“پیشاز رسیدن صبح به تو خیانت خواهم کرد.”
سارا این را گفت و از پلهها پایین رفت.از سرسراى خانه گذشت، در را بست و خارج شد. مرد به پهلو روى تخت دراز کشید. تصویرنیمى از بدنش روى آینهى کنار پنجره افتاده بود. به شاخههاى انبوه درخت بلوطى نگاهکرد که چند خانه آنطرفتر در باد تکان مىخوردند. مهتاب بود، اما مِه غلیظ و شیرىرنگى همه چیز را در خود گرفته بود. شاخههاى سیاه، مه را پس مىزدند و به سوى پنجره سر مىکشیدند. از لابهلاى غبارِ مِه چند پرندهى خاکسترى را دید که ماه را دورزدند و در شاخهها گم شدند.
نیمه شب با صداى زنگِ در از خواب پرید. صداى پیچیدنباد در شاخهها مىآمد. از پلهها پایین رفت. در را گشود. مه چشمانداز روبهرویشرا کدر کرده بود. کسى نبود. در را بست. شمارهى سارا را گرفت. تلفن چند بار بوق زد.کسى گوشى را برداشت و دوباره قطع کرد. شلوار و کفشهایش را پوشید و از خانه بیرونزد. دو سه خیابان آنطرفتر ماشین را جلوى کافهاى پارک کرد. داخل شد. زنى آشنا پشتبار ایستاده بود. تنها مشترى بار پیرمردى بود با صندلى چرخدار. بهزن سلام کرد وبراى پیرمرد سرى تکان داد. زن از قفسهى پایینى بطرى ویسکى را برداشت. لیوان را تانیمه از یخ پر کرد و برایش ریخت. پرسید:
– Are you by yourself ?
مرد سرى تکانداد.
زن بطری هاى خالى آبجو را از جلوى پیرمرد برداشت. بطرى دیگرى را باز کرد وجلویش گذاشت. پیرمرد پرسید:
– Where is she?
ویسکىاش را سر کشید.
– She is gone.
پیرمرد صندلى چرخدارش را عقب کشید. رویش را برگرداند طرف مرد وگفت:
– Is she coming back؟ – Maybe yes, maybe not.
پیرمرد با دست چرخ هاىصندلیش را چرخاند. از کنارش رد شد و گفت:
– All gypsies are the same. – But she was not a gypsy.
دنبالهى حرفهاى پیرمرد را نشنید. زن صداى موسیقى رابلند کرده بود. پیرمرد در ماشین پول ریخت و مشغول بازى شد. لایهاى از غبار روى همه چیز را پوشانده بود. عکس نیمهلخت زنهایى که بطری هاى آبجو در دست داشتند به دیواربود. سقفِ بار با لباسهاى زیرِ رنگ به رنگِ زنانه تزیین شده بود.
تلفن دستىاشرا برداشت.
«سلام. ببخش که بیدارت کردم.»
سیگارى آتش زد. پرسید:
«از ساراخبرى ندارى؟»
دستش را روى پیشانى کشید.
«مطمئناً؟»پکى به سیگارزد.
«یعنى، واقعاً به تو چیزى نگفته بود؟»
پیرمرد برگشت، نگاهش کرد و خندید.خداحافظى کرد و تلفن را در جیب کتش گذاشت.
پیرمرد صندلى چرخدارش را عقبکشید.
– Was she there? – Maybe yes, maybe not. – Don’t believe it!
زن لیوان ویسکى مرد را پر کرد. لیوان را تا ته سر کشید. پول را روى میزگذاشت. از پیرمرد خداحافظى کرد. پیرمرد جوابى نداد. خارج شد. بیرون صداى غارغارکلاغ هایى که روى سیمهاى برق نشسته بودند قطع نمىشد. بىگمان هیچگاه این همه کلاغرا در شبى مهتابى و مهآلود بالاى سر خود ندیده بود. دوباره شماره تلفن سارا راگرفت. بوقِ اشغال مىزد. سوار ماشین شد و حرکت کرد. ماشین مه را مىشکافت و درخیابان هاى خلوت پیش مىرفت. یکى دو بار تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت. کسى جوابنمىداد. از چند خیابان باریک گذشت و بعد وارد خیابانى بزرگ شد که نور نئون ها وچراغ هاى سردر مغازهها مِه را هاشور مىزد. چند نفر در گوشه و کنار خیابان پرسه مىزدند. سر چهارراهى ایستاد. مردى بىمو و لاغر از مه بیرون آمد و جلوى پنجرهماشین ظاهر شد. لیوانى سپید در دست داشت. با چشم هاى از حدقه درآمده به او اشاره کردو چیزى گفت. درهاى ماشین را قفل کرد. چراغ که سبز شد حرکت کرد. در آینه مرد را دیدکه از پشت دست هایش را به سوى ماشین دراز کرده بود و از پى او مىدوید. سایههایى ازمه بیرون مىآمدند؛ زیر نئون ها درهایى باز و بسته مىشد و سایهها به درون مىخزیدند. زن هایى چاق با موهاى بور زیر نور چراغ با هم حرف مىزدند.نرسیده بهچهارراهِ بعدى، صداى بوقى خفیف را شنید. به طرف چپ خود نگاه کرد. کادیلاکى بزرگ وسیاهرنگ به موازات او ایستاده بود. با دست بخار روى پنجره را پاک کرد. در ماشین کنارى، زنى سیاهپوست به او لبخند مىزد. اشاره کرد که پنجره را پایین بکشد. پنجره را که پایین کشید زن خم شد خندید و پرسید:
– Where are you going? – I don’t know! – Do you need a company?
