شماره ۱۲۱۳ ـ پنجشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹

داستان این شماره از مجموعه داستان «تویی که سرزمین‌ات اینجا نیست» نوشته محمد آصف سلطان‌ زاده، برگزیده شده است. کتاب را انتشارات آگاه در تهران به چاپ رسانده است. سلطانزاده در سال ۷۹ جایزه بنیاد گلشیری را به خود اختصاص داد. او سال‌ها پیش، از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و به کار در خیاط‌خانه‌ها در ایران پرداخت و در سال ۱۳۸۰ به دانمارک رفت. از او مجموعه قصه های «در گریز گم می شویم» « نوروز فقط در کابل باصفاست»، «اینک دانمارک» و «عسگر گریز» چاپ شده است. می گوید:

در جلسات ادبی دکتر براهنی می رفتم. حتی در یکی از جلسات داستان (درگریز گم می شویم) را خواندم.

به گفته خودش «از این جلسات داستان خوانی منزل دکتر براهنی نویسندگان و شاعران مطرحی به وجود آمده اند. داستان، مثل گوهری می ماند که مدام باید تراشیده شود تا از دل سنگ بیرون درآورده شود. هر نقدی در این جلسات تراشی است که بر آن می خورد. و در آخر آن شکل ناب داستان چون جواهری ساخته خواهد شد که نه کاستی دارد و نه افزونی. کامل کامل است.»

قصه دیدار به قیامت صرفنظر از زبان شیرین شرق ایران یعنی افغانستان که به یک معنا با ریشه زبانهای ایرانی نزدیکی بیشتری دارد، از فضایی کافکایی برخوردار است. پیرزنی که هرروز بقچه اش را می بندد و می رود جلوی زندان پلچرخی منتظر پسری می شود که در شانزده سالگی گرفته اندش و حالا شانزده سال پس از این ماجرا، و پس از رفتن این حکومت و آمدن آن دیگری همچنان از سرنوشت او بی خبر است. انگار قرار است تا ابد بقچه به دست جلوی زندان چشم براه آزادی تنها پسرش باشد.

بهرام بهرامی



کسی اگر زندانی ای داشته باشد آن سال ها در زندان “پلچرخی”، از آن زمان که تازه زندان را ساخته بودند تا آن گاه که کابل را گروه های مجاهد فتح کرده بودند و اول کاری که کرده بودند درهای زندان را گشوده بودند، شاید به یاد داشته باشند ده ها آدم هایی را که هر هفته به پایواز* زندانی های شان می آمدند و پس از ملاقات با آن ها شاد یا غمگین برمی گشتند و ناامید و گاه امیدوار، چون زندانی شان زنده بود و رژیم هم که به زودی رفتنی بود و رژیم دیگری که می آمد دروازه زندان را باز می کرد و همه را آزاد می ساخت. خیلی ها از زندان بیرون آمده بودند در میان هلهله شاد خانواده شان و دیگرانی که عکس های زندانی های شان را در دست داشتند و از آن ها می پرسیدند که آیا او را دیده اند و می شناسند؟ اغلب ندیده بودند و لیکن امیدواری می دادند که او را دیده اند و به زودی او هم برخواهد گشت.

خیلی ها هم دیگر برنگشتند.

شاید به یاد داشته باشند پیرزنی را که کار هر روزه اش این بود که بیاید دم دروازه زندان و چشم بدوزد به کتاره* های دروازه و از ورای آن تا دوردست های داخل حویلی* زندان و ساختمان هایی سمنتی و سربی رنگ و گاه عبور کسی یا کسانی تا مگر…. زندانی داشت پیرزن. پولیگون* کدام سمت این ساختمان ها بود؟ چیز هایی را به آوازه شنیده بود پیرزن که خوابش را آشفته می کرد. مدت ها بود که دیگر خواب نداشت.

