امتحان آخر از بقیه درس ها بهتر بود. فکرش را نمی توانستم بکنم که تمام سئوال ها را بدون تقلب جواب داده باشم. نیم ساعته همه تست ها را زده بودم. خودکار را که تو جیب پیراهنم گذاشتم ساعت دقیقا نه شد. وقتی امتحان هایم تمام می شود دو نوع احساس دارم که اگر اشتباه نکنم از کتاب دینی کلاس سوم دبستان درون سرم مانده است. روز قیامت کارنامه انسان ها یا در دست راست است یا چپ، امروز برای من دست راسته بود. با اینکه دو تا امتحان را کاملا ریده بودم، اما این یکی اینقدر خوب بود که برای خودم یک جورایی ترمال آن دو تا درس جبران می شد. حداقل امیدوار بودم شاید باید قبلش یکی دو تا درس را تر زده باشی تا چنین حسی داشته باشی.

در هر صورت حس خوبی به من دست می داد. این بهانه ای بود که باز به فرودگاه بروم. پیش دانشگاهی هفت تا چهارراه با فرودگاه فاصله داشت به اضافه بلوار ورودی فرودگاه که یک جورایی اندازه هفت تا چهارراه می شد.

وقتی چنین احساسی دارم فکر می کنم می توانم تو پیست ماشین یک رانندگی خیلی خوب داشته باشم، یا اینکه به چشم خیلی از دخترها  می یام و از خداشان است که یک نصفه روز با من باشند.

امروز هم همین حس را داشتم. با خودم فکر می کردم چه خوب شد که پول برای خرید کفش را دیروز از مادرم گرفتم. وگرنه امروز باید کلی فک می زدم و آن لحن جدی و محکم را تحمل می کردم. با اینکه دیگر هیچ رابطه ای با سازمان مجاهدین نداشت و کلی هم از این موضوع که زمانی جزو آنها بوده دل خور بود، ولی وقتی باهاش جرو بحث داری و دلیل و منطق می آورد فکر می کنی با یک زن که روسری قرمز بسته است در حال صحبت هستی. این جر و بحث ها یک جورایی حالم را می گرفت. مثل این که وسط سکس زنگ در خانه زده بشه و بچه دبستانی ات از مدرسه بیاد. دنبال مامانش بگرده تا بگه «مامان مامان نقاشی مو بیست گرفتم خانوممون بهم یک هزار آفرین هم داده»

یک ضدحال کامل شاید در این زمان آرزو می کردی که هیچ وقت زنت بچه دار نمی شد. مادر من، زن خسیسی نیست، این را از این جهت می گویم که سالی دو سه بار موسسه های خیریه تیغش می زنند. تمام فیش های این سی سال را آرشیو کرده است. وقتی پدرم به لحاظ اقتصادی کم می آورد می گوید: «با این فیش هایی  که روی هم جمع کردی می شد یک آپارتمان نقلی خرید ولی حالا به جاش یک قصر خیالی داری که همه آجراش از طلا است»

مادرم در جواب می گوید: «خوبه که از پس انداز خودم کمک می کنم»

و یک قشقرق درست حسابی راه می افتد. تصمیم گرفتم بروم داخل فرودگاه و چند ساعتی وقت آنجا صرف کنم. فرودگاه با وجود داشتن سالن خروج و آن خداحافظی ها، باز هم برای من مکان شادی بود. تا به حال شاید بیش از هزار تا خداحافظی تو این فرودگاه دیده بودم. یکی از خداحافظی هایی که دیدم لب گرفتن یک زن موبور بود از یک مرد سیاه پوست. تا حالا همچین صحنه ای را فقط  تو فیلم ها دیده بودم. اولین باری بود که چنین صحنه ای را از نزدیک می دیدم. متنظر بودم که اتفاقی بیفتد، اما هیچ کس هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد. حتی پلیسی که مخصوص نگاه کردن کارت پرواز بود به این کار ایرادی نگرفت. تنها اتفاقی که افتاد این بود تعدادی پسر سیزده چهارده ساله دور مرد سیاه پوست را گرفتن و او شروع کرد به امضا کردن. وقتی ته و توی قضیه را درآوردم فهمیدم که آن مرد سیاه و دراز یکی از بازیکن های خارجی تیم فوتبال ابومسلم است. و آن خانم موبور هم می توانست هرکسی باشد واقعاً چه فرقی داشت.

