شهروند ۱۲۴۵ پنجشنبه ۳ سپتامبر ۲۰۰۹
نوشته ویرجینیا وولف
آدمها نباید در اتاقهایشان آینه آویزان کنند همان طور که نباید دفترچههای حساب پس انداز یا نامههایی را پیش چشم دیگران بگذارند که جنایتی پنهان را افشا میکنند. در آن بعداز ظهر تابستان، نمیتوانستی در آینه ی قدی که بر دیوار تالار آویخته بود نگاه نکنی. همه چیز از سر تصادف بود. نه تنها میتوانستی از ته کاناپهی اتاق پذیرایی، میز مرمر مقابل را در آینه ی ایتالیایی ببینی، ورای آن امتداد باغ را نیز میدیدی. تا جایی که حاشیه ی طلایی آینه زاویه ای میساخت و تصویر را قطع میکرد کوچه با سرسبزی را میدیدی که در دو طرف، میان گلهایی بلند، ادامه داشت.
خانه خالی بود و چون تو تنها فرد در اتاق پذیرایی بودی، حس میکردی مثل یکی از این طبیعی دانهایی هستی که سراپا پوشیده در برگ و علف به تماشای رمنده خوترین حیوانات مینشینند گورکنها، سمورها و مرغان ماهیخوار که آزادانه به هر سو میروند انگار کسی آنها را نمیبیند. در آن بعد از ظهر اتاق پر بود از چنین موجودات گریزانی، نور و سایه، تکان پردهها در باد، ریزش گلبرگها، چیزهایی که به نظر میرسید اگر کسی به آنها توجه کند هرگز رخ نمیدهند. اتاق روستایی آرام و قدیمیبا حصیرها و بخاریهای سنگی اش، با کتابخانههای فرسوده و قفسههای سرخ و طلایی جلا خورده اش، پر از چنین موجودات مرموزی بود. چرخ زنان از کف اتاق گذشتند، با پاهای بلند و ظریف گام بر میداشتند و دمهای باز خود را میگشودند و با منقارهای وهم آلودشان به همه چیز نوک میزدند. انگار دسته ای از درناها یا فلامینوگوهای زیبا بودند که رنگ صورتی شان پریده بود، یا طاووسهایی که بدنهایشان را با نقره پوشانده بودند. و رنگهای سرخ و سیاه غریبی در هم آمیخته بود، انگار ناگهان ماهی مرکبی فضا را با رنگ ارغوانی پوشانده باشد؛ اتاق چون موجودی انسانی، شور و سودا و خشم و دشمنی و ماتم خود را داشت و رشک و اندوه بر آن غلبه مییافت و فضایش را تیره میکرد. هیچ چیز برای لحظه ای هم یکسان باقی نمیماند.
اما، در بیرون، آینه میز تالار و گلهای آفتابگردان و کوچه باغ را چنان دقیق و ثابت نشان میداد که گویی تمامیآنها به گونه ای گریزناپذیر در واقعیت وجودی خود گرفتار شده بودند. تضادی شگفت بود این جا همه چیز در حال دگرگونی، آن جا همه چیز ساکن. نمیتوانستی از یکی به دیگری نگاه نکنی. در عین حال، از آن رو که به علت گرمای هوا همه ی درها و پنجرهها باز بود، صدایی را میشنیدی که یکسره آه میکشید و بعد از صدا میافتاد، صدایی گذرا و میرا که به نظر میرسید چون نفس فرو میرود و بر میآید. با آن که همه چیز در آینه از نفس افتاده اما در آینه بود که همه چیز نامیرا مینمود.
