شماره ۱۲۰۹ ـ پنجشنبه ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸
ـ “ببین من فقط خواستم که تو . . . توی این گرما . . .”

ـ “در هر حال، من هیچ اشتها ندارم. . . راستی امروز توی رستوران حالم به هم خورد.” برابرش نگاه متعجب و پرسشگر آقای دکتر را می دید. “از گرما!”

ـ “قبلا از گرما حالت به هم نمی خورد!” نگاه متعجب آقای دکتر دیگر پرسشی نکرد. “من امروز وقت نکردم ناهار بخورم. از بیمارستان که بیرون اومدم فقط توانستم این گلا رو برات از گلفروشی جلوی بیمارستان بگیرم.”

ـ “می خواستی چه چیزی رو جبران کنی؟”

ـ “اینکه بعدن به من نگی: “تو هیچوقت برام یه گل نگرفتی!” صدای آشنا به او پاسخی نداد. بعدن؟ مگر بعدی هم در کار بود؟ کدام آینده؟ از چه فردایی حرف می زد؟

ـ “حالا تا بعدن. . . هر وقت گشنه مون شد یه چیزی درست می کنیم و می خوریم دیگه!”

ـ “پس من الان می رم همون یه چیز رو بخرم. نمی خوام بهانه به دستت بدم که از حالا تا آخر عمر بگی: “تو استثمارم کردی، تو از من کار کشیدی” تا چشم به هم بزنی زود برگشته ام!”



هنوز ساعت ده نشده بود، هنوز تلفن زنگ نزده بود.

ـ “میترا تو باید هفته ای یکی دو بار جیگر بخوری!”

ـ “اسمش رو نیار!”

ـ “و هر روز حداقل یه لیوان آب هویج.”

ـ “وای نگو! اول از اون رانندگی کردنت، حالا با این رژیم غذایی ت! مثل اینکه خیال داری منو به کشتن بدی؟”

ـ “چه موقع دست از سر من ور میداری؟ ها؟ تا کی؟”

ـ “فردا ظهر!” راست می گفت. از فردا ظهر به بعد دیگر او را نمی دید. هر دو ساکت شدند. سکوتی که به درازا نکشید و با جر و بحثی نه چندان جدی باز هم شکسته شد.


ـ ” میترا . . . شاید سئوال احمقانه ای باشه . . . ولی تو در طول این مدت چقدر وفادار بودی؟”

ـ “حق با تواه! سئوال احمقانه ایه!”

ـ “اگه ناراحتت می کنه حرفش رو نزن!”

ـ “من حرفش رو نزدم.”

ـ “باور کن . . .”

ـ “چی رو؟”

ـ “چرا نمی تونی به من اعتماد کنی؟”

ـ “من به اندازه ی کافی به تو اعتماد کرده ام؟ نکرده ام؟”


ـ “می خوام بدونم چقدر وفادار بودی؟”

ـ “به چه کسی؟”

ـ “به من دیگه.”

ـ “چرا؟”

ـ “باید بدونم.”

ـ “حالا چه فرقی می کنه؟”

ـ “میزان وفاداری میزان علاقه رو نشون می ده.”

ـ “بیاه! باز شروع شد! این رو هم بگو که میزان علاقه میزان حماقت رو نشون می ده!”

ـ “اینقدر بحث نکن! جواب منو بده!”

ـ “وفاداری آدما هم مثل همه ی عوامل دیگه نسبی یه. آقای دکتر باید وفاداری رو به نسبت فاصله های زمانی و مکانی در نظر گرفت.”

ـ “تو “به چه نسبت” وفادار بودی؟”

ـ “به چی؟”

ـ “خب معلومه دیگه: به من!؟


زنگ تلفنی در فضا طنین انداخت و نگاه میترا روی بشقاب غذا متوقف شد. با زنگ اول، نگاه خسته با چهره ای حق به جانب به سخن درآمده بود. “بهشون بگو من اینجا نیستم. کسی که با من کاری نداره.” با زنگ دوم، نگاه بی اعتماد به او نگریسته بود. “از هواداران شبانه ی سرکار هستن؟” زنگی به صدا درآمده بود که نگاه میترا را به سوی خود می کشید. زنگی بی وقفه و ممتد! هنوز زنگ دوم به پایان نرسیده بود که گوشهایش را با دو دست گرفت. “من که چیزی نمی شنوم.” دیگر چیزی نمی شنید فقط امیر را می دید که می خندد، سری تکان می دهد و به سمت تلفن می رود، از مکالمه اش چیزی نمی شنید ولی او را می دید که چهره اش درهم می شود و جملات کوتاهی را به زبان می آورد و سپس با چهره ای پکر گوشی را می گذارد و همانطور که در کنار تلفن می ماند.

ـ “وای چه سماجتی!” دستهایش را از روی دو گوشش برداشت. “چقدر کوتاه!”

