شماره ۱۲۱۱ ـ پنجشنبه ۸ ژانویه ۲۰۰۹
ـ “منم هر وقت قیافه ی هما یادم می آید از خنده روده بر می شم.” صدای میترا بود که به او پاسخ می گفت ولی از خنده روده بر نشد. مهناز هنوز به قهقهه می خندید و همه چیز را دست می انداخت، حتا خود را. (البته . . . پدرِ عشقِ ما . . . بدجوری . . . دماغ سوخته شد.” آن روز مهناز به بهانه ی اینکه حالش خوب نیست با تقدسی خداحافظی کرده و به خانه بازگشته بود و حالش هم هیچ خوش نبود. “به هزار دوز و کلک از دستش در رفتم. ولم نمی کرد. هی می پرسید: “پس ما کی دوباره همدیگه رو می بینیم؟” ببین اومدم خونه حالم هیچ خوب نبود، نشسم و فکر کردم.” سرتاسر شب به خود و به حمید و به تقدسی و باز بیش از هر کسی به خود فکر کرده بود. “دیدم راستش هر جوری حساب کنی به قول هما: “از لحاظ قد هم حساب کنی” من از هر دوتاشون یه سر و گردن بلندترم . . . البته وقتی که کفشای پاشنه بلندم رو به پا می کنم.” و باز صدای قهقهه اش در فضا شناور شد. “می دونی میترا جون . . . من دیگه . . . برا کسی . . . نسخه نمی نویسم.” مگر به جز کفش های پاشنه بلندش چه برتری دیگری به دیگران داشت؟ مگر با نوع زندگیش چه هنری کرده بود که حالا بتواند به دیگران پند و اندرز بدهد؟ مگر اشتباهات او چه فرقی با اشتباهات و انتخابات دیگران داشت؟ “من اگه به اون جونور روی خوش نشون ندادم، واسه خاطر خودم بود جونم. راستش بیشتر از هر کسی دلم واسه خودم سوخت.” دستش را به موهای رنگ شده اش کشید و صدای جرنگه ی النگویش شنیده شد. “میترا تو که غریبه نیستی، هر وقت فکرش رو می کنم که بیشتر از ده سال ذهنن عاشق یه همچین مارمولکی بودم از خودم کفری می شم . . .” آیا خالی بی انتهای قلب و یک حلقه ی زندگیش در ده سال اخیر نبود که او هنوز به تقدسی دلبسته مانده بود؟ آیا آن ازدواج ناگهانی درست پس از دیپلم دبیرستان او را انباشته از رویاهای تحقق نیافته نکرده بود؟ “من خیلی ام باتجربه نیستم، جلوی شما خیلی غلو می کنم ولی به جون میترا تو خودت شاهدی تازه امتحان نهایی رو تموم کرده بودیم، روپوش مدرسه رو از تنم درآوردم لباس عروسی رو تنم کردم. چه تجربه ای؟ چه عشقی؟ چه جوونی ایی؟”
ـ “حمید خبر داره؟”
ـ “فردای اون روز ماجرا رو برای حمید تعریف کردم . . .” نگاهش به چشمان متعجب میترا افتاد. “البته نه کاملن!” به حمید گفته بود: “با عشق سابقم ملاقات کردم!” حمید را تهدید کرده بود: “بش گفتم اگه به دله دزدی هاش ادامه بده منم دیر یا زود تلافی می کنم.” از آن روز به بعد حمید شب ها زودتر به خانه می آمد و کمتر بهانه جویی می کرد. “شبا که می یاد خونه دیگه بم نمی گه: “چرا درِ دیزی بازه؟ چرا دُمِ خر درازه؟ چرا سگه واق واق می کنه؟” باز دستش را بالا برد و دستی به موهایش کشید و جرنگه ها النگو برخاست. “رفته این النگوا رو برام خریده!” و حلقه های طلایی براق در میان هوا شناور شد و برق زد. هنگامی که پاسخی نشنید دستش را از روی موهایش برداشت. “می بینی به چه روزی افتادم، پیاز موام زده بیرون، شدم عین جوجه تیغی! . . . باید همین روزا برم سلمونی ریختم رو درس کنم، اینطوری نمی شه!” و باز پاسخی که نشنید. “ببین سعی کن بفهمی، در واقع من یه محبت بی پایان رو توی وجودم متمرکز کرده بودم و همه اش دنبال بهانه ای می گشتم تا این محبت رو بریزم بیرون. تا این عشق رو بریزم به پای یه نفر دیگه. الان تنها دلخوشی من بچه اس. یه دفه تصمیم گرفتم بچه دار بشم و همه ی عشق خودم رو نثار پسرم بکنم . . . دنیا رو چه دیدی؟ شاید یه وقت، از توش یه چیز درس و حسابی از آب دراومد.” دیگر نمی توانست بر سر پنجه هایش بایستد، طاول پاهایش آزارش می داد، آرام پاشنه هایش را پایین آورد و بر روی موزاییک سرد کف حمام گذاشت. صدای قهقهه ی مهناز را به وضوح به خاطر داشت. “یعنی در واقع . . . از حالا . . . می خوام خودم رو. . . به عقد و ازدواج . . .پسرم در بیارم.” صدای خنده ی مهناز در میان یادهایش می چرخید. سرش را جلو آورده بود باز خندیده بود. “یعنی می شه؟” کف پایش حس راحتی داشت. “حالا واقعا داری می ری؟” خنکای موزاییک زیر پایش خوشایند بود. “یعنی آنقدر نمی مونی که خاله بشی؟” برابر آئینه ایستاده بود و کمی این پا و آن پا می کرد.