طرح از محمود معراجی

یک ربعی روی صندلیی که مقابل در ورودی سالنِ پروازهای خارجی بود نشستم. سمت چپ، مانیتورهای مختلفی بود که برنامه حرکت پروازها را نشان می داد. منتظر شدم تا زبان فارسی روی صفحه نمایشگر آمد. مشهد استانبول در حال پرواز طبق ساعت، به ساعتم نگاه کردم ده و سی و سه دقیقه، ساعت من سه دقیقه از ساعت فرودگاه عقب بود. دوباره به صفحه نمایشگر نگاه کردم هم زمان صفحه تغییر کرد. مشهد دبی ساعت یازده با چشمهایم گشتم دنبال کانتری که مخصوص این پرواز بود. هیچ کسی پای کانتر نبود. از طرفِ در ورود زن و مردی که با عجله، چمدانی بزرگ را روی سنگهای مرمر می کشیدند، به جلوی کانتر رسیدند. با اینکه از این فاصله صدای واضحی شنیده نمی شد، اما سر مرد که هی به سمت راست خم می شد و دست چپش که تو چند ثانیه شش بار رو سینه اش رفت معلوم بود که دارند تشکر می کنند. نوار مخصوص چمدان را به حرکت درآورد. چمدان شروع کرد به رفتن. در این چند سالی که فرودگاه می یام همیشه دوست داشتم روی این نوار بنشینم تا من را ببرد قسمت بار فکر می کنم اگر از روی نوارهای متحرک به پایین پرت بشوم حس پایین آمدن از سرسره را دارد.

مرد و زن خیلی سریع به قسمتی که مخصوص بازدید بدنی بود رفتند. از این قسمت که عبور می کردند بین من و آنها جدایی می افتاد دیوار بین ما یک شیشه ده میل بود. زن در بین راه رفت سمت مغازه ای که با پارتیشن های قرمز درست کرده بودند. هنوز چند متری از هم فاصله نگرفتند که مرد داد زد: «بیا بریم به اندازه کافی دیر شده، به خاطر خانوم بدترین جای هواپیما به ما افتاد.»

زن گفت: «تشنمه، تو خونه هم فرصت نشد آب بخورم.»

مرد دوباره گفت: «تا سوارِ هواپیما بشیم نمی میری که»

زن جواب داد: «من کاریم نمیشه، ولی این پسر هفت ماهه تشنشه، نمی تونه طاقت بیاره»

اصلاً به زن نمی آمد که ماه هفتش باشد. نمی دانم آن تو چی بود. اصلاً از رو مانتویِِِِِِِِ کتانِِِِِ سفید معلوم نمی شد. مادر من قبل ازاین که  خواهرم را توی این دنیا بیاورد شکمش عین طبل شده بود، اما اینکه توی چه ماهی بوده اصلا حالیم نبود. آن طرف شیشه همه در حال رفتن به سمت اتوبوس بودن. از پشت شیشه زن و مرد آخرین نفراتی بودند که به طرف اتوبوس حرکت می کردند. ناگهان دستی روی شانه من خورد و من به سمت چپ برگشتم.

یک نفر ریشو که جمعاً دو تا ستاره روی شانه اش بود گفت: «از پرواز جا نمونی آقا پسر»

جواب دادم: «پدر و مادرم آن طرف شیشه هستن»

شروع کردم به تکان دادن دست راستم و به طرف در خروجی راه افتادم. حرصم گرفته بود. وقتی کسی به من می گوید آقا پسر فکر می کنم که بیشتر از هشت سال سن ندارم و پدرم کنار من ایستاده و دستم را گرفته. دلم می خواست بگم که این آقا پسر میتونه ترتیب تمام دختراتو بده. سلانه سلانه به سمت سالن پروازهای داخلی راه افتادم. اصلا دوست نداشتم به این زودی ها کسی بشاشه تو حالم.