سربازهای زیادی بودند که بست شان به نگهبانی این زندان افتاده بود و بعد ترخیص گرفته بودند و رفته بودند با خاطره پیرزنی که هر روز می آمد با بقچه ای لباس و غذا برای زندانی اش که می گفت تنها پسرش بود. سربازان از او و پسرش با هم می گفتند و پیرزن هم که دیگر یاد گرفته بود که در مورد پسرش از سربازان کنج و کاو نکند که آنها هیچ چیزی نمی دانستند چون آنها را هم در حریم زندان راهی نبود. با مهربانی به سربازان که نوبت پهره* شان در دم دروازه زندان می شد می نگریست و گاه هم درد دل می کرد. گاه سربازان از غذای خودشان به او می دادند و گاه او هم از غذایی که برای فرزندش درست کرده بود به سربازان تعارف می کرد. ماه و سال می گذشت و سربازان ترخیص می شدند و پیرزن لیکن همچنان آنجا می ماند.


سرباز جوان در نیم روز گرم تابستان پهره را از سرباز دیگری تحویل گرفت. چند روز پیشتر با عده ای سرباز دیگر بست شده بودند در اینجا به جای سربازان دیگری که ترخیص می شدند. سربازان دیگری هم در راه بودند. آفتاب مستقیم بر فرق سرش می تابید و تفنگ ماشیندار داغ و سنگین اش شانه اش را آزار می داد. کسی در آن گاه روز در میدان گاه پیش روی زندان دیده نمی شد جز پیرزنی که در سایه کوتاه دیوار سر و تن پناه داده بود و پاهای دراز کرده اش در آفتاب بود. کفش های سیاه پلاستیکی بر پا داشت که لابد از فرط گرما مثل قیر مذاب نرم و داغ بودند. بقچه ای خاک آلود هم در کنارش بود.

زمان انگار بر آسمان زندان مثل لگ لگی پیر بر یک پا بی حرکت ایستاده بود. در دو انتهای جاده ای که از پیش روی زندان می گذشت سراب می جوشید. سرباز خمیازه ای کرد و تفنگش را بر شانه دیگر آویخت. به سوی پیرزن رفت و نگاه خسته اش را دید که هشیار شدند.

ـ نام پسرت گفتی چی بود، مادر؟

شوقی در چهره خشک و سوخته پیرزن سایه انداخت: دیدار، بچیم*.

برق فکری در چشم های میشی سرباز بود.

ـ پسرت چند ساله بود ، مادر؟

پیرزن گفت: بچیم، پسرم، دیدارم، آن وقت ها نو شانزده را پُر کرده بود و پای مانده بود در هفده که کودتای تره کی شد. شش ماه بعدش حفیظ الله امین آمد و بچیم را برد. دیدارم را بُردن. ناخیرات ها بچیم را قد سر و دو گوش غیب کردن.

ـ حالی چند ساله اس پسرت، مادر؟ اگر زنده… ببخشید، انشالله زنده اس، مادر.

پیرزن اندکی رنجید: زنده ره که زنده اس، استخوان هایم خبر می دهن که زنده اس. ولی سن و سالش، اینحالی خودت حساب کن که چند ساله اس. هفده در دوره حفیظ اله ی امین، یک سال بعدش ببرک کارمل آمد همرای قوای شوروی، بچیم شد هژده ساله. ببرک شش سال دوام کرد. بچیم در همی زندان شد، بیست و چار ساله. وقت عروسی ش می شد اگر خیر نادیده ها او ره نمی گرفتن.

مادر یک آن ترسید، شاید که یک آن پنداشت که هنوز آن دوره حفیظ الله و ببرک است که هر روز جلو همین دروازه زندان می آمده و این هم سربازی از دولت است که سخن اش را اصلاح کرد: البته که من می گویم دولت حق داره مردم خودش ره بازخواست کنه و زندانی کنه. ولی نه این قدر دگه بی بازخواستی. هر جُرمی بچیم داشته بود، تا آن زمان خلاص شده بود.

