من، چند براهنی می شناسم و دیگران شاید چندین براهنی و یا از آن چندین، چند تایشان را.
اولین براهنی که شناختم در «قصه نویسی» بود که حرف های تازه ای می زد؛ منتقدی خلاق و با انرژی. دومین براهنی شاعر بود؛ با «مُصیبتی زیر آفتاب» ش دیدم. درشت و چهار شانه و چشمانی با نفوذ. موهای سرش از وسط ریخته بود. به «طلا در مس» که داخل شدم چشمم به شخصیت دیگری افتاد؛ شخصیتی با نظریه های تند و جسورانه. گفتم: سلام آقای براهنی.
یکی از براهنی هایی که می شناسم دبیر بخش ادبی «مجله فردوسی» و سردبیر «جهان نو» بود. براهنی بعد را در «روزگار دوزخی آقای ایاز» دیدم و براهنی دیگر در «تاریخ مذکر» قدم می زد. براهنی بعد را که به خاطر می آورم مترجم است. از روی «پلی بر رودخانه درینا» ش گذشته ام. یکی از براهنی ها را که دیدم به یاد دارم از بنیانگذاران «کانون نویسندگان ایران» است. و براهنی بعد «استاد دانشگاه تهران» بود. براهنی دیگری را که می شناسم در ترکیه درس خوانده است. براهنی بعد تبریزی و آذری زبان است. و براهنی دیگر و دیگر و دیگر …
کیمیا و خاک. رازهای سرزمین من. آواز کشتگان. چاه به چاه. بحران رهبری نقد ادبی. قابله ی سرزمین من. آزاده خانم و نویسنده اش. بعد از عروسی چه گذشت و … اگر باز هم بخواهم بنویسم براهنی های بی شماری را به یاد خواهم آورد ـ و شما هم به خاطر خواهید داشت ـ آنقدر که از این صفحات سرریز خواهند شد.
و همه ی این براهنی ها در هم جمع می شوند و می شود دکتر رضا براهنی متولد ۲۱/ ۹ / ۱۳۱۴ تبریز که یکی از خلاق ترین چهره ها، و پرکارترین نویسندگانی که در تمام زمینه های ادبی از سال های ۱۳۴۰ تاکنون مطرح بوده است. او محیط ادبی ایران را با دیدگاه های نو و نظریه های تازه و جنجالی اش، در داستان، شعر، مقالات، ترجمه و گفتگوهایش، از خود متاثر کرده است.
اگر قرار باشد که ما لباس های پدرانمان را بپوشیم اصلا بچه های خوبی نخواهیم بود و دکتر رضا براهنی در زندگی ادبی خود سعی کرده است هیچ وقت لباس بزرگترها را به تن نکند و از این بابت که او به سنت شکنی مشهور است، در بین نوجویان و خلاق اندیشان طرفداران زیادی دارد. بی شک دشمنانی هم دارد، که این دو گروه، نه به شکل طیف که به صورت قطبی درآمده اند.
و حالا می بینیم که دکتر رضا براهنی قصه نویس با دکتر رضا براهنی شاعر دو نفری شانه به شانه ی هم و موازی با هم قدم می زنند و صحبت کنان با هم به جلو می آیند تا این که به یک باره متوجه می شوم این دو نفر در هم فرو رفته اند؛ یکی شده اند و براهنی دیگری متولد شده است. شخصیت تازه ای که شاعرِ قصه گوست روبروی من نشسته است. همان کسی که شعر و قصه ی «گاری» را گفته است:
در را از جایش کندند بلند کردند
در را به روی گاری انداختند بردند
– حالا فضای خالی در چون دهان سگی تشنه و تنها در زیر آفتاب له له زنان است اتاق ها را بردند
– با سطح شیشه های تیز و شکسته دیوارهای خالی و مغبون پنجره ها تنها مانده است
دیدی که خانه ی ما را هم بردند
– احساس های ما حالا زنبورهای سرگردانی هستند که تک تک دنبال کندوی گمشده شان می گردند
آنگاه نوبت سبلان آمد
ما بچه ها اطراف کوه حلقه زدیم تماشا کردیم
بی اعتنا به ما مشغول کار خود شده بودند
فارغ شدند. و بعد : هِن هِن کنان سبلان را انداختند روی گاری بردند
و آسمان پر ستاره تبریز را کندند انداختند روی گاری
از روی گاری صدها هزار چشم درخشان تبریزی فریاد می زدند:
ما را بردند
و،
بردند
گل های باغچه های تبریزی می گریستند وقتی که ارگ علیشاه را انداختند روی گاری بردند
حالا از موریانه ها نشانی خورشید را می پرسم
اما تو نیستی
زیرا که آمدند و تو را انداختند روی گاری بردند
ما در غیاب تو در این جهان خاکی ویران چه می کنیم؟
از دور دست های زمان غرش صدها هزار گاری را حتی در خواب نیز می شنویم
ای کاش می آمدند ما را هم می بردند.
