به همین راحتی گفتن، دوازده سال گذشت، از مرگ آن کسی که: “هزاران چشمه خورشید از دلش می جوشید به یقین”. دوازده سال سنگین و پر سکوت. دوازده سال در سوگ بی امان واژه ها. دوازده سال در تنهایی سرشار از ناگفته ها. آه، چقدر مشکل است که بر گور غریبت نتوان گریستن و لحظه ای در کنارت با تو بودن. تو که منادی عشق بودی و همیشه آغوشت سرشار از محبت بود.

به کی باید پناه برد، در این تنهایی تاریخ و در بغض پرفشار لحظه های جاری عمر. با آغاز سپیده دم، روز دم کرده ی دوم مرداد ماه ۱۳۹۱، دوازده سال از مرگ شاعری گذشت که فقر را عزت و شرافت انسان ها می دانست و تنها هراسش “از مردن در سرزمینی” بود “که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی، افزون تر باشد”.

او که از عشق می سرود، پس چرا نمی توان عاشقانه با او بر سر گورش به نجوا نشست و از سر درد جانانه گریست.

خاکسپاری احمد شاملو

آری، دوازده سال در سوگ احمد شاملو سپری شد. شاعر پاسدار حرمت قلم، شاعر دریغ ها و واژه های پر دغدغه، شاعر ستایشگر عشق به انسان و آزادی. شاعری که برای مردمش می سرود و ارزش کلمات را می دانست. شاعری که شعر او جای زخم های شلاق تاریخ بر گرده مردم سرزمینش بود.

شاملو فقط سراینده چندین مجموعه شعر نیست. در کارنامه فعالیت های فرهنگی و ادبی او چندین ترجمه از رمان، شعر و نمایشنامه به فارسی، تصحیح سه دیوان از متون کهن، چند دهه تألیف فرهنگ نامه ی چند ده جلدی “کتاب کوچه”، تألیف آثار فراوان برگرفته از ادبیات غنی کهن برای کودکان و سردبیری ده ها هفته نامه و ماهنامه وجود دارد که او را چهره ای متفاوت در زمان خود نشان می دهد.

شاملو یکی از نخستین پیروان شعر نیمایی بود، پس از چندی به این باور رسید که برای بیان رسای دردهای دوران خود قالبی بازتر و آزادتر از شعر نیمایی نیاز دارد. لذا با جسارت فراتر از زمان خود، واژه های در بند را به پرواز درآورد و از آنها سروده هایی جاودانه ساخت تا روایت گر درون ناآرام مردم سرزمین خود باشد. از این رو شعرهای او از زبان، بیان و اندیشه های خاصی برخوردار است که در میان آثار شاعران و گویندگان معاصر از تنوع، مضمون و ساختار و آهنگ منحصر به فرد حکایت دارد.

او زبان شعر را به متن گفتار نزدیک کرد و از عینیت ها، واقعیت ساخت و اندیشه را از قفس بسته ذهن خارج نمود، تا احساس و شور درون بتواند در قالب واژه ها و کلمات آزادانه به بیرون فوران کند و به دل ها، گرمی و حرارت ببخشد. مگر انتظار از یک شعر خوب جز این چیز دیگری هم هست؟

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

*

آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

*

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون
خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛

احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.

آمد شبی برهنه‌ام از در
چو روحِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.

من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!»

(شعر ماهی از مجموعه ی باغ آینه)

چقدر تفکر او والا و زیباست. در میان ناامیدی و یأس، این شاعر است که هزار چشمه خورشید از یقین در دلش می جوشد و با ایجاد امید و حرکت، انسان را به سوی برکه ای آرام در کنار خود می خواند، اما به سحر عشق. واقعاً هم همین طور است. حرف آدم عاشق را کسی می فهمد که او نیز عاشق باشد. پس بدون عشق، کنار شاملو نباید رفت.

حال اینک دوازده سال است که این عشق، دل های بی تاب را به لرزه در آورده است ولی نامحرمان وادی جذبه و شور مجال آن را نمی دهند تا این عشق های واقعی به وصال برسد و عاشقان بر کویش سر بگذارند و غریبانه بگریند. شاملو را باور بر آن است که:

«هنرمند بالقوه می تواند منجی جهان باشد. چرا که با یقین کامل حکم می شود کرد که دماغ جلاد شدن ندارد. سیاست بازی و قدرت طلبی که لازم و ملزوم هم هستند کار کسی است که لزوماً برای حیات ذیروحی، حرمتی قائل نیست و از دروغ بافتن و حیله در کار کردن و ویرانی و کشتار هراسی ندارد.

«البته اگر روزی حکومت خِرَد برقرار شود، سیاست نیز معنای درستش را باز خواهد یافت. یعنی آن گاه این کلام آلوده به تمهیدهای ارجمندی اطلاق خواهد شد که برای وصول به نظم و معدلتی شایسته و درخور انسان به کار بسته شود و شانه خالی کردن از مشارکت در آن به همان اندازه نکوهیده تلقی خواهد شد که امروز آلوده شدن بدان نکوهیده است.”۱

این کلام مردی است که عمری عاشقانه زیست و برای مردم خود عاشقانه سرود. شعر او فریاد درون تنهایی اش بود، برای هوشیاران همه اعصار بعد. نسل های نیامده. دامنه مسئولیت و تعهد گسترده ای داشت و همین رسالت او را نهیب می زد که بگو، از نیازها بگو که آزادی و انسانیت از اولین آنهاست. شعر شاملو حکایت از تلاش جانکاهی بود که برای رهایی خود و دیگران باید سروده می شد و گرنه سکوت زهری بود که وجود او را به یکباره به کام بودن و بی خاصیت زیستن که از مرگ بدتر است، می کشاند.

شعر شاملو، شعری آرمان گرا و هم آهنگ با روح جامعه و مردم است. مسائلی که در زمان و مکان عادی و زندگی روزمره اتفاق می افتد و شالوده های ذهنی او را می سازند. او با این احساس نمی تواند ساکت بماند. شاعر بودن مجبورش می کند تا بسراید. این جاست که قدرت بیان و زبان گفتارش او را متمایز می کند. با هیجان و رسالتی که دارد و با تعهد و مسئولیتی که حس می کند، با تمام وجود به میدان می آید و با مهارت خاص از همه ابزار و واژه ها استفاده می کند. برای همین است که شعر او همچون گدازه دهانه آتشفشان همه چیز را در مسیر خود، می سوزاند، در بر می گیرد و به حرکت درمی آورد. این چیزی که شاعر می خواهد و اگر در بیان خود موفق شده باشد به آن دست می یابد و شاملو به آن دست یافت. دست یافت که چگونه برای دردها و رنج های مردم سرزمین خود به جای ناله و نوحه، چکامه ی نترسیدن و ایستادن بسراید. چیزی که ما امروز سخت به آن محتاجیم و نیازمند.

پس به یاد او باید گفت:

“چه حاصل از غم جانسوز مردن

به یاد شمع شب در روز مردن

خروشان همچو رعد اندرشب تار

خوشا جنگیدن و پیروز مردن”۲

پانویس:

۱ ـ درباره هنر و ادبیات، گفتگوی ناصر حریری با احمد شاملو، انتشارات نگاه، چاپ پنجم، تهران، ۱۳۸۵.

۲ ـ لاجرم بر دل نشنید… مجموعه دوبیتی ها، حسن گل محمدی (فریاد)، انتشارات اطلس، تهران ۱۳۷۲.

تورنتو

۲۲ جولای ۲۰۱۲ / اول مرداد ۱۳۹۱