سرباز من و من کرد و گفت: چه جُرمی داشت بچه ات، مادر؟

ـ هیچ جُرمی بچیم. یک جوان پاک و بی گناه بود که مورچه زیر پایش آزار نمی یافت. پدر نداشت و خودم کلانش کرده بودم. خانه مردم کالا شویی کردم، لحاف دوختم و بچه کلان کردم. گفتم ثمرش ره ببینم و در سایه اش بشینم. ولی خیر نادیده ها از پیشم بُردن. دیدارم ره بُردن. همین طور بی سر پناه ماندم.

ـ ولی نگفتن که به چه جُرمی بچه تانه می برن؟

زن از یاد آوردن خاطره آن روزگار اندک عصبانی شد، گفت: بچیم تو خام سال* هستی . دوره حفیظ اله ی امین یادت نمی آیه. آدما ره که می بردن نمی گفتن که به چه جرمی می برن. همه گی ره از دم می بردن، بی گناه و گناهکار، تر و خشک. جوان مره هم با دیگرا. تو خودت بگو یک جوان سر به زیر، صبحا مکتب می رفت و دیگر* خانه می آمد، هیچ جای دگه هم نمی رفت، نمازش قضا نمی شد، چه جُرمی می تانسته داشته باشه؟

ـ نمی فامم مادر، شاید در مکتب گروه درست کرده بودن و شبنامه نوشته می کردن و پخش می کردن.

ـ نه، پسرم، دیدارم اهل این طور گپا نبود. از حزب و حزب بازی ها بدش می آمد. می گفت، چرا ده چیزی که آخر و عاقبت نداره خودم ره درگیر کنم.

سرباز گفت: همون، شاید از ش خواسته بودن که در حزب و سازمان جوانان شامل شوه، قبول نکرده ، اون هام گرفتندش.

ـ نمی فامم، بچیم. خلاصه اولاد کلان می کنیم که ثمرش را ببینم، از پیش ما می گیرن.

باز برقی در نگاه سرباز بود: خوب ، راستی اگر پسرت حالی می بود، چند ساله می شد؟


شوقی باز در نگاه پیرزن بود از به یاد آوردن پسرش. گفت: بعد از ببرک باز پادشاه گردشی شد و داکتر نجیب سر تخت شیشت*. چار سال هم نجیب دوام کرد، پسرم شد سی ساله. داکتر نجیب که سقوط کرد، مجاهدا آمدن، حالی هم دو سال اس که مجاهدا سر تخت هستن، اینحالی تو بگو بچیم چند ساله شده؟ دیدارم چند ساله شده؟




 

سرباز گفت: دیدارت مادر، سی و دو ساله شده.

پیرزن لبخند زد: ها بچیم، دیدارم سی و دو ساله شده.

پیرزن پسرش را در همان هفده سالگی اش تصور می کرد در تمام این سال ها و حالا با مجسم کردن او در چهره یک مرد سی و دو ساله گیج اش می کرد. مدت زیادی نگاهش بر نمای بایر پیش روی زندان مات و مبهوت ماند بی آنکه بداند که مدتی بود که آفتاب نیم سایه بالای سرش را روفته بود تا آنگاه که صدای سرباز از پیش روی دروازه آمد: مادر جان نوبت پیره ام خلاص شد، حالی باید بروم.

پیرزن خودش را از روی خاک برداشت و خاک های دامن اش را تکاند. پیش از آن که خمیده خمیده به سوی جاده ای که سمت شهر می رفت برود و در سراب غرق شود، به سرباز که اسلحه و نوبت پهره اش را به سرباز دیگری تحویل می داد گفت: خدا پشت و پناهت. سیل کو بچیم اگه دیدارم ره دیدی. همگی می گن نیس، ولی هست. یک دفعه اگه مره می ماندن که داخل می رفتم، خودم پیدایش می کردم. زمانی که مجاهدا محبس پلچرخی ره باز کردن، رفتیم درون، ولی تمام محبس ره نشان ما ندادن. گفتم، چرا آن بلاک های دگه ره نشان ما نمی دهی؟ قومندان گفت، برو برو… گفتم، یک صاحب منصب حفیظ الله و کارمل تو خودت ره درست کردی؟


سربازان پس از گذراندن روزی گرم در ساختمان قاغوش* که سمت غرب زندان قرار داشت به استراحت مشغول بودند. سربازان کهنه کار و قدیمی و با تجربه با سربازان جدید یا قدیمی دیگری که تازه از جاهای مختلف به این جا بست شده بودند از هر دری حرف می زدند، شاید بشود اضطرابی که آدم را از کار کردن در یک جای جدید در خود می گیرد کم رنگ کرد.