فرودگاه داخلی خیلی شلوغ بود. اصلاً سکوت سالن ِخارج شدن از کشور را نداشت، اما باید اقرار کنم که این سکوت بارها با عربده ها و گریه های  خداحافظی می شکست. اینجا تو این سالن بیشتر هم بود. تمام کانترها باز بودند. تند تند صفحه های نمایشگر شهرهای مختلف را نشان می داد. من بر اساس روزهای هفته توی ذهنم ژست آدمها را در این سالن طبقه بندی کرده ام. مثلا روزهای پنجشنبه اکثر مسافرها، مردهای چُس دماغی هستند که ژست بیزنس مَن ها را به خود می گیرند. مردهای خانواده دوستی که عاشق کار و خانواده شان هستند و آخر هفته خودشان را با هر پروازی که شده، کنار زن و بچه می رسانند. شنبه ها هم بیشتر مردها مسافرند. کلاً تعداد زن های مسافر آن هم مجرد، کمتر است. حداقل در این فرودگاه که این طور بود. روزهای شنبه همه مرتب، اتو کشیده و اصلاح کرده آماده این هستند که خودشان را سر کلاس درس فلان شهر آماده کنند. به عنوان مثال پسر دایی خودم یک ساله که فوق لیسانس زبان و ادبیات عرب را گرفته هر هفته شنبه ها می رود شاهرود. ورودی ایست و بازرسی یک صف طولانی درست شده بود. یک نفر هر چی از زیر دستگاه رد می شد سوت می کشید. بار آخر کفشهایش را درآورد و صدا قطع شد. صف که راه افتاد من هم حرکت کردم رفتم قسمت کتابخانه چیزی جز مجله های تاریخ گذشته که درباره هواپیما بود و یک کتاب جلد کنده نداشت. چند تا مهر شکسته هم روی رف کتابخانه افتاده بود. سمت راست تقریباً ته سالن جایی بود که روزنامه و مجله می فروختند از کنار صندلی ها عبور کردم. روبه روی تیترهای مجله و روزنامه ایستادم. هنر نزد ایرانیان است و بس، کنار این تیتر نوشته بود ایتالیا لامبورگینی را به عنوان یک اثر هنری می شناسد. عکس روی روزنامه دقیقاً همان ماشینی بود که وقتی آخرین بار خودم را در دست راستم احساس کردم جلوی پاهایم ترمز زده بود. این قضیه تقریباً برمی گرده به یک ماه پیش شاید هم بیشتر فقط یادمه با یک سردرد شدید و پای پیاده تو بلوار ایرج میرزا بودم. آفتاب مثل ماهی تابه داغ تو سرم می خورد. شیشه سمت شاگرد پایین آمد. خانومی با یک عینک شیشه قهوه ای پهن و بینی ای به سربالایی بینی مایکل جکسون پشت فرمان بود. فکر کنم تنها این نوع بینی بود که می توانست  بار این عینک را تحمل کند تا به پایین سر نخورد و لبهایی قرمز، وقتی می گویم قرمز منظورم گلی است.گلی ِگلی، نوع قرمزی لبهاش من را یاد آرایش بازیگران زن های دهه هفتاد آمریکا می انداخت. تا کمر خودم را خم کردم سرم رسید جای شیشه پایین ماشین، لب گلی باز شد: «معذرت می خوام گوشی من خاموش شده می تونم از گوشی شما استفاده کنم»

هول شده بودم دست و پایم را گم کردم جواب دادم : «اِ اِ اِ اِ اِ ببخشید، خط من ایرانسله»

این دفعه یکی از دستاش آمد بالا عینک را کمی جا به جا کرد و لب های گلی نیم خنده ای برداشت چند تایی از دندانهایش دیده شد. گفت: «فرقی نداره می خوام از شوهرم بپرسم نوشابه چه رنگی براش بگیرم. آخه هر روز هوس یک رنگ می کنه. موقع غذا خوردن باید همیشه نوشابه باشه و گرنه از گلوش پایین نمی ره. اینو خودش میگه»

یک دقیقه ای منتظر شدم. وقتی صحبتش تموم شد گوشی را به من داد و تشکر کرد و گفت: «آقا هوس دوغ کردن»

گوشی را گرفتم. خانم هم زمان شیشه را بالاکشید و سرکاپوت از کنار ساق پاهام، سقف آن از بغل کمرم و خطرهای آن تقریباً از زیر شکمم رد شد. ماهی تابه با سرعت بیشتر تو سرم می خورد. مثل بُز داشتم به خیابان و ماشین نگاه می کردم. چند متر نرفته بود که گاوِ وحشی پشت لامبرگینی زرد، عقب عقب برگشت سمت من شیشه سمت شاگرد دوباره آمد پایین خانم گفت: «راه رسیدن به دل مردها همیشه از شکمشون می گذره، اینو گفتم تا سرت کلاه نره، حالا دیگه بی حسابیم»

