شماره ۱۲۰۹ ـ پنجشنبه ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸
بخش اول

خفتگان در دنیاهای جداگانه قرار دارند،
بیداران در دنیایی واحد.
هراکلیتوس، “قطعات”

هیچ دو تپه ای شکل هم نیستند، اما دشتها بر بسیط زمین عین همند.
بورخس، “مدینه ی فاضله ی مردی خسته”


خواننده ی ارجمندی که کتاب حاضر را به دست می گیرد، احتمالا به چند نکته ی زیر، پیش از قرائت آن توجه خواهد کرد:
۱ـ بُعدِ مسافت و فاصله ی زمانی هر چند به آسانی قابل اندازه گیری و داوری هستند ـ بویژه برای کسی که هوش و حواسش سر جایش باشد ـ اما وقایعی که در طول این دو اتفاق می افتند، همیشه هم از رهگذر یقین و اطمینان مطلق نمی گذرند. حوادث دیگر، در زمانها و مکانهای طولِ راه زمان و مکان اول، و زمان و مکانِ آخر، طرح وقوع را چنان دستخوش نوسان می کنند که آدم به اجبار از تقسیم بندی به ظاهر منطقی هراکلیتوس، که بر پیشانی این یادداشت نصب شده، فراتر می رود و قدم در دنیای حیرت انگیزی می گذارد که در آن معلوم نیست خواب است یا بیدار، و یا اگر بین این دو، با چشم باز در نوسان است، تشخیص درجه ی نوسان ـ که الزاما بر عهده ی خود او نیست ـ با کیست و ماهیتش چیست. تپه ها هم از دور گاهی شبیه هم می شوند، و بر بسیط زمین گاهی سراب درخشان تر از دشت به چشم می زند. لحظه ای می رسد که آدم خود را در آینه نگاه می کند، و از خود می پرسد: این کیست؟ مثلا همین کتاب، که گزاف نیست اگر بگوییم شهرتش، آوازه ی ناحق نویسنده اش را فرسخ ها پشت سر می گذارد، انگار از سال شصت هجری شمسی تاکنون، چاپ نشده باقی مانده بوده است؛ و آخرین چاپ آن که برمی گردد به همان سال، نویسنده اش را ـ که اگر بتوان گفت در چهل و شش سالگی رویت کرده بود ـ حالا در هفتاد و سه سالگی به زحمت از فاصله ی نزدیک تشخیص می دهد، حتی شاید به جا نیاورد ـ به همان صورت که اگر یکی وزن بالای هفتاد و هفت هشت کیلو را حداکثر به شصت و چهار و پنج تقلیل داده باشد و نرسیده به قطب شمال در ایستگاه اتوبوس ایستاده باشد، با هزاران فکر مغشوش، و فقط مواظب باشد که باد قطبی کلاه از سرش نرباید، محال است از سوی کسانی که در آخرین لِقاحِ این کتاب او را در راه چاپخانه رویت کرده بودند، شناسایی شود. انگار هرگز لازم نیست او مخفی شود، چرا که گذشت زمان، خود به خود مخفی اش کرده. حتی از چشم خود او. به همین دلیل، سر و کار او در این یادداشت که در واقع برای چاپ پنجم قانونی و قراردادی آن نوشته می شود. [چاپ اول به صورت سلسله مقاله در هفته نامه  فردوسی، نیمه ی دوم دهه چهل، چاپ دوم و سوم در انتشارات اشرفی، چاپ چهارم، نشر نو] احیای رد پای سلسله نسیان های انبوه شده برهم نیست ـ بیشتر به این دلیل که چنین کاری عملی نیست ـ بلکه گفتن چند نکته از رهگذر یادآوری است که شاید علاوه بر اطلاعات داده شده در مقدمه ی چاپ چهارم، این نکات، به درد خواننده