How long can I be a wall, keeping the wind off? /Silvia Plath
چی باید میگفتم؟ آره، باور نمیکردم اما خب، واقعیت داشت. آره تلخ بود. خیانت کرده بود. از اعتماد من سوءاستفاده کرده بود. اما خب، شاید هم… من یک بچه میخواستم. همیشه میخواستم بچه دار شوم. میخواستم بچهگی خودم را یک بار دیگر تکرار کنم. میدانی که من بچهگی نداشتم. مادرم خیلی زود مرد، وقتی فقط شش سالم بود. تا سالها نمیتوانستم مرگ مادرم را باور کنم. تصویر تلخی از مرگ داشتم. خب، آره مرگ دردناک است، اما برای من یک جور دیگر دردآور بود. هنوز یکی دو هفته از مرگ مادرم نگذشته بود که زن دیگری خودش را مادر من جا زد. من قبولش نداشتم. توی همان شش سالهگی حس میکردم که این مادر از راه رسیده مادر مرا به کام مرگ فرستاده است. تا سالها نمیدانستم مادرم خودش را کشته است. بعدها، یعنی وقتی بزرگ شدم، داییم بهم گفت. وقتی فهمیدم…
خب، چه کار میتوانستم بکنم. مادر جدیدم، یا به عبارتی نامادریم… آره نامادریم. بی خود نیست که نامش را گذاشتهاند، نامادری. یک نامادری به تمام معنی. نه این که با من بد رفتاری داشته باشد. اما…
اما چطور بگویم. مادرم نبود. نه محبتش، نه دست به سر و تنم کشیدنش، بوی محبت نمیداد. انگار با همان رفتارش بهم میگفت، گورت را کم کن. از جلوی چشمم دور شو. آره، وقتی از جلوی چشمش دور بودم، براش عزیز میشدم.
آره، گفتم که من میخواستم مادر باشم. میخواستم برای بچهم مادری کنم و نشد. اما حالا باید میشدم نامادری.. آره، نامادری. نشد که مادر باشم.
خودت بهتر میدانی.کار، کار، کار…
کار دانشگاه، تحقیق، سفر.
آره، همه دنیا را گشتم. هر سمیناری بود، هر برنامهای در گوشه و کنار دنیا بود، در دانشگاههای معتبر بود، من هم دعوت داشتم. خب، رشتهای تحصیل کرده و درس میدادم و تحقیق میکردم که در نوع خودش کم تا بود. کمتر زنی در این زمینه کار میکرد. کارم نیاز به تحقیق داشت. به کار در آزمایشگاه. خب، من ساعتهای طولانی در دانشگاه بودم، پشت میکروسکوپ.
و نشد که بچهدار شوم. هروقت تصمیم گرفتیم بچه دار شویم یک کار دانشگاهی، یک سفر، یک دوره آموزشی پیش آمد. تصمیم داشتم به محض این که بچهدار شدم، کار را برای مدتی ول کنم و همه وقتم را صرف بچه کنم. نمیخواستم زیر دست این و آن بزرگش کنم. مادرم میگفت، مادرم که نه، نامادریم، میگفت، تو بچه را به دنیا بیار دیگر کارت نباشد.
در دل میگفتم، آره جان خودت، فقط به خاطر تو هم که شده باید بچه دار شوم. تا مثل من…
اما نباید زیاد هم بی انصافی کرد. در حق من بدی نکرد. دوستم داشت یا نداشت نمیدانم. پیش پدرم تظاهر میکرد که دوستم دارد. اما…
ولش کن. چرا باید گذشته را به میان بکشم.