نیما، جدا از دنیای تازه ای که وارد شعر کرد، با انقلاب در شعر پارسی آن را در مسیر دیگری قرار داد. او، در شعرش عدم تساوی مصرع ها را اعلام نمود و از نظر فیزیکی مساوی بودن شعر را حذف کرد. اخوان ثالث سنت قصه گویی را وارد شعر نیمایی کرد و به جنبه های روایی آن اهمیت داد. احمد شاملو به حذف وزن بیرونی از شعر نیمایی پرداخت و آن را جایگزین وزن درونی کرد. احمدرضا احمدی وزن بیرونی و درونی را از شعر نو گرفت. هارمونی را هم گرفت و به جای آن تصویر را در شعر عمده کرد. رضا براهنی در طول دوران شاعری خود از «آهوان باغ» گرفته، در «شبی از نیمروز» «مصیبتی زیر آفتاب» «ظل الله» «اسماعیل» «بیا کنار پنجره» و در «خطاب به پروانه ها» به آن سمت می رود تا شعر و داستان را یکی کند. شعر «گاری» نمونه ی درخشانی از این کوشش و همسویی شاعر و داستان نویس است که در یک نقطه بهم می رسند؛ یکی می شوند. و این اثر مشترک را که هم ویژگی های شاعرانه و هم عناصر داستانی را در خود جمع کرده است، به وجود می آورد. این دو، یعنی شاعر و داستان نویس به آن حد در هم فرو رفته اند که معلوم نمی شود آیا این شعر کار یک داستان نویس بوده است یا این داستان را شاعری با تجربه و خلاق سروده است. در این اثر ما با روایت، تصویر، جزئی نگری، حس آمیزی، ایجاز، فراروی از واقعیت، عادت زدایی و شخصیت سازی که عنصرهای شاعرانه، داستانی، و مشترک هستند، روبرو می شویم و جنبه های شاعرانه ی داستانی در پشت هر کدام از این نشانه ها مشهود است. اگر از زاویه ی شعر بودن اثر به آن بنگریم، چون زمینه ای گسترده و باز دارد، حالتی تاریخی و همه زمانی پیدا می کند. جنبه های داستانی هم در پشت هر کدام از این نشانه ها موجود است و اگر بپذیریم که داستانی بسیار موجز است ـ که هست ـ سرشار از تخیل و جنبه های شاعرانه و تصویری است.
اگر چه تکرار بیش از حد افعال اثر را شعاری می کند، اما این امتیاز ارزنده را به آن می بخشد تا حرکتِ زبانی را در آن بیشتر و تندتر کند و آن را به جلو ببرد.
به این اثر می شود از زاویه های مختلف و جهت های متفاوتی نزدیک شد و در جستجوی معانی چندگانه ی آن و دریافت های بی شمارش برآمد و روابطی منطقی را در آن کشف کرد و به رمزخوانی آن پرداخت که در این جا به دو دیدگاه صوری در آن اشاره می کنم:
۱- اوج
غارت، درندگی و خشونت از همان پاره اول این اثر خود را به رخ می کشد، اما از جایی که می گوید:
«احساس های ما حالا زنبورهای سرگردانی هستند که تک تک دنبال کندوی گمشده شان می گردند»
اوج می گیرد. بعد می رسد به: «آنگاه نوبت سبلان آمد»
که در اینجا چرت ما پاره می شود. در اوج همچنان می رویم که شاعر/داستان نویس ما را به جهان دیگری که ساخته است پرتاب می کند: «ِهن هِن کنان سبلان را انداختند روی گاری بردند»
و
«آسمان پر ستاره تبریز را کندند انداختند روی گاری»
که با درخشان ترین قسمت اثر از هر نظر روبرو می شویم و در اوج همچنان ادامه می یابد و بازتاب آسمان پر ستاره تبریز را در آن هزاران چشم درخشان تبریزی از روی گاری مشاهده می کنیم و همچنان در اوج می رویم.
