره!»
بعد، پیش از آنکه چیزی بگوید، خندهاش میگیرد.
آقای گلشیری میپرسدش که:
«چیه؟ چی شده؟ نکنه میخواهی بپرسی، پس حالا و اینجا هم، مثلن در کار احضار زندهها هستم؟ خُب آره! چهطورمگه؟»
میگوید: «ببخشید استاد. دست خودم نبود.»
«”دست” گفتی… آره دست! ببینم؟ در همان تکهای که از داستان”دست تاریک/ دست روشنِ” من، نقل کردهای، چرا به دست راست ِ از مُچ قطع شدهی “رحمت” و دست چپ بریدهی “ماهدخت” اشاره نکردهای؟ تو که حالا شک کردهای به چپ و راست ِ ابرو جناب؟»
میگوید: «من قصدم قرینهسازی نبوده که. چون بلد نیستم مثل شما؟ خُب راحت شدید؟ میخواستید همین را بشنوید؟ امّا … امّا لعنت به شما استاد عزیز، که نوشتن را اینطور جدّی کردید برایم. چرا نگذاشتید، همانطور لِک لِک کنم برای خودم؟ آنروزها دستکم، یک خواب راحت که داشتم و بیکابوس؟ امّا حالا چی؟ تازه، خودتان هم که، ول کردهاید رفتهاید و حالا هم ناغافل، یقهام را سِفت گرفتهاید باز که…»
اوّل آب دوش، ولرم و بعد، داغ شد و تمام صورت و تناش، چند لحظه گُُر گرفت؛ امّا بعد باز ناگهان بارشِ آب سرد، به سگلرزش انداخت.
و، همان سرمای زیر ِ دوش، یادش آوردکه، هنوز در خانه، یک بغلی اعلا دارد.
شیرآب سرد را بست و سعی کرد، نگرانیاش، بابتِ آن اَبروی تراشیده را نیز، تا سرکشیدن آن بطری ِ آخر، به فراموشی بسپارد.
….
– – – – – – – – –
* دو بخش ِ از یک رُمان ِ آمادهی چاپ، که انتخاب و ویرایش شده برای انتشار در یک نشریه.
توضیح اینکه: این متن در مجلهی “تجربه” [شمارهی ۱۰ /فروردین۱۳۹۱ ] در ایران منتشر شد و در آن نسخه، متأسفانه به جای حذف ها و تغییرات […] گذاشته شده و درپاراگراف آخر ِ متن نیز، “یک بغلی” به “یک نوشیدنی” تغییر یافته ست. ممنونم از “شهروند” که متن را همانطور که بوده و بی دخل و تصرف منتشر میکند
**هوشنگ گلشیری. دست تاریک/ دست روشن(مجموعه داستان)، تهران، نیلوفر
آقای بیجاری عزیز، از خواندن این بخش از رمان تان بسیار لذت بردم. زبان پاکیزه شما در این روزگار هردمبیل گوئی شگفت آور و سخت دلپذیر است. نگاه تیزبین شما در توصیفات شفاف تان کاملن ملموس و حس شدنی است. قلمتان همیشه سبز بادا. پرتو