از خوانندگان

 بالاخره بعد از ظهر۱۴آپریل ۲۰۱۲ می شود. برای دیدار با عباس معروفی، احتیاج به تصمیم گرفتن نیست. هوا خیلی خوب است، دو ساعت به آغاز جلسه تصمیم می گیرم پیاده به محل جلسه بروم، می روم، چهرۀ عباس معروفی را در نظر می آورم و آنچه را می خواهم از او بپرسم دوباره مرور می کنم. با تأخیر به جلسه می رسم ولی در راهرو این پا و آن پا می کنم، راستش پرداخت ۵ دلار ورودی را برای خودم حل نکرده ام، بالاخره دل به دریا می زنم وارد سالن کتابخانه می شوم. محل جلسه از طبقه دوم به زیرزمین منتقل شده، زمان تنفس است دوباره در میان جمعی هستم که با یکدیگر آشنا هستند، قدیمی هستند و من دوباره آن حس عجیب تنهایی، تازه وارد بودن و غریب بودن سراغم می آید. کتاب های آقای معروفی و چند نویسنده دیگر روی میزی فروخته می شود، هر کسی را می بینم کتابی خریده است، با ترس و اشتیاق یکی دو تا از آنها را برداشته و ورق می زنم سپس با خجالت سر جایشان می گذارم، احساس می کنم هر کس بدون توجه به قیمت، چند کتاب خریده، همه پولدارتر و راحت تر از من هستند. بعد از پایان وقت تنفس با ترس و خجالت و نگرانی در میان دیگران وارد سالن می شوم، مدام منتظرم کسی در مورد ورودی از من سئوال کند. همه مطمئن در جای خود نشسته اند. جایی برای من نیست به سمت هر صندلی خالی که می روم، نفر بغلی می گوید که جای کسی است…

بالاخره یک صندلی خالی می بینم، با عدم اطمینان می نشینم بعد از چند دقیقه که عذرم را نمی خواهند به پشتی آرام تکیه می دهم. جلسه شروع می شود و من هنوز نگران مشروعیت حضورم در جلسه و از دست دادن صندلی ام هستم، دنبال عباس معروفی می گردم، بالاخره پشت تریبون می آید، با آنچه تصورم بود متفاوت است کوچولوتر، لاغرتر و تا حدی زیاد لطیف تر و کودک صفت تر از عکس هایش است.

متنی را با خانم نسرین می خوانند، متنی غیرمنتظره و شیرین است بعد از قصه خوانی آقای کارآفرین قسمت پرسش و پاسخ آغاز می شود که به شدت منتظرش بودم، منتظر بودم بعد از چند سئوال و جواب نفر سوم یا چهارم باشم، و آنچه را سال ها آرزو داشتم به زبان بیاورم، از متن آهنگین و وزین “سمفونی مردگان” بگویم و از عشقی که به بعضی از جملات آن داشتم، جملات شعرگونه که در ذهنم می رقصید…

ولی انگار این جلسه برای بیان آن زیبایی ها و رقص شگرف کلمات نیست، اولین پرسشگر می گوید: آقای معروفی “سمفونی مردگان” شما شبیه “بوف کور” است. آقای معروفی جامی خورد ولی من نزدیک است شاخ در بیاورم. این مقایسه دور از ذهن…؟ و لحن کلام اتهام گونه، آقای معروفی سعی در رد اتهام دارد و موضوع “سمفونی مردگان” را توضیح می دهد که به نظرم اصلاً احتیاج به چنین تلاشی نبود. انگار دوباره یادآوری بیشتر جلسات نقدهای هنری است، اتهام… محاکمه و نه نقد در اولین کلمات، اولین ضربه را وارد کرده و شخص مورد نقد، باید فقط از خودش دفاع کند، که نه، به خدا این کار من کپی نیست و… ناامیدی و تأسف جایش را به امید و شیرینی دیدار آقای معروفی می دهد، دوباره سردرگریبان می برم، ناامید می شوم و از خیر این که بلند شوم و با آقای معروفی از شیرینی کلامش بگویم می گذرم. بعد از جلسه دور او را می گیرند همه آنها که کتاب خریده اند جسارت نزدیک شدن به آقای معروفی را برای گرفتن امضا دارند، نه من که حتی ورودی هم پرداخت نکرده ام.