شماره ۱۲۰۹ ـ پنجشنبه ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸

پیش از آنکه تام تامِ آرامِ طبل ها رنگِ رقص و موسیقی بگیرد؛ و من همه چیز را در آینه به یاد بیاورم؛ گروهی «رام رام» گویان می گذشتند. قرصِ دُرُشتِ قرمزی در دریا شُسته می شد و رنگ می گذاشت. خورشید در کارِ آرمیدن بود. روشنایی به ماه می بخشید. آمده بودم تا تو را بیابم. خنکای خیال دلم را از شوق می انباشت. در آینه ی نگاهت شالیزاری بود، رازانگیز و همیشگی…

از تونلِ وحشت می گذشتم. جایی که زمان معطل بود و ضربانِ نبضِ هیاکلِ خیالی؛ گاه گاه می زد. این احساسِ سرد در تو نیرو می گرفت و در نهانت پخش می شد که؛ چگونه می شود زنده بود و نشانی از زندگی نداشت! پُر از صدا بود و بی هراس، خاموش نشست. پُر از راه بود و به بیراه، کج کرد.

بی خانمان ها یا خوابیده بودند و یا در حالِ راه رفتن می مُردند. جوکی ها در لاکِ سکوت، نشسته بودند. حرکت در برونشان کپک می زد. در درونشان با شن های کشف و شهود گرمِ گفتگو بودند. مرتاضان با تنی مرمرگون، زندگی را به سُخره می گرفتند. قطعِ تعلق از نیاز و آز، از مرگ و زندگی بود! آیا این تشرِ سرنوشت بود که آتش می پاشید! علاجِ رنج را در رنج می جستند. هر کس نعشِ خویش را به دوش می کشید، اما نقاشِ شادیِ خویش نیز بودند. رگه هایی از گداختگی را در این گاهواره های همیشه چرخان می دیدی: خدایانی بی سخن و مسخ در برهوتِ برهنگی. گاوی گلباران شده می گذشت. عده ای برای سجده و تکریمش سر فرود می آوردند.


چرا کالبدِ هنوز زنده را مانندِ پوستِ مار دور می انداختند! آنچه می ماند چه بود که پُر از تپش های شگفت بود. تا تراشیده شدنِ واپسینِ استخوانها، راهِ بخشش های بسیاری مانده بود. بر نیزار زاده می شدند و بر نیزار نیز؛ جان می سپردند. خاکسترِ هستی بر روی رود پاشیده می شد. در آب غوطه می زدند و تا تقدسِ بی نفسی می رفتند. با اینهمه، نفس سوختگانی آسمان فرسا بودند. طرح از محمود معراجی

آنقدر در ریکشا نشسته و گشته بودم که سایه ها سیّار می چرخیدند و من ثابت مانده بودم. سایه های آواره با دست های دراز شده زیرِ باران راه می رفتند. حرف می زدند. آرواره هایشان می جنبید و چیزی را در دهان نرم می کردند. گویی در آوندهایشان جز اراده ی رسیدن نبود. با هر دم و بازدمِ طولانی، سهمی از جنبشِ هوا را در سینه میزان می کردند. ناگهان صدای سرفه ای خلطِ کوکنار را؛ از دهان بیرون می انداخت. نگاه که می کردی؛ ناسازیِ زندان و زخمِ زمین را روشن تر می دیدی. غباری که از همه سو می وزید جسم ها را در هر حالتی که بودند؛ مومیایی می کرد. به هر سو که می نگریستی سپاهِ سایه ها پرسه می زدند. آشفته نبودند؛ تنها خواب آنها را از رفتن باز می داشت. بالینِ شب آنجایی بود که گامها بارِ تن را رها می کردند. و آسمان بساطِِ پُر از ستاره ش را می گشود. زنگِ زندگی از صدا می افتاد. فکرِ فردا، در جاده های بی جهتی انتظارِ رفتن می کشید.