یک ثانیه بعد غرش یک شیر نر از تو دهن یک گاو وحشی تو گوشام پیچید. تا جایی که صدا شنیده می شد تصویری خیالی از گاو بازی های تو اسپانیا و کوچه های آن در سرم شکل گرفت. حس خوبی به من دست داده بود. فکر نکنم کسی تو دنیا باشد و لامبو را نشناسد مگر چند ماشین با این شکل تو دنیا هست. هر موقع به صدای ماشین با آن اگزوز که مثل تفنگ دو لول شکاری از عقب ماشین زده بود بیرون و آن مارک گاو وحشی فکر می کنم و اینکه چرا تو بلوار ایرج جلوی من ترمز زد کلی سر ذوق می یام. اما اصلاً حالیم نبود که چه ربطی به هنر دارد.

ناگهان صدایی تمام سالن را پر کرد: «محمد حقیقی به اطلاعات»

این صدا سه مرتبه توی گوشم پیچید. کمی ترسیده بودم مگر چه کسی می دانست که من اینجایم. پسر دایی هم که امروز روز حرکتش نبود. خیلی آهسته و شل و ول به سمت اطلاعات راه افتادم. اطلاعات فرودگاه رو به روی فست فودی بود که دیوارهای آن به صورت مربع با پارتیشن های یک متری درست شده بودند. داخل مربع به صورت کاملاً فشرده میز و صندلی چپانده شده بود. فست فود هم دقیقاً آن طرف سالن در ضلع روبه روی مجله فروشی قرار داشت. طول سالن را طی کردم و خودم را جلوی اطلاعات رساندم. یک زن مانتویی و دو تا دختر بچه هم آنجا بودند. از دور یک عینک کائوچویی بزرگ نزدیک و نزدیکتر می شد. تا اینکه تبدیل شد به یک پیرمرد ریقو که موهای پر پشت و یک دست سفیدی داشت. پیرمرد با تمام لاغری که داشت کت وشلوار خیلی تو تنش قشنگ ایستاده بود. بدون هیچ چروکی یا مثل پیرمردهای دیگه کمر شلوارش زیر کمربند جمع نشده بود. دختری که کوچیکتر بود دوید سمت پیری و گفت: «بابا محمد کجا بودین هواپیما داره حرکت می کنه»

هم زمان دختر بزرگتر که روسری کوچکی رو سرش بود گفت: «بابابزرگ کجا رفتین»

پیری به سمت زن مانتویی نگاه کرد. «رفته بودم خَلا، چه خبر تمام فرودگاه را خبردار کردین»

زن مانتویی گفت: «بابا جان چند بار بگم جلوی بچه ها نگین خَلا، شما که می خواستین برین دستشویی به من می گفتین بعدش…»

خیالم راحت شد. رفتم روی صندلی نشستم و با خودم فکر کردم پولی که مادرم داده با پولی که در عابر بانک داشتم چقدر می شد. روی هم به صد تومانی می رسید. برای اینکه مطمئن بشوم که داخل حسابم چقدر پول دارم به سمت عابر بانک که دقیقاً وسط سالن گذاشته بودند حرکت کردم. دستگاه فیش نمی داد، اما رقم حساب روی صفحه مشخص بود.کارتم را پس گرفتم و باز روی صندلی نشستم. سالن خلوت تر شده بود. حوصله ام یواش یواش داشت سر می رفت. صدایی گفت: «شما بلیت می خوایین آقا»

صورتم برگشت طرف صدا یک مرد میان سال با یک سامسونت مشکی و یک پیراهن سفید با موهایی که هنوز خط اصلاح گردنش معلوم بود.گفتم: «با من بودین»

مرد گفت: «بله می گم اگر بلیت برای تهران می خوایین من دارم هواپیمای ماهان یک پرواز راحت»

از لحنش خوشم آمده بود. مانده بودم چی بگم مرد میان سال دوباره گفت: «کانتر بازه آقا، هواپیما رأس دوازده پرواز می کنه بدون تاخیر»

وقتی می گفت آقا حس خوبی داشتم. هیچ وقت به پرواز فکر نکرده بودم. فرصت خوبی بود، اما دوباره فکر کردم چرا تهران اصلاً برم تهران چه کار مگه من استاد دانشگاه یا تاجرم اصلاً کسی بود که در تهران من را بشناسد تازه اگر مادرم می فهمید کله ام را می خورد. سئوال و جواب هایش شروع می شد. مرد میانسال چند باره گفت: «اگر بلیت نمی خوایین من برم پای پرواز اونجا هستند کسایی که بلیت بخوان»