ای از نسل دیگر بخورد. من این به هم خوردن حافظه را از حرف های مرد محترمی شیکپوش و کراوات زده سر چهارراه انقلاب و ولی عصر، اول بار به رأی العین و به یاری قوه ی سامعه، موقعی که منتظر تاکسی بودم، در کمال حیرت تجربه کردم. او به من نزدیک شد و شروع کرد به پیش کشیدن مباحث ادبی، و ناگهان پشت سر هم به احمد شاملو بدو بیراه گفت ـ اما بی آن که متوجه شود ـ و شاید هم متوجه بود و به روی خود نمی آورد ـ اسامی کتابهایی که از احمد شاملو می برد، هیچ ربطی به او نداشت، و بدون استثنا نوشته ی کسی بود که در برابر او ایستاده بود و فحش ها را نوش جان می کرد. من حالا آمادگی داشتم که اگر شده حتی سوار الاغ هم بشوم، از معرکه در بروم. او ناگهان گفت، قیافه ی شما هم خیلی آشناست. من گفتم حدس بزنید. گفت، من مرد یقین هستم، حدس نمی زنم. گفتم، من اسمم ابراهیم فرخ زاد است و پایین چهارراه مغازه ی دوربین فروشی دارم. گفت، عجیب است، اسم شما هم خیلی آشناست. گفتم، ما هر دو خل شدیم، حالا اسم شما چیه؟ گفت اسم من “ویل کاپی” است، و قرار است بیست سال بعد، به شعری که احمد شاملو به نام “دف” خواهد گفت، فحش بدهم، به دلیل اینکه او به “اُف” من ایراد گرفته. من از خیر اتوبوس گذشتم، پریدم توی اولین تاکسی. وقتی که او می خواست با من خداحافظی کند، راننده گاز داد، و ضمن این که آینه اش را تنظیم می کرد، پرسید، چی می گفت؟ گفتم، کی؟ گفت، اون آقا، گفتم، خیلی آدم باسوادی بود. راننده خنده اش گرفت. گفت، همیشه سر همین چهارراه، این موقع روز وایستاده. از همان گذشته. حتی زمانی که اسم این خیابان پهلوی بود و پایینی شاهرضا. من گفتم، مرا با یکی عوضی گرفته بود. راننده غشغش خندید. گفتم، مسئله چیه؟ گفت، همیشه از این اشتباهها می کند. و بعد پرسید، می دانید چه کاره است؟ گفتم، نه. گفت، آشپز فروشگاه بزرگ است. از روی یک کتاب آشپزی می کند. گفتم، غیرممکن است، اطلاعات ادبی خوبی دارد. گفت، پس شما را هم گول زده، نه؟ و باز خندید، و از لای خنده گفت، سالها پیش یک مشتری یومیه داشتم. او هم ریشی مثل ریش شما داشت. از شما کمی چاق تر بود. یک بار از همان جا که شما را سوار کردم، او را هم سوار کرده بودم. حالا راننده می خندید. وقتی سئوال کردم برای چه می خندد. گفت مَرده او را جای صادق هدایت گرفته بود، و بهش فحش می داد. ولی اسامی کتابهای یک آدم دیگر را می برد. گفتم، عجب! اسم مسافر یادتان نیست؟ گفت، مسافر دائمی من بود. خانه اش دروس بود. اسمش صادق چوبک بود. و بعد گفت، مَرده فکر می کند چون خودش اسمش را عوض کرده، حتما اسم همه ی مردم دنیا عوضی است؟ گفتم، حالا اسم واقعی اش چیه؟ گفت، آقا من در سیاست دخالت نمی کنم. گویا آخرش به “اوف” ختم می شود، گفتم، یعنی چی؟ گفت، من هم مدام از خودم می پرسم یعنی چی؟
می بینید که برخلاف رای هراکلیتوس، بیداران هم در دنیایی واحد قرار ندارند.