روزگار در گیر و دارِ هول بود و عجیب مبهم می نمود. بی آنکه مژه بر هم زنند نگاهت می کردند. نگاهت می کردند… تو دوست داشتی آخرین فنجانِ قهوه ات را خورده نخورده، بلند شوی و راه بیفتی. پیش از آنکه اندوه روانت را بساید و بفرساید و چون عاجی در بازارهای همهمه رها کند. دیدن؛ دل می خواست. چه می دیدی! حجمی از استخوان ها و خاطراتِ سوخته که در کیسه ی پوسیده ی زمان؛ به خیابان ریخته بودند. این شعر از زبانِ کسی زمزمه می شد که از آینه ی یادم؛ بیرون می آمد. تکیده بود. ردای کبودی به تن داشت و تخت بر افق زده بود. آنجا که رنگها در آینه پرواز می کردند:

دیده ها باز است اما خواب می بینیم و بس

تا مژه بر هم نیاید هیچکس بیدار نیست

در حال مهاراجه ای در کجاوه ی ابر می گذرد. مانند مهپاره ای آرایش شده است. دستانش از آستینِ احسان، غذا به لحظه می پاشد. لبخندی خیال انگیز و دست نایافتنی دارد. بانگی موزون و یکدست؛ دعا می خواند. دلم می خواهد به او خیره بمانم اما نگاهم به جای دیگری گره خورده است. مشغولِ سفری بودم که مرا به رفتن می خواند. در دیده آینه ای داشتم که در آن خاطراتِ رفته مرور می شد. نغمه ای می بالید. نقشِ حنا بر دست ها و پاها می خرامید. هر خط و نقش، سرنوشت و سرگذشتی را بازگو می کرد.

«شما به من اشاره کردین صاحب؟ می دونین که این ریکشا کشی میراثِ نیاکانِ منه؟ تو همین ریکشا به دنیا اومدم. توی این شهر هیچکس مثه من؛ کوچه پس کوچه ها و سوراخ سنبه ها رو نمی شناسه و اسرارِ آدمها رو نمیدونه. انتخابِ من اتفاقی بود صاحب؟»

«نمیدونم، ولی توی چشمات چیزی برق میزنه که من دوستش دارم و برام خیلی آشناس».

سوارِ ریکشا شده بودم تا او را بیابم. از میانِ آن همه آدم که ایستاده بودند و آستینِ هر مشتری و ناشناس را می کشیدند؛ چشمانِ نافذِ مرد مرا ناچار به سوی او کشانده بود. آسوده خاطر گوشه ای کز کرده بود. زمان در او گذری نداشت. آویزانِ زندگی نبود. تنها نگاهی بود که مجذوبت می کرد؛ مانند ماری که گنجشکی را:«فقط برو».

آنقدر دور شده بودیم که مرد برگردد و بپرسد:«کجا باید بریم صاحب؟»

«جایی که سیل آمده بود».

«اینجا همیشه سیل می یاد صاحب. وقتی هم خوابیدی انگار روی آب شناوری و دست و پات ورم می کنه. نشانی ها هی عوض میشن. باید خیلی کارکُشته باشی که خودت رو گم نکنی. وقتی این فیل مهار پاره میکنه، خدام دیگه جلودارش نیس صاحب».

پولِ یک هفته را به او داده بودم و او می بایست تمامِ این شهر و حاشیه هایش را بگردد تا بلکه گمشده ی من را پیدا کند. چنگِ پا نشست و سیگارش را گیراند. آرامشی که در دستهایش بود وقت را متوقف می کرد. دودِ سیگار مانند مار لابلای موهای سفید و بافته ی سر و صورتش می پیچید. کتانیِ شندره ای بر تن داشت:«فکر می کنی بازم باید بگردیم صاحب!»

باید. یادم هست که گفته بود:«آخرین سیگاری را که در زیر سیگاری خاموش کردی نگه می دارم تا برگردی. تا برنگردی نمیدانی چقدر دوستت دارم».

پاهای همیشه برهنه و بزرگش انگار همه ی جاده ها را به خاطر داشت. هر چروک و پینه اش نقشی از راه را در خود ذخیره کرده بود و با تو سخن می گفت. زیرِ بارِ سایه اش خمیده بود و با این همه قوی و قبراق می نمود:«دقیقاً نمیدونی کجاس صاحب!»

سایه ی بیتابم که کنارِ سایه اش افتاده بود تکان خورد. با او سخن می گفتم اما صدا در درونِ خودم می پیچید و مانندِ کلافِ ابری در هوا رها می شد. کنارِ درختی تناور بود. ریشه هایش از زیرِ زمین بیرون آمده بودند و در هوا چنگ می زدند. برگها و ریشه ها با هم سایبانی اسطوره ای می آفریدند. بی آنکه چشمه را ببینی، صدای آب را می شنیدی و ناگهان تشنه می شدی. فیل ها و میمون ها از دست آدمها غذا می خوردند و شریکِ معاش و دوندگی های زندگی بودند.