نیم ساعت پیش، خانم خانه، «ایزابلاتیسون»، در لباس تابستانی نازکش، با سبدی در دست، به باغ سبز رفت، حاشیه ی طلایی آینه تصویر او را قطع کرد و از نظر ناپدید شد. شاید به پایین باغ رفته بود تا گل بچیند؛ یا شاید این تصویر طبیعی تر به نظر میرسید، رفته بود تا چیزی سبک و خیال انگیز، پر برگ و مواج، پیچکی وحشی یا دسته ای از آن نیلوفرهای زیبا را بچیند که دو دیوار زشت تاب خورده و غنچههای سپید و بنفش آن به همه سو ریخته بود. تصویر او نیلوفرهای لرزان وهم انگیز را به جای مینای راست قامت و گلهای آهار شق و رق، یا به جای گلهای آتشین خود او که چون مشعلهایی بر درختچههای رز میدرخشیدند به بیننده القا میکرد … چنین مقایسه ای نشان میداد که پس از این همه سال ایزابلا را چقدر کم میشناختی؛ زیرا غیرممکن است که زنی از گوشت و خون با پنجاه و پنج یا شصت سال سن بتواند واقعا پیچیک یا تاج گلی باشد. چنین مقایسههایی بدتر از حماقت و سطحی نگری است. حتی ظالمانه اند، چرا که چون نیلوفری لرزان بین تو و حقیقت قرار میگیرند. باید حقیقتی باشد؛ باید دیواری باشد. اما عجیب بود که پس از شناختن ایزابلا در طول این همه سال نمیتوانستی حقیقت او را به زبان آوری؛ ولی میتوانستی نیلوفر و پیچک وحشی را با همین عبارات وصف کنی. اما در مورد حقایق، حقیقت داشت که او پیر دختر بود؛ که او ثروتمند بود؛ که این خانه را خریده و آن را با دستهای خود با غریب ترین اشیاء از سراسر جهان آراسته بود، خطر نیشهای زهرآگین و بیماری های مشرق زمین را به جان خریده بود. حصیرها، صندلی ها و قفسههایی را آورده بود که اکنون زندگی شبانه ی خود را پیش چشمهای بیننده به نمایش میگذاشتند. گاه به نظر میرسید که آنها بسی پیش از ما ایزابلا را میشناختند، پیش از ما که روی آنها مینشستیم، آن قدر با دقت روی آنها گام برمیداشتیم مجاز به شناختن او بودند … هر کدام از این قفسهها پر از کشوهای کوچک بود و هر کشو یقینا پر از نامههایی که با روبان بسته شده و با ساقههای اسطوخودوس یا برگهای گل رز آذین شده بودند. زیرا واقعیتی دیگر نیز وجود داشت، اگر واقعیات چیزی باشد که تو میخواهی، این که ایزابلا افراد زیادی را میشناخت و دوستان بسیاری داشت؛ پس اگر شهامت به خرج میدادی و کشویی را باز میکردی و نامههایش را میخواندی، ردپای پریشانی ها، قرارهای ملاقات، سرزنش برای خلف وعدهها، نامههای طویل عاشقانه و صمیمانه، نامههایی خشونت آمیز لبریز از حسادت و شماتت و واژههای هول انگیز وداع را در آنها مییافتی چرا که تمامیآن وعده و وعیدهایی عاشقانه به جایی نرسیده بود، یعنی او هرگز ازدواج نکرده بود و با این وجود، میشد از چهره ی بی اعتنای نقاب مانندش دریافت که بیست باز بیش از همه ی کسانیکه عشق خود را در بوق و کرنا جار میزنند در عشق و سودا گرفتار آمده و تجربه ی عشق را از سر گذرانده بود. با اندیشیدن به ایزابلا، اتاقش پر سایه تر و رمزآلودتر میشد؛ زوایای اتاق تاریک تر مینمود، پایههای صندلی و میزها اسرارآمیزتر و بلندتر.
ناگهان این تصاویر با خشونت و اما بی کلامی پایان گرفت. هیبتی فراخ و سیاه آینه را در خود پوشاند، همه چیز را تیره و تار کرد، میز را با لوحههای مرمری پر از خطوطی صورتی و خاکستری پوشاند و سپس رفت. اما تصویر کاملا تغییر کرد. برای لحظه ای ناآشنا و نامعقول و دست نیافتنی مینمود. نمیتوانستی آنها را با غایتی انسانی مربوط کنی. و سپس رفته رفته جریانی منطقی بر آنها حاکم شد، به آنها نظم و ترتیب داد و آنها را به قلمرو تجربه ی معمول آورد. سرانجام میفهمیدی که آنها فقط نامه بودند. پستچی نامه آورده بود.