۲ـ مقدمه ی چاپ چهارم، یعنی چاپ سوم به صورت کتاب را، در کتاب حاضر آورده ام تا اولا مسائل را تکرار نکنم، و یا موقع تکرار و تذکار آنها به سبب گذشت زمان دچار اشتباه و تناقض نشوم، و ثانیا راه باز کنم به روی حرفهای دیگر، بی آن که در واقع بهانه آورده باشم که چرا این شد این، و آن شد آن. مثلا قرار بود بوطیقای قصه نویسی دربیاید. سیصد صفحه ای از آن حروفچینی هم شده بود، و بعد وقایع دیگر پیش آمد، و حالا بوطیقا، نه به آن صورت سابق، که باید به صورت تکمیل شده درآید. همانطور که دهها چیز دیگر هم باید دربیابد. نوارهای درسهای کارگاه قصه و شعر ـ یعنی خود نوارها، باید تکثیر و پخش شود. و آن وقت نوارها باید پیاده شود، مثل همه ی مصاحبه ها درباره ی ادبیات. و چاپ شود. همچنین مصاحبه ی دوست نویسنده ام بیژن بیجاری با من که تقریبا سیزده، چهارده سال پیش در همان کارگاه زیرزمین آپارتمان مسکونی آن زمان من صورت گرفته و مربوط به رمان های من است، که باید هم توزیع و هم پیاده و چاپ شود. و نیز همه ی مقالات چاپ شده پیرامون قصه و شعر که در مطبوعات چاپ شده، که برای راهنمایی خواننده اسامی نشریه ها را خواهم داد. نوشته ها و مصاحبه ها، رمان ها و شعرها باید چاپ شوند. مخاطب فقط می داند با آنها چه بکند. سالهای عمر به پایان می رسد. آن زیرزمین که برای خود در میان نسل جدید به افسانه ی ادبی کوچکی تبدیل شد، حالا نابود شده، اما روحش هست و تعدادی از ساکنان سابق آن حالا نام آورانی شده اند که در همه جا حضور دارند. آنجا نویسنده و شاعر و منتقد تحویل داده، و گرچه، هم خاک آن را کوبیده اند، هم رقبای آن جمع از هر طرف خود آن جمع را، اما بیش از هر دانشکده ی ادبیاتی در آن کشور درندشت نویسندگان جدی از آن زیرزمین سر بلند کرده اند، و این دیگر روشن است که نویسنده ی جدید را دانشگاه تحویل نداده.

“گفت: در باغی دیدم خود را، بی خود شدم، و مولانا در صفی می آید و جمال الدین دگر می آید. آواز شنیدم، صدا گفت که صلا! نعره ای بزدم، باز به خود آمدم. خواستم موزه پوشیدن، چیزی دیگر به چشمم آمد، بی خود شدم. به سرگرد همه خانه می گشتم، از آسمان هفت در باز شد، و ستون ها دیدم از زمین تا آسمان ـ می دانستم که آن ستون آسمان ها طاعت مؤمنان است ـ باز مولانا را دیدم بر سر منبر، و دو کس از هوا درآمدند سوی مولانا، با گیسوهای علویانه، چشم هاشان بزرگ چون دروازه، و پرنور، طبق ها با طبق پوش ها بیاوردند، پر جوهر پیش مولانا نهادند . . . کوزه ی سفالین که بر زمین زنند بشکند عجب نیست؛ اما کوزه ی سفالین که پنجاه بار بر سنگلاخ زد نشکست، بر ریگ نرم افتاد بشکست، عجب می آید.” (۱)
طبیعی است که به ظاهر این سخن، به این مقدمه و این مطالب و این کتاب قصه نویسی ربطی ندارد. شمس تبریزی آن زمان که این مطلب را نوشته، و به این صورت نوشته که پیش از او کسی به این شیوه و زبان ننوشته ـ و پس از او هم تقریبا تا حول و حوش مشروطیت کسی مطلبی را به این سادگی ننوشته، شیوه را از کجا آورده؟ چرا سبک و شیوه اش این همه متفاوت است با نثر کهن، مثلا نثر سعدی، و حتی نثر قصص الانبیای نیسابوری که ممکن است شمس به ترقیم نسخه ی مشابهی از این قصه که به دوران کودکی کم سن و سال پیامبر اسلام مربوط می شود، شباهت داشته باشد؟ یعنی نوشته ی شمس به شیوه ای است هم متفاوت از نثر نیسابوری و هم متفاوت از نثر سعدی، و چرا او، این روز ـ رؤیایِ از خود بی خود شدن را به زبانی این همه ساده، و تقریبا نزدیک به زبان نثر مشروطیت و بعد از مشروطیت نوشته، و اگر بعضی از وسواس های لفظی را از آن جدا کنیم، انگار نویسنده ای معاصر آن را نوشته است؟ آن دو فرشته که در نثر نیسابوری بالاسر بچگی پیامبر اسلام و بچه ی همراه او ظاهر می شوند ـ در جایی که به فارسی تحت عنوان “پریستان” آمده ـ و قلب او را از سینه اش درمی آورند و می شویند و بعد سر جایش می گذارند، و بعد که بزرگان بالاسر بچه می رسند دو ستون نوری را که در آسمان ناپدید می شوند، می بینند، شمس به یک قصه ی شخصی تبدیل کرده، از آن نسخه ای خصوصی تعبیه کرده، در اختیار ما گذاشته است. در ضمن، عناصر حیات خود و مولانا را در مرکز آن قرار داده . در واقع نوعی خصوصی ـ سازی، نوعی فردی سازیِ حرکت صورت گرفته و قصه انگار به زندگی شخصی خود او خیلی نزدیک شده، به زندگی واقعی شمس تبدیل شده، اما آن خصوصی ـ سازی بی شک صورت گرفته است. شمس قصه را مربوط به خود و مولانا کرده، و در سن پیشرفته این کار را کرده، و به جای دو فرشته، دو نفر را دیده که با گیسوهای علویانه و چشم های بزرگ چون دروازه و پر از نور پایین آمدند، شمس مولانا را دیده بالای منبر، و “طبق ها دیده با طبق پوش های پرجوهر.” شمس از خود بی خود شدن را تجربه کرده، اما خاطره ی معادله ی اولیه، و یا قرائت قصه ی قبلی در ذهنش بوده، آن را از صورت نوشته ای غیرشخصی، به صورت نوشته ای مربوط به حادثه ای شخصی و در ارتباط با رابطه ی خود با مولانا درآورده، با رعایت ویژگی رؤیاگونه ی آن ـ منتها کمی زمینی تر، قدری نزدیک تر به واقعیتی شگفت انگیز. قصه ی شگفت انگیز از این دست، در چند سطر گفته می شود.