این دفعه از نرمی لحنش کمی کاسته شد گفتم: «قیمت رفت و برگشت چقدر است؟»

مرد میانسال سامسونتش را داد دست دیگرش و گفت: «ببخشید مثل اینکه برای شما سوءتفاهم پیش آمده بنده نماینده شرکت ماهان هستم نه دلال شب عید و جمعه ها»

گفتم: «منظوری نداشتم می خواستم بدونم جمع بلیت  چقدر می شود.»

مرد میانسال گفت: «نود تُمن»

و به سمت کانتری که اشاره کرده بود راه افتاد. از از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلندتری گفتم: «ببخشید برای بعد از ظهر امروز هم بلیت برگشت دارین؟» مرد میانسال گفت: «بله آقا جون اگه می خوای کارت ملی تو بده همین جا برات صادر می کنم.»

گفتم: «کارت ملیم همرام نیست، اما گواهینامه ام هست. ماه پیش گرفتم. همون بار اول قبول شدم.»

مرد میانسال خندید گفت: «پشت هواپیما که نمی خوای بشینی بده من اون گواهینامه یک ماهتو.»

همان جا روی صندلی نشست و یک بلیت خام از تو سامسونتش بیرون آورد و از آن به عنوان زیر دستی برای نوشتن بلیت استفاده کرد.نمی دانم کار درستی بود یا نه خیلی از حد خودم فراتر رفته بودم. اگه مادرم متوجه این موضوع می شد خانه می شد زندان اوین باید یک دروغ حساب شده می گفتم که مو، لای درزش نرود. استعدادم در فی البداهه دروغ  گفتن خیلی خوب است، اما برای یک همچین دروغی باید حساب خیلی چیزها را می کردم. مابقی پول را از عابر بانک گرفتم و به مرد میان سال دادم یک بلیت رفت و برگشت تو دستم بود. ناگهان ترس به دلم افتاد که کلکی تو کار نباشد. اما مرد میان سال رفته بود. پیراهنم را از تو شلوارم درآوردم و انداختم روی شلوار وقتی عصبی می شوم این کار را ناخواسته انجام می دهم. بلیت را دوباره نگاه کردم همه چیز درست بود. شماره پرواز را برداشتم و به سرعت خودم را پای کانتر هفت رساندم. بلیت را  مسئول پرواز گرفت. مرد سیبیلو گفت: «چمدان»

گفتم: «چی فرمودین»

«می گم چمدون داری؟»

جواب دادم: «نخیر»

مرد بلیت را باز کرد گواهینامه ام هنوز لای بلیت بود. یک نگاه تو صورتم کرد و  کارت پرواز را داد دستم و گفت: «مواظب بلیت باشین. حواستون هست که، رفت و برگشته»

گفتم: «بله»

و بعد با چهار تا از انگشتاش سیبیل هایش را خاراند. به سرعت خودم را به ایست و بازرسی سالن دوم رساندم. مرد بدون اینکه من را بازرسی بدنی بکند و حرفی بزند کارت پرواز را از من گرفت و تیکه ای از آن را جدا کرد. و با دست اشاره کرد که حرکت کنم. حتی دستگاه هم هیچ صدایی از خودش نداد. برای بار اول بود که این طرف سالن می آمدم. وقتی این طرف بودم بر خلاف سالنِ پروازهای خارجی به دلیل  ِِگیت های مختلفی که برای دفترهای هواپیمایی و کارهای اداری فرودگاه درست کرده بودند طرف دیگر دیده نمی شد. هواپیما بدون هیچ تاخیری رأس دوازده حرکت می کرد. بدون هیچ درنگی خودم را به صفی که در حال سوار شدن به اتوبوس بود رساندم. طوری رفتار می کردم که همه فکر کنند حداقل هفته ای دو سه بار با هواپیما سفر می کنم. اصلا تو صورت دخترها و زنها نگاه نمی کردم. این کار حس این که شخصیت بیشتری دارم را به من می داد. اتوبوس به سمت هواپیما حرکت کرد.