بچه دار نشدنم هیچ ربطی به گذشته و زندگی دوران کودکیم نداشت. نه این که فکر کنی میترسیدم بچه دار بشوم و بعد هم مثل مادرم خودم را بکشم و بچهام را بی مادر کنم. نه این حرفها نبود. گفتم که دلیل اصلیاش کارم بود. کار تحقیقاتی. همیشه میخواستم تحقیقاتی که در دست داشتم به نتیجه برسد بعد تصمیم بگیرم. منطورم تصمیم درباره بچه دار شدن. و بعد، نتیجه تحقیق که روشن میشد، دعوت به یک کنفرانس علمی، دعوت به تدریس در این دانشگاه و آن دانشگاه در سراسر دنیا. خب، این یک فرصت استثنایی بود، نمیشد از دست داد. یعنی هرکس جای من بود این فرصتها را از دست نمیداد. این بود که نشد. واقعاً نشد. نه این که نخواسته باشم بچه داشته باشم. همیشه در ذهنم بود. همیشه وقتی به خانه میآمدم، یعنی چطور بگویم پس از یک روز کاری که گاه تا دیروقت شب طول میکشید به خانه می آمدم، به خودم میگفتم، اگر بچهای داشتم، طفلک حتما تا به حال خواب بود و مرا نمیدید. نمیدید مادرش کی به خانه میآید. آن وقت ته دلم خوشحال میشدم که بچهای نداشتم. چطور بگویم؟ هم خوشحال میشدم و هم غمگین. خودت که میدانی، خانه بدون بچه انگار یک چیزی کم دارد. نه یک چیزی، خیلی چیزها. خانه من همه چیز داشت، مرتب، تمیز. مثل هتل. زن خدمتکارم همیشه خانه را تمیز و مرتب نگه میداشت. خب، من هم که خانه نبودم. حسام هم اهل ریخت و پاش نبود. نظم توی زندگی او هم نقش مهمی داشت، اما خب، روزهای تعطیل، جمعهها، عیدها، صبح که چشم باز میکردم، خانهام در سکوت غرق بود. انگار کسی در درونم باهام حرف میزد و میگفت، این سکوت عذابت نمیدهد. دلت نمیخواست الآن کودکی میپرید توی تختت و بیدارت میکرد. آره، همیشه این حرفها با من بود. انگار همیشه کسی بود که نق میزد، سرکوفت میزد. اما خب، کنار این حرفها کار بود، تحقیق بود. احترام بود، امتیاز بود؛ امتیازاتی که هرکسی نداشت. امتیازاتی که حتی مردها به من حسادت میکردند. به شوهرم حسادت میکردند.
اما همه این حرفها مانع آن نبود که من کمبود فرزند را احساس نکنم. من یک زنم. یک زن و نیاز به بچه داشتن را نمیتوانستم نادیده بگیرم.
شاید خیال میکنی اغراق میکنم. شاید همه زنها مثل من احساس نکنند، فکر نکنند. شاید هم خیلی زنها بچهدار میشوند فقط به خاطر آن که خب، بخشی از خصلتشان است، بخشی از طبیعتشان، شاید هم بشود گفت، وظیفهشان است. شاید هم فقط پیش می آید. به قول فروغ پیش از آن که فکر کنند، اتفاق میافتد. یک کار طبیعی است. درست مثل شام و ناهار خوردن است. مثل حمام کردن. باید بچهدار شد. چون لازمه زندگی است. نه، برای من این طور نبود. من به بچه نیاز داشتم. نه آن که فکر کنی کمبودی داشتم. نه هیچ کمبودی نداشتم. حسام را دوست داشتم. برایش احترام قایل بودم. او هم همین طور. مطمئنم که همین طور است. برایم احترام قایل است و دوستم دارد. نه، اغراق نمیکنم. از این لحاظ من هیچ کمبودی ندارم. سر همه مسایل با هم توافق داریم. زندگیمان در تفاهم و توافق میگذرد. حالا کی به من خیانت کرد؟ اگر بشود اسمش را گذاشت خیانت. لابد خواهی گفت، آره خیانت است. اگر خیانت نیست، پس چی است؟ در هر حال من نفهمیدم. گفتم که سرم گرم کار بود، تحقیق، سفر…
آره، این جوری بود که بچه دار شدنم هی عقب افتاد. عقب افتاد. عقب افتاد.
و لابد خواهی گفت، تا وقتی که فهمیدی، شوهرت سرش جای دیگری گرم است.
نه، هیچ وقت نفهمیدم. دلیلی پیدا نمیکردم که فکر کنم شوهرم سرش جای دیگری گرم است. شوهرم همیشه با من بود و هست.
آره، حتی در سفرها. چرا که نه. برای من کار بود و تحقیق. برای او گردش و تفریح. کارش هم خب، آزاد بود. کار خودش را دارد. یک دفتر نمایندگی که کارمندش ادارهش میکند. مشکلی ندارد که با من همسفر نشود. دور دنیا گشتن که بد چیزی نیست.
و بچه؟ من که نمیدانستم بچه دارد. از کجا باید میدانستم. منی که بیشتر شبها دیرتر از او به خانه می آمدم، از کجا میفهمیدم که او سر شب سری به بچهاش زده یا نزده و یا طول روز. گفتم، کار خودش را دارد. آقا بالا سر ندارد. هروقت دلش میخواهد میرود و میآید. لابد وقت کافی داشته که به بچهش برسد. من که خبر نداشتم.