حالا، یک نکته این است که بگوییم شمس تقلب کرده، آن چیزی را که مربوط به پیامبر اسلام بوده به خود، به رابطه ی خود و مولانا و فرشته ها، و در نهایت به خدا نسبت داده. اما می توان پرسید که چگونه است که کسی تا حال به شمس نسبت کفر و الحاد، و یا نسبت جادو و معجزه نداده است؟ شمس یکی از جسورترین متفکران جهان است، و به زعم من بخش هایی از مقالات او فقط با آثار نیچه قابل مقایسه است، و بیشتر از نظر قطعه قطعه نگاری دست کم این است که به شمس حالتی دئونیزوسی دست داده، و رؤیت آن گیسوها، و آن چشم های بزرگ چون دروازه ی پرنور، مسئله ی ساده ای نیست. و ما به این از خود بی خود شدن هرگز اعتراض نمی کنیم. با مراجعه به متن نیسابوری می توانیم بفهمیم که شمس یا آن متن را خوانده، یا حدیث مربوط به پیامبر را شنیده، و بعد در یک حالت مجذوبی، آن را با تغییرات ناچیز، اما از نظر ادبی، مشروع، به خود نسبت داده است. و حتما هم ناخودآگاهانه، خوانده، یا شنیده، بعد فراموش کرده، درونی کرده، آخر سر، در این حالت مجذوبی بیانش کرده. اولا قصه از سوم شخص نقل مکان به اول شخص کرده، ثانیا ساده تر شده، به رغم این که از خود بی خود شدن بر زبان آمده و این خود نوعی خودآگاهی است، به رغم از خود بی خود شدن. شمس نه جزو پیامبران عهد عتیق است، نه عیسی مسیح است، نه پیامبر است، و نه حتی مذهبی به صورت قراردادی است. در بحران خاصی که برای شخص پیش می آید، هویت های متفاوت، هم از قربت فراوان استفاده می کنند و هم از غربت عمیق، و بین نزدیک شدن بسیار نزدیک، و دور شدن بسیار دور، معلق می مانند، و در نتیجه لازم نیست یکی مؤمن، ملحد، و بینابین آنها از نظر هویت قرار گرفته باشد تا این اتفاق بزرگ برایش واقعیت پیدا کند. اول در باغی خود را دیده، بعد بی خود شده. یعنی هم فهمیده که خود را در باغ دیده، و بعد خود از خود دور شده. انگار حافظه ای از خود در یک باغ داشته، و بعد خود از میان برخاسته، و حالا تجربه ی بعدی مربوط به نبودن خود باید بیان شود. پس این کیست که این شخص “بی خود” را بیان می کند.