ـ تو چند ساله هستی؟

ـ والله تذکره ام ره که کلان نوشته کرده بودن. یک وکیل داشتیم که با پدرم رقابت داشت. سالی که تذکره می دادن، دو سال مره در تذکره زیاد نوشته کردن که دو سال مره زودتر در عسکری ببرن.

ـ خوب، با تمام این تفاصیل چند ساله هستی؟

ـ بله، این ره می گفتم که بچه خودش که هم سن من بود، دو سال ریزه تر سیاه کردن که دیرتر عسکری بره.

ـ حالی چند شدی؟

ـ در تذکره ام نوشته شده، دوازده ساله سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار. حالی خو سال هفتاد و چهار است. یعنی می شم فکس* سی ساله.

ـ یک چیز ره برت بگویم، این که تذکره ره دور بنداز، فامیدی؟ اگه کار درست شد.

ـ خوب!

ـ دگه این که چهره ات در سن و سالت نمی خوره…. باور کو هر کس که تو ره ببینه، فکر می کنه که چهل ره پخته داری.

ـ هر کس بی جا می کنه، من از سی سال زیادتر ندارم.

ـ ولی قیافه ات، همو که گفتم، اگه اصلاح کنی سر و رویت ره، می شه گفت که سی و پنج هستی یا سی و شش.

ـ برو، هر کسی در جای من می بود، ازین هم بدتر می شد. پیش چشم خودم دیدم که طیاره شوروی خانه مان ره بمباران کردن. از زیر خاک و تراب تنها من زنده بیرون آمدم. در دست خودم پدر و مادر و برادر و خواهر خودم ره گور کردم. عشق از جگر من. حالی تو بیا و بگو که چرا این قدر شکسته شدی.

ـ کی هست در افغانستان که یک کسی از خانواده اش ره از دست نداده باشه؟

ـ ده سال کم از کم در راه خدا درکوه و کمر تفنگ ورداشتم و سنگر گرفتم. خدا قبول کنه، این همه خواری و زحمت که من کشیدم…

ـ همه مردم افغانستان خواری و زحمت دیدن، کی بوده که زحمت ندیده؟

ـ همی حالی هم در زحمت هستم. می بینی که هنوز هم تفنگ ره از دوش نماندم و در این بدترین جای دنیا، در این محبس خدمت می کنم.


نوبت پهره سرباز جوان که شد به سوی پیرزن رفت که باز مثل هر روز بقچه بغل همان جا کنار دیوار نشسته بود. خوب دریافته بود که همصحبتی با کسی می توانست ساعات طولانی پهره را کوتاه کند.

ـ مادر، زندان آدم ره پیر می سازه.

ـ می فهمم بچیم. بیرون زندان هم آدم ره پیر می سازه.

ـ دیدارت هم مادر، اگه پیدایش کنی، فکر نکو که همان دیدار شانزده ساله اس. در ذهن تو قیافه شانزده سالگی دیدار نقش بسته، مادر. ولی دیدارت سی و دو ساله اس، اگه زنده… که حتماً زنده اس.

ـ ها، حتماً زنده اس.

ـ ولی قیافه یک آدم سی و دو ساله ره نداره مادر. زندان آدم ره پیر می سازه.