چراغ سبز شد. ماشین زن به موازات او حرکت کرد. پنجره را بالا کشید. دوباره صداى بوق ماشین را شنید. زن به کنار خیابان اشاره کرد. آنطرفتر در کوچهاى خلوت ایستاد. زن ماشینش را جلوى او پارک کرد و از ماشین خارج شد. سینههاى بزرگ زن از زیر پیراهن بلند خاکسترى کشدارى بیرون زده بود که تن و رانهاى چاق او را مىپوشاند. با دست لبهى پیراهنش را بالا کشید و به طرف او آمد.پنجرهى ماشین را پایین کشید و سرش را جلوى صورت او بُرد. موهایى سیاه و مجعد داشت.ماتیک بنفشى لبهاى پهنش را پوشانده بود. همانطور که توى ماشین را بَرانداز مىکردگفت:
– Did you hear me? I asked if you needed a company...
سرش را به صندلى تکیه داد.
– Why not?
زن به طرف ماشینش رفت. کیفش را از داخل ماشین بیرون کشید. درهاى ماشین را قفل کرد. به سوى ماشین او بازگشت. با یله شدن زن روىصندلى ماشین رانهاى چاق و رگهاىِ سیاهِ روى آن را دید که از لاى چاک پیراهنش بیرون زده بودند. پرسید:
– What do you want?
زن خندید. گفت:
– What do I want?
It is a complicated question.
زن سیگارى آتش زد و گفت:
– Let’s go. We will find out.
حرکت کرد. دوباره به خیابان اصلى رسید. زن پرسید:
– Do you have a place?
شانههایش را بالا انداخت. زن ماتیک را روى لبهایش مالید. گفت:
– We will find out.
ماشین خیابان هاى مه گرفته را پشت سر گذاشت. هر دو در سکوتسیگار کشیدند. از خیابان هاى خلوت عبور کردند. زن اشاره کرد که دست راست بپیچد.پیچید. از کنار پارکى که نردههاى بلند سیاه داشت گذشتند. در انتهاىِ خیابان منتهی به پارک ایستاد. زن دستش را روى صورت و موهاى مرد کشید.
– Do you want to do it here?
دست هاى زن را پس زد.
– Let’s go outside.
زن با صداى بلند خندید.دندان هایش زرد بودند. دهانش بوى سیگار مىداد. از ماشین پیاده شدند. قرص ماه ازلابلاى مه نمایان شد. هوا گرم بود و نمناک. صداى قورباغهها و جیرجیرک ها لحظهاى قطع نمىشد. جلوى دروازهى سیاه و بلند گورستان ایستادند. زن دست هاى او را در دست گرفت. زبر بودند و سرد. دستهایش را بیرون کشید.
-Wait for me.
به طرف ماشین برگشت. درِ صندوق عقب را باز کرد. پتویى را از کنارى و بطرى شراب را ازگوشهاى دیگر برداشت. زن کنار جدول خیابان نشسته بود. اشاره کرد. هر دو از لاىبوتههاى شمشاد و از کنار نردههاى آهنى گذشتند. گورستان ساکت بود. دستهاى زن را گرفت.
-Have you been here before?
زن خندید. روى سنگها خیس بود و نمور. ازروى چمنهاى کنار سنگها گذشتند و از تپه بالا رفتند. زن نفس-نفس مىزد. بالاى تپه، کنار دو گلدان شمعدانى و گلدانى پر از میخک و گلایل تازه نشستند. دستمالى از جیب بیرون آورد و روى سنگ کشید. بر سنگ تصویر زنى حک شده بود با موهایى که گوشها را دورمىزد و حلقه مىشد. پتو را روى سنگ کشید. زن خندید. از جیب پیچ گوشتى کوچکى بیرون کشید. سر آنرا در چوب پنبهى بطرى شراب فرو برد و پیچاند. چوب پنبه پایین رفت وشراب بالا آمد. بطرى را جلوى زن گرفت. زن جرعهجرعه از شراب نوشید. رگهاى پاهاى چاقش بیرون زده بود. دستش را جلو آورد و کمربند مرد را لمس کرد. دستهاى زن را کنارزد. شراب را گرفت و تا ته سر کشید. زن روى پتو یله شد. با دست پیراهنش را از روىشانه کنار زد. سینههاى بزرگ و افتادهاش نمایان شدند. مرد پیراهنش را از تن بیرون آورد. هر دو عریان کنار هم دراز کشیدند. ماه از لابهلاى شاخههاى مه گرفته عبورمىکرد. سرش را چرخاند و لاى موهاى سیاه و مجعد زن فرو برد.
مارچ ۲۰۰۱
برگرفته از مجله ادبی قابیل