کی خبردار شدم که آقا بچه ای هم دارد؟
کی؟ خب، وقتی که تصمیم جدی گرفتم، بچه دار شوم. داشتم به چهل سالهگی نزدیک شدم. تصمیم گرفتم به محض آن که بچه دنیا آمد، یا از کارم استعفا بدهم و یا یک مرخصی یکی دو ساله بگیرم و بنشینم خانه و بچه را خودم بزرگ کنم. آره تصمیم قطعی گرفته بودم.
بعد خب، نشد. یعنی معلوم شد که دیر شده و یا چطور بگویم، نمیتوانم بچه دار بشوم.
آره، سخت بود. مثل یک شوک بود. فکرش را بکن. آره درسته که بچه نداشتم، اما توی خیالاتم، چطور بگویم توی رویاهام همیشه یک بچه بود. یک دختر، گاهی هم پسر. فرق نمیکرد. هردوش را دوست داشتم. پسر یا دختر. یک فرزند. یک بچه از خودت. از پوست و گوشت خودت. یک بچه که نه ماه تمام توی درونت، توی دل و رودهات داشته باشیش و هر حرکتش را هر جنبشش را حس کنی و بعد… شیرش بدهی…
آره فکر و رویای بچه همیشه بام بود. باش حرف میزدم، خیالبافی میکردم باش خوش بودم. بعد…
بعد بفهمی که همهش خیالات خام بوده. اصلاً نمیتوانی بچهدار بشوی. عقیمی. خب میخواستی چه کار کنم؟ همه وجودم بچه میخواست. نیازش از نیاز به تحقیق و دانشگاه درس دادن و عنوان و مدرک به دست آوردن خیلی بیشتر شده بود. نه، دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. تصمیم گرفتم بچهای را به فرزندی قبول کنم. یعنی با هم تصمیم گرفتیم. چطور بگویم، شروع کردم دربارهش حرف زدن و تصمیم گرفتن. من که تصمیمم را گرفته بودم. حسام هم خب، حرفی نداشت.
وقتی از تصمیمم مطمئن شد، از بچه ی خودش گفت.
آره، بچه ی خودش.
خب، من واقعا شوکه شده بودم. شوک پشت سر شوک. اول عقیم بودنم بعد هم این. آقا بچه دارد. یک بچه ی هشت ساله.
گفت، باید بیاورمش پیش خودم.
گفتم، پس مادرش؟
گفت، مادرش خودکشی کرده.
گفتم، خودکشی؟
گفت، آره خودکشی.
پرسیدم، کی؟
گفت، پس از تولد بچه.
پرسیدم، پس بچه را کی بزرگ کرده؟
گفت، مادر بزرگش.
گفتم، خوب.
گفت، خوب که خوب.
گفتم، …
گفت، مادر بزرگش بیماره. به زودی….
هیچ نگفتم.
آره، هیچ نگفتم. چی باید میگفتم؟
یعنی فکر میکنی باید ازش میپرسیدم، از کی با زن دیگری رابطه داشته و من خبر نداشتم. فکر میکنی اگر میپرسیدم، فرق میکرد؟
فرق که نمیکرد. فرق میکرد؟
اما واقعیت این است که نمیدانم چه کار کنم. گاهی فکر میکنم، نکند این بچه، خودِ من باشد که دوباره متولد شده…
نه، نباید این طور فکر کنم. این فقط یک اتفاق است. یک حادثه منحصر به فرد. شاید هم فقط برای من. آره، فقط برای من.
فکر میکنی نباید قبول کنم؟
اما من فکر میکنم، بچه بچه است.خودش که نخواسته به این دنیا بیاید. اگر حق انتخاب داشت، بی شک به دنیا نمیآمد. آره، چقدر خوب بود که آدمها پیش از تولد قدرت انتخاب داشتند. انتخاب به دنیا آمدن و به دنیا نیامدن. مسخره است، نیست؟ آره، مسخره است. اما این بچه به دنیا آمده. هشت سال و سه ماه هم توی این دنیا بوده. بی انتخاب خودش به دنیا آمده است و حالا…
فکر میکنی نباید قبول کنم.
باید؟
نباید؟
باید؟
فوریه ۲۰۱۵
باسلام وخداقوت بخاطر تلاشتون در عرصه علم و دانش،با اینکه خودتون هم سختیهای زیادی رو در زندگی متحمل شده اید پس بهتره قبول کنید و واسش سنگ تموم بذارید تا زندگی کاملی رو تجربه کنید موفق باشید)مهدی از یلفان