۲ـ جزء به کل
در این اثر رفته رفته از جزء به کل می رسیم؛ در پاره اول می بینیم که در و پنجره را می برند. در پاره دوم غارتِ اتاق ها را شاهد هستیم و بعد خانه را می برند و نوبت سبلان و آسمان پر ستاره تبریز و ارگ علیشاه می رسد. در مجموع می بینیم که وطن با تاریخش غارت شده است.
آسمان پر ستاره تبریز از ازل وجود داشته است و گاری هم همیشه برای غارت آماده بوده است اما چرا هیچ وقت ما به صرافت دیدن آن نیفتاده بودیم؟!
چشم های ما قادر به دیدن طول موج معینی با زاویه دید معینی است و ما به چشم مرکب نیاز داریم. چشم هایی که اولین بار این ها را دیده است اتفاقا هم شاعر است و هم داستان نویس. در بین جمعیتی که هستند و خواهند بود و در گذشته بوده اند، آن چشم های مرکبی که دامنه ی دیدش وسیع است، حتی در عمق هم نفوذ می کند و از آسمان غافل نیست و دوردست ها و تاریخ را هم می بیند. و او که شاعر است و داستان نویس این ها را به ما نشان می دهد و ما، با زیباترین، هنرمندانه ترین، فراواقعی ترین و در عین حال دردناکترین تصویر هنری از پشتِ آن چشمانِ مرکب روبرو می شویم:
«از روی گاری صدها هزار چشم درخشان تبریزی فریاد می زدند ما را بردند»
شاعر/ داستانویس آمده است و از اجسامی طبیعی، ترکیبی تصویری، سمبلیک، استعاره ای، فراواقعی و اسطوره ای می سازد تا ما از ورای زمان و مکان آن درد تاریخی را حس کنیم.
شعر، زبان دوم ماست. زبانی که در آن غم ها، شادی ها، شکست، پیروزی، زایش، تلاش، مقاومت و سختی ها و به طور کل چهره ی مردم ما در آن بیان می شود. اگر شعر یا داستانی بازتاب درونی شده ی عواطف انسانی ما نباشد، چهره ی زمان و تاریخ را منعکس نکند، زبان مردم نخواهد بود.
براهنی در این اثر از حذف چندین زبان به بیان تازه ای دست می یابد؛ همان چشم مرکبی که در تمام طول تاریخ از طریق ناخودآگاه قومی شاعر/داستانویس بیدار بوده و حضور داشته است تا این غارت را ببیند.
او، از ورای چند تصویر و در نهایتِ ایجاز، سنگینی و عظمت سبلان را به ما منتقل می کند. ارگ علیشاه را روی گاری مشاهده می کنیم و فریاد زدن آسمانِ پر ستاره تبریز را از بازتابِ هزاران چشم درخشان در روی گاری می شنویم. گاری ای که حالا دیگر برای ما به نمادی تاریخی بدل شده است.
اگر سال ها بعد هم کسی پس از ما بیاید و در آستانه ی این اثر قرار بگیرد، بی شک چشم ها و گوش های او هم آن فریاد هزاران چشم را خواهد شنید و سبلانِ از جا کنده شده و ارگ علیشاه را در روی گاری خواهد دید. و در پشت آن چشم های مرکبِ شاعر/داستانویس، که بازتاب و تبلوری از آن هزاران چشم است، شاهدی بر این در بدری و غارت تاریخی خواهد ماند .
آذر ۱۳۸۴
۱– اوج: در این اثر دو وجه دارد. وجه فیزیکی یا بیرونی آن که ما به دنبال آن هستیم و دیگر اوج به معنی مفهومی اثر که از همان پاره اول شروع می شود.
۲- بلند کردن و بردن: هر دو به یک اصطلاح است، یعنی دزدیدن. و آن از هنگام حمله ی مغول به بعد مصطلح شده است، زیرا که می آمدند و آدم ها (زن ها) را بلند می کردند پشت زین اسب می گذاشتند و می بدند.