ـ “کاش منم واقع بینی مهناز رو داشتم . . . یا حداقل سماجت و یکدندگی هما رو!” سرش را جلو برد و در آئینه به چهره ی خود خیره شد. چه خسته و رنگ پریده می نمود! آیا امروز بعدازظهر، در همان موقعی که با هما “سگ دو” زده، به همین اندازه پریده رنگ بوده است؟ به یاد آخرین “خیابان نوردی” خود با هما افتاد. یاد همه ی مسیرهای آشنا و مکانهای آشنا و وقت گذرانی های آشنا در یادش زنده شد.
هما آنجا نشسته بود. سرتا پا سیاه، مثل همیشه. در عمقِ سیاهی روسری هما، چه چیزی جز تلخی و مرگ نهفته بود؟ “هما بیا با هم بریم دستشویی روسری مون رو با هم عوض کنیم” مگر نه اینکه با این شگرد می توانست روسری سیاه هما را که همچون چتری از سیاهی و مرگ بر سرش سایه افکنده بود با روسری صورتی رنگ خود عوض کند؟ “بعدش هر کی روسری اون یکی رو برای ابد یادگاری نگر می داره. باشه؟” و با گفتن این جمله توانسته بود هما را بخنداند.
ـ “میترا تو هیچوقت خیال نداری بزرگ شی، چرا هیچی رو جدی نمی گیری؟” ولی چه چیز را باید جدی می گرفت؟ او را خندانده بود و آیا همین کافی و جدی نبود؟ فکر “بزرگ شدن” و “جدی شدن” و “نخندیدن” و در سیاهی و مرگ و نومیدی غوطه ور ماندن منصرفش کرد. باید عزای چه را می گرفتند؟ آیا باید برای مردن می زیستند؟ “ببین حداقل گل سرت رو یادگاری به من بده!” و ناگهان به خاطر آورد هما مدتهاست موهای کوتاهی دارد. آیا گلی بود که اکنون روی سر هما بند شود؟ “پس لااقل از توی کیفت آئینه ای، چیزی؟…”
ـ “بیا بریم برات یه آئینه ی نو بخرم.”
ـ “نه. دلم نمی خواد برام هدیه بخری . . . همین آئینه توی کیفت رو می خوام . . . برا یادگاری . . . آخه این مال تو اه.” با همین جملات و رفتار کودکانه ناگهان هما را خلع سلاح کرده بود.
ـ “میترا من بدون تو چه کنم؟” لبخندی صدای خشکش را نرم کرده بود. “شایدم طاقت بیارم” چیزی مانند شعله ای از مهر صدایش را گرم کرده بود. “شایدم نه.” و نگاه میترا به انبوه سیاهی هایی بود که آهسته آهسته هما را در خود می بلعید. آن سیاهی رنگ فقط از چشمانش و یا رنگ مژگانش و یا حتی گیسوان مشکینش نبود بلکه در رنگ پیراهن و روسری و روپوش و کیفی بود که همیشه با خود به همراه داشت و به همه جا می برد. چگونه هما می توانست تا این اندازه در تاریکی و سیاهی غوطه ور باشد؟ تا چه وقت دیگر هما به این گونه، به زیستن ادامه خواهد داد؟
بعدها برای هما نوشته بود: “من هیچوقت اینگونه غرق در سیاهی نبوده ام و اینگونه به سوگ ننشسته ام. این شاید از عادت خانوادگی مان باشد که همیشه از سیاهی گریزانیم. شاید هم، برای این است که هرگز مژگان سیاه و چشمان سیاه و یا حتی گیسوان سیاه نداشته ام و ندارم.”