انگار نویسنده، و محل و مبدأ نویسنده، از میان برخاسته اند و عمل نگارش بی حضور خود نویسنده صورت می گیرد، و شهادت می دهد به این که بر این آدم فاقدِ خود چه اتفاقی می افتد. یعنی نوشته، انگار بی دخالت شمس خود را می نویسد. شمس راوی را عوض می کند. واقعه ای را که برای پیامبر اتفاق افتاده نمی نویسد. واقعه را در اول شخص خود می نویسد، اما برای آنکه واقعه ای به این مهابت نگاشته شود، باید خود از دست خود نجات پیدا کند. فردی کردن حادثه ای که برای شخص دیگری اتفاق افتاده، از طریق غیرفردی کردن، از طریق مستقل کردن آن از هر فرد، و تنها با نسبت دادن آن به یک راوی، که در آن لحظه یک سره خیالی شده، صورت می گیرد. هم شمس، هم مولانا، تبدیل می شوند به دیگری. این حرف “رمبو”، شاعر فرانسوی، که: “من، دیگری است”، قرنها پیشتر در نوشته ی شمس آمده، نوشته شده، مستند شده. و اگر کسی، بویژه در عالم قصه نویسی این نکته را نفهمد، نباید اصلا قصه بخواند، چه رسد به این که قصه بنویسد. و غرض من از گفتن این حرفها، و نزدیک شدن به استدلال درباره ی متن این است که هر “من”ی من نویسنده نیست، بلکه یک شخص ثالث، به صورت اول شخص ظهور می کند، و حفظ استمرار حیاتی آن شخص ثالث در صورت اول شخص، از نغزترین تدابیر قصه نویسی است. آنچه در روایت نیسابوری بیشتر جنبه ی سوم شخص دارد، در قول شمس صورت اول شخص پیدا کرده است، و چون اول شخص است، برای ایجاد ایجاب در سخن، و قبولاندن چیزی که ذاتاً پذیرفتنی نیست، احتیاج به جزییات عینی بیشتر دارد، که شمس نوشته ی خود را بر آن متکی می کند، و حتی ابعاد خارق العاده برای آن ایجاد می کند، چرا که گاهی این نوع واقعیتِ به ظاهر عینی اما در باطن ذهنی را تنها از طریق مبالغه در واقعی بودن یک حادثه ی غیرواقعی می توان واقعیت بخشید. (۲)
ما یک اصل در قصه نویسی داریم، شخصیت، خواه به صورت راوی در مقام اول شخص، و خواه به صورت سوم شخص، منتها به روایت نویسنده به عنوان راوی، سر و کار دارد با یک “جایگاه تخیلی”. (۳)
به همین دلیل قرار دادن شخصیت در اول شخص لزوما جنبه ی تذکره ی خصوصی و زندگی نامه نویسی ندارد. آدم باید هوش و حواس قصه خوانی نداشته باشد تا گمان کند که هر چه در اول شخص نوشته می شود و هر چه بر سر اول شخص می آید، حتما بر سر خود نویسنده آمده است، و حتی آنچه گاهی برای یک نفر دست داده، حتی اگر از نوع معجزه باشد، همیشه قابل وقوع نیست، یعنی بزرگ ترین خصیصه ی معجزه این است که بی نظیر است و برای آدم بی نظیر اتفاق می افتد، و او همیشه هم نمی تواند معجزه کند، و پدیده در لحظه ای که اصلا انتظارش نمی رود پیش می آید. ناگهان یک فضا باز می شود آنچه نادیدنی است دیده می شود، و بعد، اگر هم اتفاق بیفتد از نوع دیگری است. و بیان آن همیشه در زبان است، و چون زبان واقعی است، از واقعیت حوادث لبریز می شود، انگار معجزه چیز خارق العاده ای نیست، به دلیل این که چیزی غیرخارق العاده، یعنی زبان، آن را رؤیت می کند، و این زبان ـ آنچه را که در بی زمانی اتفاق افتاده، هنگام بیان آن، آن را از یک نوع سلسله مراتب وقوع برخوردار می کند. در آن لحظه گوینده نقاب حادثه را بر چهره می زند، چرا که خود به طور کامل بر آنچه اتفاق می افتد حاضر نیست، و باید از طریق زبان برای حادثه ای که در مدتی بسیار کوتاه اتفاق افتاده، شکل حادثه بدهد، یعنی رؤیت تا زبان پیدا نکرده، یعنی روایت نشده ـ به هر صورتی از صور مختلف روایت، هنوز رؤیت نیست، و معمولا این نوع رؤیت در اول شخص صورت می گیرد. از این نظر، گاهی قصه ی اول شخص، و یا روایت اول شخص، چنان خود را وسیع و گسترده در نظر می گیرد که در وجود او، در واقع در زیر آسمان کبود، همه چیز قابل