ـ می فامم جان مادر، بیچاره دیدارم. بیچاره دگه بندی ها. روزی که زندانی های محبس پلچرخی ره آزاد کردن، می دیدم شان که چطوری موی ها و ریش های شان دراز شده بودن. همگی ریش سفید و سر سفید شده بودن. عکس دیدار در دستم بود، پیش هر کدام شان می دویدم و می گفتم دیدارم ره ندیدین؟ دیدارم ره نمی شناسین؟ بعضی های شان نمی شناختن. بعضی های دیگه شان، نمی فامم، شاید از روی تسلی می گفتن هست، حتماً هست مادر، پلچرخی پر از زندانی است مادر. دیدار تو هم در این جا هست…. ولی دیدارم در آن بین نبود. اگرم می بود، نمی شناختمش.

ـ ها مادر، دیدارت ره اگر ببینی، می شناسی؟

ـ مه چم* بچیم. از شانزده سال پیش خیلی فرق کرده. شانزده سال یک عمر آدم است.

ـ ها، نمی شناسی اش مادر. مسلماً نمی شناسی اش مادر. دیدارت قیافه اش شکسته شده، مثل چهل ساله ها شده.


سرباز با سرباز دیگری در بُرجک پشت ساختمان های زندان پهره می کردند. شب بود و سگرت پشت سگرت دود می کردند.

ـ ولی من چیزی از خانواده شان نمی دانم.

ـ آن هم درست می شه، دیدار. دیدار جان، آن هم درست می شه. این کالا ها ره بگیر و بپوش. شیرینی ما هم یادت نره….

ـ این ره چکار کنم؟

به تفنگ اش اشاره می کند.

ـ چند سال با این تفنگ شانه ات ره زخم کردی، خدمت این تفنگ ره کردی. یک چند سالی هم برو خدمت مادرت ره بکن.


ـ مادر ، زندان خیلی چیزها ره از یاد آدم می بره. حافظه ره از بین می بره.

ـ می فهمم بچیم. زندان خیلی چیزها ره از بین می بره.

ـ مادر، دیدارت ممکن است خیلی چیزها ره از یاد برده باشه.

ـ حتماً همین طور است، همه چیز ره از نو یادش می دهم.

ـ حتماً همین کار ره بکن. از نو همه چیز ره برایش یاد بده، مثل کودکی که تازه راه افتاده باشه.


اگر آن سال ها در آن زندان زندانی داشتید شاید به یاد بیاورید دیدار مادر و فرزندش، دیدار، را پس از شانزده سال، یک عمر آدم. وقتی از دروازه محبس پلچرخی بیرون آمد، مادر از روی حدس می دانست که دیدارش چه اندازه رشد کرده باشد. لباسی را که با دست خودش دوخته بود، اندازه تن فرزندش بود. مادر دیدار را در تمام این سال ها که می آمد، همیشه در همان لباس مجسم ساخته بود، و برای همین بود که کمتر احساس بیگانگی با او می کرد. زودتر شناختش. دیدار هم در تمام این سال ها با چهره تکیده مادر زندگی کرده بود. اشک ریخت و در پیش پایش نشست. مادر دست در گردن فرزندش انداخت، سرش را بغل کرد و گریست. با تمام وجود تمام بغض فروخورده شانزده ساله اش را گریست. سربازان مجاهد هم که دورشان جمع شده بودند می گریستند. چند نفر زن و مرد دیگری که در آفتاب کنار دیوار بقچه لباس در بغل نشسته بودند، می گریستند….

مادر خواست که هفت بار دور پسرش بگردد، اما پسرش نگذاشت. پاهای مادر را بغل کرده بود. مدتی گذشت و دیدار بلند شد و دست مادر پیرش را گرفت و در بدرقه نگاه های اشک آلود دیگران در جاده ای که به سمت شهر می رفت دور شدند.



پانویس ها:


پایواز: استقبال، ملاقات.

کتاره: نرده.

حویلی: حیاط.

پولیگون: ساختمان چند ضلعی در زندان مخوف پلچرخی که رژیم کمونیستی زندانی ها را در آنجا اعدام می کردند.

پَهره: کشیک.

بچیم: بچه ام، پسرم.

خام سال: جوان و کم سن وسال.

دیگر: عصر.

شیشتن: نشستن.

فکس: (انگلیسی) فیکس، دقیق.

مه چم: من چه می دانم.