آن جا روی میز مرمر قرار داشتند، در نگاه اول توده ای روشن و رنگی و خشن و زشت بودند. و بعد با شگفتی میدیدی که چگونه نظم و ترتیب مییافتند و در هم میآمیختند و بخشی از تصویر میشدند و آن نامیرایی و آرامشی را که از آینه میتراوید به همه چیز میبخشیدند. آنها انباشته از واقعیت و مفهومی نو و با وزنی سنگین تر در آن جا قرار داشتند، انگار برای جدا کردن آنها از میز به تیغه ای نیاز داشتی. و خواه خیال بود یا نبود، به نظر نمیرسید که فقط دسته ای نامه از سر تصادف باشند، بلکه لوحههایی بودند که حقیقت ابدی رویشان حک شده بود. اگر میتوانستی آنها را بخوانی همه ی آن چه را که باید درباره ی ایزابلا و آری درباره ی زندگی میفهمیدی. باید معنایی عمیق بر صفحات داخل آن پاکتهای مرمرگونه جمع شده باشد. ایزابلا وارد میشود و آنها را برمیدارد، یکی یکی باز میکند و خیلی آهسته و به دقت، کلمه به کلمه میخواند و سپس با آهی عمیق، گویی که ژرفای همه چیز را دیده باشد، پاکتها را تکه تکه میکند و نامهها را به یکدیگر میبندد و کشوی قفسه را مصمم قفل میکند تا آن چه را نمیخواهد دیگران بدانند از نظرها پنهان کند.
اندیشه چون رقیبی به میدان در آمد. ایزابلا نمیخواست کسی او را بشناسد، اما دیگر نباید فرار کند. احمقانه بود، هولناک بود. حال که او این همه میداند و این همه پنهان میکند، باید با نخستین ابزاری که به دستت میرسد، تخیل او را بگشایی و باید ذهنت را در همین لحظه روی او متمرکز کنی. باید او را محکم به آن جا ببندی، از هر گفتار و دیداری که تو را از کارت باز میدارد، از چیزهایی که در یک دم پیش میآیند، مثل شام خوردن، دیدارها و گفتارهای مؤدبانه سرباز زنی تا او را به تمامیدریابی. باید پا در کفشش کنی. اگر کسی معنای تحت اللفظی را در نظر بگیرد، دیدن کفشهایی که او اینک به پا داشت آسان بود، در همین لحظه ایستاده در انتهای باغ. باریک بودند و بلند و مد روز، از نرم ترین و قابل انعطاف ترین چرمها. مانند هر چیز دیگری که او میپوشید بی نقص بودند. و او در زیر پرچین بلند در بخش انتهایی باغ ایستاده بود، با قیچی که با نخ به کمرش بسته بود تا با آن گلهای خشک و علفهای هرز را بچیند. آفتاب به صورتش میتابید، درست به چشمهایش؛ اما نه، در لحظه ی حساس سایه ی ابری خورشید را پوشاند و آن چه را که چشمهایش بیان میکرد در تردید فرو برد، تمسخرآمیز بودند یا مهربان، باهوش یا کند ذهن؟ تنها میتوانستی خطوط نامصمم چهره ی زیبا و نسبتا رنگ پریده اش را ببینی که به آسمان مینگریست. شاید در این فکر بود که باید حصاری جدید برای توت فرنگی ها سفارش دهد، برای بیوه ی جانسون گل بفرستد؛ زمان آن رسیده بود که به دیدن هیپسلی ها در خانه ی جدیدشان برود. اینها همه ی چیزهایی بودکه قطعا موقع شام درباره شان حرف میزد. اما تو از چیزهایی که در موقع شام درباره شان حرف میزد خسته بودی. میخواستی به حالت ژرف تر او دست یابی و بر زبان آوری، حالتی که به ذهن راه دارد مثل نفس کشیدن که به جسم، آن چه را که نیک بختی یا نگون بختی مینامی. با بیان این کلمات واضح بود که او مطمئنا باید نیکبخت باشد. ثروتمند بود، مشهور بود؛ دوستان زیادی داشت؛ به سفر میرفت حصیرهای ترکی و گلدانهای ایرانی میخرید. در حالی که ابرهای تورگونه چهره اش را پوشانده بودند، انوار شادی از جایی که ایستاده بود و با قیچی شاخههای لرزان را میبرید، به هر سو میتراوید.