ـ “خب چیکار کنم؟ در طول سال گذشته چهار نفر رو از دست دادم. کم نیس که؟” صدای هما بود که در ذهنش طنین می انداخت. “یکی بعد از دیگری، هیچ فرصت نکردم لباس عزا رو از تنم دربیارم. حالا هم دیگه کمدم پر از لباسای مشکی یه. حالا حتی اگر بخوام نمی تونم این سیاهی رو از تنم بیرون بیارم.” بر سر هما چه آمده بود؟ چگونه با این سیاهی و نومیدی می توانست به زندگی ادامه بدهد؟ آیا می توانست کلامی برای تسکین خاطر هما بیابد؟ چه چیزی باید به او می گفت؟
ـ “میترا بذار تا نرفتی یه چیزی رو بهت بگم. می خوام حرفِ دلم رو بهت بزنم چون دیگه این حرفا رو از من نمی شنوی. ببین داستانِ عشق و ازدواج و تشکیل خانواده برای من تموم شده اس. بنابرین تو هم مثه مهناز هی سعی نکن به من امید بدی و از آینده حرف بزنی. من هیچ خیال ندارم مثه بقیه با به جا گذاشتن چند تا بچه از خودم اسمم رو جاودانه بکنم. بیام زاد و ولد بکنم و اون بچه های زبون بسته بیان توی این محیط بسته زندگی بکنن و ادامه ی من باشن. نع! نع! تموم شد. متوجهی؟ برای من همه چیز تموم شده اس. همه چی برام از دست رفته اس. ببین می خوام یه چیزی رو برات اعتراف کنم. . . الان چند ساله که تنها دلیل زنده بودنِ من فریدونه!”
ـ “کدوم فریدون؟” صدای متعجب میترا بود که ناگهان شنیده شد.
ـ “مگه غیر از فریدون شفقت فریدون دیگه ای هم می شناسی؟”
ـ “ولی فریدون شفقت که زن و بچه داره!” صدای متعجب میترا بود که ناگهان غافلگیر شده بود و بی وقفه چیزی را می پرسید.
ـ “آره، می دونم، اینو بهتر از هر کسی دیگه ای می دونم، ولی هیچ کاریش نمی تونم بکنم. من برای زنده موندن بهش احتیاج دارم. هیچ جوری هم نمی تونم رهاش کنم.” صدایش گرفته شد، چیزی راه عبور صدایش را در گلویش گرفت. “آره، می دونم زن داره، دیگه چی می خوای بت بگم؟ . . . من دیگه به هیچی امیدی ندارم” و دستش را بالا برد و با دستمال کاغذی دانه های روی پیشانی اش را خشک کرد. در رستورانی نشسته بود و سراپا سیاهپوش در حال وداع با دوست دیرینه اش بود و فریدون را مجسم می کرد. “همین الان فریدون می رسه خونه! الان نسرین در رو براش باز می کنه؟ الان نسرین دستش رو می اندازه دور گردن فریدون، الان نسرین فریدون رو می بوسه. حالا ندا می دووه جلوی باباش: “بابا جون اومدی؟” الان فریدون ندا رو بغل می کنه، حالا دور هم نشسته ان و دارن شام می خورن. الان من دیگه به هیچ عنوان برای فریدون وجود ندارم. تو این ساعتا به هیچ وجه نباید تلفن بزنم چون نسرین بو می بره. نسرین نباید ناراحته بشه. طفلکی نسرین چه گناهی کرده آخه؟ تازه بچه داره، اون بچه چی می شه؟
دانه های روی پیشانی ناپدید شده بودند و صورت رنگ پریده و پریشانی را روسری مشکینش قاب گرفته بود. دستمال کاغذی را با دقت تا کرد و در میانِ مشتش گرفت و سپس چند تار نازک را آهسته به زیر روسری فرستاد و سپس سرش را بالا گرفت. “این همه نشستیم و گفتیم سرنوشت انسان دست خودشه ولی عملا می بینیم که سرنوشت مون دستِ خودمون نیس. من دیگه اراده ای ندارم، دیگه نمی تونم هیچ تصمیمی بگیرم. دیگه آینده ای وجود ندارد. تنها دلخوشی من برای ادامه ی زندگی، حضور فریدونه و بس!” آیا مفید بودن برای انسانهای پیرامون خویش، بهانه ی دیگری برای زیستن نبود؟ آیا رفتن و ایستادن در صف گوشت و نان و برنج دلیلی برای ادامه ی حیات نبود؟ آیا ماندن در کنار ندا در او میل زندگی را بیدار نمی کرد؟
ادامه دارد