ـ “از بیمارستان زنگ می زدن! مریض اورژانس دارم. باید برم.” نفس عمیقی کشیده بود و به نگاه پرسشگر و غریب روبرویش پاسخ داده بود. “سعی می کنم هر چه زودتر برگردم.” به نگاه سمج و پرسشگر روبرو لبخندی زده بود. “چکار میشه کرد؟” نگاه روبرو ساکت بود و می دید که امیر به سویش می آید و چهره اش را در میان دو دستش می گیرد و خیره در چشمان باز به سخن در می آید. “ببین من به غیر از تو مریضای دیگه ای هم دارم که خیلی بیشتر از تو به من احتیاج دارن!” پیش از اینکه به خود بیاید و بتواند عکس العملی داشته باشد رهایش کرده بود، سوئیچ ماشین را برداشته بود. “سر خودت رو گرم کن تا من برگردم” تلفن نابه هنگام همه ی برنامه شان را به هم ریخته بود.


تنها و بلاتکلیف در میان اتاق ایستاده بود و باز نگاهش به بشقاب غذا بر روی میز افتاده بود. “لعنت به این زندگی!” راستی تلفن چه به موقع زنگ زد و گرنه مجبور می شدم آنچه را در گورستان خاطراتم دفن کرده ام نبش قبر کنم در برابر چشمانش بگذارم تا آقای دکتر آن را کالبد شکافی کنند. از چه باید می گفت؟ از کجا باید می گفت؟ چه چیزی را باید می گفت؟ برای چه کسی باید می گفت؟ چرا؟

ـ “خانم ایلامیان شما اجازه دارید پیش از محاکمه برای خود وکیلی بگیرید. به خاطر داشته باشید از این لحظه به بعد هر حرفی بزنید بر علیه تان تمام خواهد شد!”

آهسته به کنار میز رفت و سیگاری برداشت “درس مثل فیلمای پلیسی بود. مثل لحظه ای که متهمی رو دستگیر می کنن. منم همون احساس رو داشتم. مگه با سادگی ماجرای مجتبی رو براش تعریف نکردم، دیدین چقدر مسخره ام کرد؟ اون برای یه چیز کوچیک بود، حالا اگه بیام و بزرگترین حماقت زندگیم رو براش تعریف کنم چی می شه؟ فایده ی اعتماد چیه؟ یه دادگاه دیگه. یه رای دیگه. یه محکومیت دیگه. خب که چی؟ مگه من تا فردا ظهر چقدر وقت دارم؟ اون وقت کم باقی مونده رو نباید اینجور حروم کرد!” به سوی جعبه ی نوارهای کنار ضبط صورت رفت، خواست موسیقی گوش کند. سرانجام با خشنودی نوار “کارمن” را یافت، نوار “زوربای یونانی” را از ضبط صورت بیرون آورد و به جایش “کارمن” را گذاشت. دوباره به آشپزخانه برگشت و در جستجوی لیوانی تمیز همه ی قفس های آشپزخانه را باز کرد و سرانجام در آخرین قفسه لیوان ها را یافت. “ای بابا، چه خبره؟ به اندازه ی یه سرباز خونه توی این قفسه ها، لیوان گذاشته!” لیوانی برداشت و بطری آب خنکی از یخچال درآورد. راستی چه کسی همه ی این لیوانها را می شست؟ چه کسی خانه و آشپزخانه را مرتب می کرد؟ لیوان در دست به سالن برگشت و نگاهش به سوی کتابخانه رفت. “شاید اگه یه کمی کتاب بخوونم. . . ” در میان کتابها به جستجو پرداخت. کتابی صحافی شده را یافت و بیرون کشید.


بعدها امیر برایش نوشته بود: “می گویند جهان قصه ایست که در هفت روز نوشته شد. سفر پیدایش، سفر خروج، سفر . . . و بعد ادامه ی همه چیز. شاید رابطه موجود و زمان عقب نشینی بی پایان خواست ها باشد. همچنان که تو پررنگ تر نوشتی مرگ آرزوها. شاید رابطه ی موجود و زمان برهم نهادن خشتهای گذرانی است که در نهایت مکانی باشد برای بودن، برای زیستن، برای خود و برای دیگران.”


کتاب را از نیمه گشوده و سریع چند خطی خوانده بود. “روز نامیراست/ هر روز تولدی است/ هر طلوع تولدی است.” به صفحه ی اول کتاب برگشت تا خواندن شعری را از ابتدا آغاز کند. بالای صفحه ی اول دست خطِ ظریفی جمله ای کوتاه نوشته بود. “به امیر عزیز/ که قلب گرم و سرخم از آن اوست. نوروز ۱۳۵۶ نازی.” کتاب را آهسته بست و بر سر جایش گذاشت. کمی کنار کتابخانه معطل ماند و بی اختیار به سمت حمام به راه افتاد. راستی این نازی اسم واقعی اش چی بود؟”