در این لحظه با تکان سریع قیچی دسته ای از پیچکهای وحشی را برید و به زمین انداخت، در آن دم که پیچک میافتاد، مطمئنا نوری هم به درون آمد، یقیناً به وجود او کمینزدیک تر میشدی. ذهنش لبریز از مهربانی و تأسف بود … بریدن شاخههای هرز غمگینش میکرد چرا که زمانی آن شاخه زنده بود و زندگی برای ایزابلا عزیز بود. آری ، و در عین حال، سقوط شاخه به یادش میآورد که خود نیز باید بمیرد و تمامی بیهودگی و نابودی همه چیز را به خاطرش میآورد. سپس بار دیگر به سرعت از این اندیشه گذشت، عقل سلیمش بی درنگ به این نتیجه رسید که زندگی با او خوب تا کرده بود، حتی گرچه مقرر بود فرو افتد، بر خاک میغلتید و به آرامیدر ریشه ی بنفشهها میپوسید. پس همان طور ایستاده اندیشید، بی آن که به چیزی مشخص فکر کند، زیرا از آن دسته افراد کم حرفی بود که افکار خود را پشت ابرهای سکوت نگه میدارند، لبریز از فکر شده بود. ذهنش چون اتاقش بودن که در آن نورها پیش میرفتند، به عقب بر میگشتند، چرخ زنان میآمدند و به چابکی گام برمیداشتند، خود را میگستردند، راه خود را میگشودند؛ و سپس تمامی وجودش، باز هم مثل اتاق، یا ابری از آگاهی ژرف، تأسفی ناگفتنی پر شد، و بعد او پر از کشوهای بسته بود، پر از نامه، مثل قفسههایش. سخن از «گشودن او» انگار صدفی باشد ابلهانه و توهین آمیز بود حتی اگر نرم ترین و ظریف ترین ابزار را به کار میگرفتی باید از تخیل مدد بگیری. اینک او در آینه بود از آن یکه خوردی.
نخست چنان دور بود که نمیتوانستی او را به وضوح ببینی. با تأنی و به آرامیپیش آمد، این جا گل سرخی را صاف کرد، آن جا گلی صورتی را برای بوییدن برداشت، اما هرگز توقف نکرد؛ و تمام مدت در آینه بزرگ و بزرگ تر و کامل تر از کسی میشد که زمانی کوشیده بودی به ذهنش راه پیدا کنی. رفته رفته یقین مییافتی که او برازنده ی تمام ویژگی هایی بود که در آن پیکر مرئی کشف کرده بود. آن جا لباس سبز تیره اش بود و کفشهای بلندش، سبدش و چیزی که در سینه اش میدرخشید. چنان آهسته آمد که حتی تصویر آینه را در هم نریخت، بلکه عنصری تازه بر آن افزود که به آرامیحرکت میکرد و اشیاء دیگر را تغییر میداد انگار، مؤدبانه، از آنها میخواست تا برای او جا باز کنند. و نامهها و میز و سبزه زار و گلهای آفتابگردان که در آینه منتظر بودند، راه باز کردند طوری که او در میانشان جای گیرد. سرانجام آن جا بود، در تالار. بی حرکت باز ماند. کنار میز ایستاد. کاملا آرام ایستاد. به یکباره آینه نوری را پیرامون او پاشید. انگار میخواست او را ثابت نگه دارد؛ گویی مثل اسید تمامی آن چه را زاید و سطحی بود میزدود و فقط حقیقت را باقی میگذاشت. چشم اندازی افسون کننده بود. همه چیز از او فرو میریخت ابرها، لباس، سبد، الماس، همه ی آن چه که تاکنون نیلوفر و عشق نامیده بودی. اکنون دیوار زمخت زیر آشکار میشد. اکنون خود زن بود. عریان در نور بی رحم ایستاد. و آن جا هیچ چیز نبود. ایزابلا کاملا خالی بود. اندیشه ای نداشت. دوستی نداشت. هوای کسی را در سر نداشت. همان طور که نامه هایش، صورت حساب بودند. نگاه کن، آن جا ایستاده است، پیر و خمیده، پر چین و چروک، با بینی کشیده و گردن چروکیده، حتی زحمت باز کردن آنها را به خود نداد.
آدمها نباید در اتاقهایشان آینه بیاویزند.