رؤیت و قابل بیان می شود، حتی آنچه کاملاً خرق عادت است و در مقوله ی مسائل عمومی و عادی قرار نمی گیرد. انگار این رؤیت چنان قوی است که امکان نداشت حتی برای آن فرد اتفاق افتاده باشد. به همین دلیل نویسنده واقعیت را نمی نویسد، بلکه “واقعیت نما” را می نویسد، یعنی آن چیزی را می نویسد که بتوان آن را به صورت واقعیت تصور کرد، حتی اگر در خارج از تصور انسان واقعیت نداشته باشد. وقتی که نویسنده شخصیتی را در اول شخص می نویسد، ممکن است خیلی چیزها را که برای خودش اتفاق افتاده، بنویسد، ولی بیش از آن و پیش از آن باید مطلب را طوری بنویسد که هر چیز غیرواقعی، واقعی جلوه کند، حتی اگر موجبات اعجاب شنونده و یا خواننده را فراهم کرده باشد. مثلا در مورد قرائت معراج پیامبر اسلام، آن طور که در قصص الانبیاء آمده، دو جور خواننده داریم، یکی کسی است که معتقد به اسلام است و همه چیز را به صورتی که بیان شده قبول می کند؛ و یکی هم موقعیت کسی است که مسلمان نیست و مطلب را می خواند. برای هر دو نفر تعدادی حادثه هست که از اول تا آخر اتفاق می افتد. هر دو خواننده، به یک معنا در وضع مشابه قرار می گیرند. آنها باید واقعیت حوادث را تصور کنند، چرا که آنها خود به این سفر آسان نمی روند، بلکه به سفر برده می شوند. مثلا در یک متن، پیامبر در را باز می کند و قدم به بیرون از اتاق می گذارد. اما دو لنگه ی در هنوز هم نیامده برمی گردد و حکایت معراج را از اول تا آخر تعریف میکند. خواننده ی متن به هر طریق باید واقعیت را تصور کند، چرا که خودش به آن سفر نرفته. خواننده ی متن باید از طریق زبان، آنچه را که پیامبر رؤیت و روایت کرده، رؤیت کند، چرا که روایت، خارق العاده ترین حوادث جهان را به زبانی ارائه خواهد داد که خواننده آن سفر را رؤیت کند. پذیرفتن خارق العاده ترین چیز، تنها توسط روایت واقعی آن چیز میسر است، و روایت واقعیِ حتی خیالی ترین و خارق العاده ترین سفر، از طریق بیان جزء به جزء آن، در زبان صورت می گیرد. یعنی انگار هم آنچه واقع شده، و هم آن چه غیرقابل وقوع بوده، تنها از طریق روایت جزء به جزء، واقعیت خود را پیدا می کنند. معراج الیاس هم هست. در واقع نخستین معراج جهان ـ که گفته اند او اول بهشت را می بیند، و به خدا قول داده است که پس از دیدن بهشت و دوزخ به روی زمین برگردد و همان جا زندگی کند و مثل هر آدم دیگر بمیرد. او اول بهشت را می بیند و بعد دوزخ را. وقتی که از دوزخ بیرون می آید، حاضر به بازگشت به روی زمین نمی شود. ولی نمی تواند زیر قولش بزند، مخصوصا که به خدا قول داده است که به روی زمین برگردد. به خدا می گوید کفش هایش را در بهشت جا گذاشته. و خدا اجازه می دهد که برود و کفش هایش را در بهشت بپوشد و بیاید بیرون و برگردد به روی زمین. الیاس می رود به بهشت و دیگر حاضر نمی شود برگردد، به دلیل این که قول داده بود، پس از دیدن بهشت به روی زمین برگردد، و فقط “یک بار” قول داده بود. ولی قول نداده بود که دفعه ی دوم که به بهشت رفت به روی زمین برگردد. خدا قبول می کند که الیاس در بهشت بماند. یعنی تصور واقعیت از طرف الیاس، تصور واقعیت از طرف خدا، با تصور واقعیت از طرف خواننده بر روی هم منطبق می شوند. در این تصور، مسئله ی توجیه واقعیت مطرح است. توجیه قول به صورت واقعی مطرح است. طبق قرارداد یک جزء کوچک واقعی را حتی خدا از بنده اش می پذیرد.
ادامه دارد

۱ـ شمس الدین محمد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، به تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی، سال ۱۳۶۹، تهران، ص ۹۰ـ۲۸۹ .
۲ـ جیمز جویس، به تبع “سنت اکویناس”، این حالت را Epiphany ، یعنی “ظهور” خوانده است.
۳- an imagined location