سیگارش را زیرِ پا له کرد. ابروهایش را که همانند دو تکه ابر بودند از هم گشود و گفت:« صاحب! یه جای دیگه مونده، باید همونجا باشه…»

سِحرِ مناظر مرا ربوده بود و دور برده بود. به درختی که پُر از صدای پرنده بود تکیه داده بودم و با خود می اندیشیدم که راهِ رفته را چگونه باز یابم. شدتِ پریشانی و خستگی پس از آنکه نفس تازه کردم؛ آشکار شد.




 

یک هفته است که در جستجوی خانه ای آواره ایم. یادم هست که از میانِ خانه؛ درختی شاخ و برگ به بیرون رسانده بود. هر صبح خورشید نخست روی برگ هایش درنگ می کرد و بازتابش را به زاویه ها می تاباند. نوعی سلام و کُرنش به روز بود که آغاز می شد. رنگها زنده می شدند. پرندگان در آبیِ آینه ها پَر می گشودند. خانه به شکلِ کلبه ای کوچک بود. زنی با گیسوانِ بلندِ خرمایی و بافته؛ به آهستگی نزدیک می شد. کوزه ی آبی بر شانه داشت و آرام می گذشت. نگاهش را به سوی من چرخاند:« تشنه ای؟»

دستانم را همچون کفچه ای کرده بودم و آب می نوشیدم. عطرِ غریبِ زن در جانم می پیچید. بوی حضورِ او مرا از پیرامون جدا می کرد. عکسی در ضمیرم حک می شد. از آن تصویرهایی که هر کجا بروی یا باشی، همیشه پیشِ چشمانت جان می گیرند. نخست سعی می کنی که به خاطر نیاوری و ذهنت را مشغولِ جزئیات دیگرِ زندگی بکنی، اما تصویر سمج تر از آن است که رهایت کند. هرچه بیشتر در انکارش می کوشی او بیشتر جلوه و جلا می یابد. مثلِ خاکستری که نَفَسِ سردِ کسی از روی گُلِ آتش پس می زند. در آن لبخند چه بود که مرا دوباره به این سوی جهان کشانده بود:«دنبالِ چه می گردی؟»

وقتی پرسید؛ سارها در آسمان اشکالِ شگفت می آفریدند. صدایشان در غروب؛ آشیانه می جُست. حزنی تو را احاطه می کرد و دلت پرپر می زد که زیرِ سقفی آسوده بنشینی. چای بنوشی و خستگی آهسته آهسته از بند بندِ تنت بیرون برود:«گم شده ام»

رنگِ حنای پاها بر سبزه ها رد می نشاند. در پیِ عطرِ او راه می رفتم و کوزه را بر شانه داشتم:«میتونی امشب بمونی. اتوبوس روزی یه بار از اینجا رد میشه، اگه کمی شانس داشته باشی میتونی همراهِ بقیه که خیلی زیادن بری».

هر روز رفته بودم و منتظرِ اتوبوس ایستاده بودم. تنها توده ای سایه می دیدی که به هم آویزان بودند و در گرد و خاک تنوره می کشیدند و می گذشتند. هر روز خداحافظی کرده بودم ولی از او که دورادور ایستاده بود و چشم انداز را نقش می زد؛ نمی توانستم دل بکَنَم. تبسم اش به آسانی تسخیرت می کرد و تو خود خواسته دل می سپردی. عشق در این رفتن و نرفتن، برگشتن و واپس نگریستن جان می گرفت: آهویی در پیِ صیاد می دَوَد. صدفی همه ی صدای دریا را در خود جمع می کند. خوابی که تعبیرِ خود بود:«آنقدر دوستت داشته ام؛ بی آنکه بدانم کِی بازگشته ام و چرا نفس هایم هنوز بوی تو را دارند. گفته بودم که باز می گردم و تو گفتی که منتظر می مانی».