به محض ورود، یک خانم با روسری سبز که ابروهای تتو کرده بلندی داشت گفت: «کارت پرواز لطفاً»

بعدِ گشتن تمام جیب هایم بالاخره از تو جیب عقب کارت را درآوردم. خانم صندلی چهل را نشانم داد. وقتی به طرف شماره صندلی حرکت کردم دیدم که کارت پرواز همه توی دستشان است. کنار صندلی من مرد کچلی نشسته بود که ته ریش هویجی رنگی داشت. صندلی چهل کنار بال هواپیما بود و موتورهای آن دیده می شد. ردیف سمت چپ یک نفر هم سن و سالهای خودم نشسته بود که دماغ و قدِ بلندی داشت و یک کلاه فرانسوی هم روی سر، لپ تاپ سفیدش با مارک مَک روی پاهاش بود. دستانش عین یک هشت پا روی صفحه کلید به چپ و راست می رفت. با قیافه ای که داشت می خورد حداکثر یک لپ تاب دِل داشته باشد. اما چنان زمخت نشسته بود که  فکر می کرد تیپ و قیافه اش مثل ژان رنو است. آخرین نفرات روی صندلی های خود نشستند. در هواپیما بسته شد. در قسمت ورودی هواپیما نزدیک سقف چراغ کمربند روشن بود، اما چراغ سیگار نکشیدن هیچ نوری نداشت. صدای بلند موتورها چند برابر شد. هواپیما آرام حرکت کرد و بعد از یک چرخش کامل در مسیر صاف شروع به سرعت گرفتن کرد. جز تکان های شدید حس دیگری نداشتم. کله هویجی سرش مثل فنر تکان می خورد. بالاخره تمام ساختمانها و خط صافِ زمین از کنار پنجره کج شدند. بعد چند ثانیه خط تمام شد. کله هویجی چشمهایش را روی موتور هواپیما دوخته بود. به من گفت: «اگر یک طوطی بره توی توربین این موتور چی اتفاقی می افتد؟»

جواب دادم: «خوب معلومه، به جای دود از عقب هواپیما رنگین کمان می زنه بیرون.»

کله هویجی نیم خنده ای کرد و گفت: «خلبان ایرانی است.»

جواب دادم: «یعنی چی که ایرانیه؟»

گفت: «مگر نمی بینی، خلبان هایی که ایرانی هستند موقع پرواز از زمین یک دور بالای حرم می چرخن نگاه کن این هم حرم.»

درست می گفت حرم دیده می شد. ولی حوصله حرف زدن با او را نداشتم. ترجیح می دادم کنارم یک زن مطلقه باشه و درباره این که چطور با شوهرش به طلاق رسیدند برام صحبت کنه. از مهماندار خواستم که برایم آب بیاورد. مهماندار گفت: «وقتی هواپیما اوج گرفت آب می آورد.»

بعد از اینکه آب را خوردم شروع کردم به تماشای بیرون. آسمان از پایین خیلی فرق داشت و ما داشتیم بالای ابرها حرکت می کردیم. صدای موتورها خیلی کم شده بود. از کنار شیشه هر چند وقت یک بار لبه های بال هواپیما تکان می خورد. فشارعصبیِ گرفتن کارت پرواز و لیوان آب حسابی کلیه هایم را به کار انداخته بود. وقتی به سمت دستشویی حرکت کردم صدایی خودش را به عنوان کمک خلبان معرفی کرد و ارتفاع هواپیما را از سطح زمین اعلام کرد. دستشویی ته هواپیما بود جلوی در که رسیدم یکی از مهمان دارها گفت: «اگر دستشویی می رین کسی داخله.»

گفتم: «اشکالی نداره صبر می کنم تا خالی بشه.»

بعد هفت هشت دقیقه در باز شد. همان پیری داخل سالن در حالی که با سگک کمربندش ور می رفت تا آن را ببندد بیرون آمد. دوست نداشتم بعد او برم دستشویی اما چاره ای نداشتم. تا به حال روی توالت فرنگی ننشسته بودم. اول شیرآب و سیفون را امتحان کردم تا بلایی که چند بار در پیش دانشگاهی به سرم آمده بود دوباره سرم نیاد. هر چند که برای این بارم سیفون لازم نبود. کل توالت فرنگی از استیل بود. وقتی کپلم را گذاشتم سرما مثل سوزن به همه جام فرو رفت. بعد چند ثانیه احساس بهتری داشتم. وقتی کارم تمام شد سیفون را کشیدم ولی آبی از آن بیرون نیامد. موقع بلند شدن ناگهان به جلو پرت شدم دو تا دستم را به در گرفتم. شلوارم تا زیر زانو به پایین سر خورد و دوباره به عقب پرت شدم. کپلم به صورت قالبی افتاد روی توالت فرنگی دو تا دستم را به کنار توالت گرفتم که با تکان سوم در دستشویی باز شد و پیری به داخل دستشویی پرت شد. شلوار و شورت را باهم کشیدم بالا و سریع پیراهنم را انداختم روی شلوار اما پیرمرد هنوز کف دستشویی ولو بود. یکی از مهماندارها که از بقیه تُپل تر بود جلوی در رسید. به من گفت: «کمک کنید تا حاج آقا بلند بشن و برن سر جایشان بشینن.»

پیری حسابی کفرم را درآورده بود. وقتی بلند شد از من تشکر کرد وگفت: «میشه سگک کمربندم را جا بندازین عینکم دست دخترم است.»

بعد از جا انداختن سگک پشت سر پیرمرد به طرف صندلی خودم حرکت کردم. پیری زودتر از من سر جایش نشست. به محض اینکه روی صندلی نشستم کله هویجی گفت: «کمر بند را ببندید.»

هواپیما دوباره شروع کرد به تکان خوردن دماغ درازه لپ تاپش را بست و کمربند را چک کرد. تکان های هواپیما شدیدتر می شد. زنی که  ابرو ِ تتو کرده داشت آمد وسط هواپیما با اینکه کلی ترسیده بود طوری وانمود کرد که همه چیز تحت کنترل است. و شروع به آرام کردن مسافرها کرد. کج شدن هواپیما به سمت چپ و راست را همه مسافرها احساس می کردند. سکوت بین مسافرها تقریباً برقرار شده بود من هم کلی ترسیده بودم. صدای کمک خلبان دوباره به گوش مسافران رسید: «به علت نقص فنی و ایمنی جان مسافران هواپیما به مبدا برمی گردد.»

تکان های هواپیما کمتر شده بود. بعد چند دقیقه کمک خلبان برای بار سوم صحبت کرد که برای ایمنی جان مسافران ارتفاع هواپیما از سطح زمین را کمتر کرده است. تقریباً همه چیز عادی شده بود، اما حس مشترک ترس بین همه به چشم می خورد. برای من همه چیز خراب شده بود. وقتی از پشت شیشه به بیرون نگاه می کردم یاد اولین بار افتادم که دریا را دیده بودم. تا جایی که چشم کار می کرد آب بود، اما حالا با یک دریا آسمان روبه رو بودم و هواپیمایی که بر خلاف حرکت ما در حال پرواز بود. هوای داخل هواپیما گرمتر و گرمتر می شد. معلوم بود که سیستم خنک کننده از کار افتاده. اما کسی اعتراض نمی کرد. کله هویجی هم هیچ حرفی نمی زد. از بالای آسمان شهر دیده شد. یواش یواش اتوبانها و ماشینهای در حال حرکت هم دیده می شدند. به محض فرودِ هواپیما، غرغر مسافرها شروع شد. همه دوست داشتن هرچه زودتر هواپیما را ترک کنند. موقع پیاده شدن از هواپیما خودم را کنار پیری دیدم. به سرعت از پله ها پایین آمدم و سوار اتوبوس اول شدم. از پشت شیشه های بزرگ اتوبوس ماشین های آتشفشانی و پلیس یکی یکی دور هواپیما اضافه می شدند. وقتی وارد سالن شدیم، همان کسی که بلیت را به من فروخته بود به عنوان نماینده ماهان شروع به صحبت کرد و در نهایت گفت: «به عنوان معذرت خواهی از مسافرانی که تقاضای کنسل کردن بلیت را دارند پولی کسر نمی شود. بقیه هم برای صرف ناهار به رستوران داخل فرودگاه بروند تا نقص هواپیما گرفته شود.»

اولین نفری که بلیتش را کنسل کرد من بودم. فیش به دست به سمت بانک حرکت کردم. پول را از بانک گرفتم و از سالن فرودگاه خارج شدم. تاکسی ها همه صف کشیده بودند. هوا هم گرم بود. لخ لخ کنان به طرف ایستگاه راه افتادم تا سوار اتوبوس شوم.

مشهد

aliraheleh@msn.com