توده ی انسانی همچون خس و خاشاکی در هم می چرخید و دور می شد: ترکیبی از ناممکن. و من دوباره دوان دوان و آسیمه سر؛ بر می گشتم و او را در آغوش می کشیدم:«برمی گردی؟»

«باید بروم ولی نه برای همیشه»

لحنی که در ابهام گم می شد روی لب هایم پرپر می زد. پرسه ی بوسه ها زیباییِ دوست داشتن را جستجو می کرد.

زن تکه ای از درخت بود و سرسبزی را به دشت پیشکش می کرد. حرمتِ گندمزار بود. سیل همه ی خانواده را برده بود. تنها بود و دلی به بزرگیِ دریا داشت. هر روز کنارِ آن دریا؛ رفتگان را صدا می زد و می گذاشت امواج پاهایش را ببوسند و ماسه ها لطافتِ انسانی اش را دریابند. وقتی باد در گلهای «ساری» اش می پیچید، بوی حضورِ باغ را احساس می کردی. با او کنارِ این دریا دویده بودم و گمشدگان را صلا زده بودم. دعا خوانده بودم و با التماس از پری دریایی خواسته بودم که وسایلِ آرامشِ آنها را مهیا کند. سپس تاجهای کوچکِ گلِ یاس را به آب می سپردیم و آنقدر به رقصِ آنها در روی آب چشم می دوختیم که دیگر چیزی نمی دیدیم جز گلِ یاس. وزنِ هستی را در کفی ماسه می سنجیدیم. وقتی روز در مُشتِ شب پنهان می شد؛ چراغِ عشق بر ساحل روشنی می پاشید.

در خانه معبدِ کوچکی بود و نورِ شمعها سایه ی معبد را بر دیوار می لرزاند. در این لرزش اشباحی جان می گرفتند که با تو بیگانه نبودند. انعکاسِ نورِ شمعها قد می کشید. زن گیسوانش را در آینه می گشود. از سفره ی گُلناری نانِ خشک را برمی داشتیم و تقسیم می کردیم. روی اجاقِ سنگی، کماجدان قلقل می زد و بخارش به رقصی مفتون کننده می مانست. به هم پیوسته بودیم و تکرار می شدیم. مِهِ نفس هایمان روی صورتِ آینه می نشست و برمی خاست. تن هایمان که به آینه می سایید نقش هایی از لذت پدید می آورد. چه مدت بود که آنجا بودم! بیرون صدای «رام رام» می آمد. برخاستیم و او دستِ مرا در دست گرفت و رفتیم. جمعیتِ انبوهی «رام رام» گویان و شمع در دست به سوی معبدِ بزرگ می رفتند. زن دستِ مرا رها کرد و به جمعیت پیوست:«همینجا بمان»

در سایه ی سنگی نشستم. پس از نیایش همه به رقص برخاستند. رقص قصه ای از طرب و ماتم می گفت، چرخ می زد، مکث می کرد و دوباره آرام آرام قصه را در پیچ و تابِ تن ها و در پرتوِ نور بیان می کرد. حیرتِ محض بود. عودها و صندل ها می سوختند. دریا مانندِ مخلوقی غریب در لباسی سیاه پیچیده بود؛ و آهسته نفس می کشید. غریقانِ طغیانش، در تهِ آب آرمیده بودند. آینه ها می شکستند و نور در ذره ها تکثیر می شد. هر ذره واگویِ روایتی بود که می بایست در حافظه بماند. طاووس ها چترِ رنگینی از زیبایی می ساختند. روزی که می رفتم و با او وداع می نمودم هرگز نمی دانستم که نُه ماهِ بعد برخواهم گشت. یادِ او، آن شب ها و زمزمه های غریبِ جمعیت در تمامِ راه مانند لالایی در دلم تکرار می شد. آرامش و شوقِ دیدار مرا بیدار نگه می داشت. برگشته بودم تا او را بیابم. پیرمرد هرچه بیشتر می گشت، ناامیدتر می شد. دیدم که با وجدِ عجیبی برخاست. کفش هایم را که به او بخشیده بودم؛ زیرِ بغل گرفت و گفت:« یه جای دیگه مونده، باید همونجا باشه»

سوارِ ریکشا شد و من؛ او را می بُردم…

۱۲ دسامبر ۲۰۰۸


پانویس:

rickshaw

– «رام رام» در آیین هندو، چیزی مانند خدا خداست.

– شعر از بیدل