شماره ۱۲۱۳ ـ پنجشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹
ادامه دوم آگوست ۱۹۸۸ آیواسیتی
خواب خاصی دیده ام که فکرم را اشغال کرده و به دنبال معنایش هستم. گویی در دبیرستان ایراندخت دزفول بودم. مدرسه وسیع و بزرگ بود. خانم کفائی و خانم معزی در دفتر دبیرستان بودند. اما انگار دبیرستان به یک مدرسه شبانه روزی تبدیل شده بود و یا اینکه برای دوران کوتاهی ما شاگردان مجبور بودیم چند شب را در مدرسه بگذرانیم. تمام همکلاسیهای دوران دبیرستانم با همان شکل و شمایل گذشته حضور داشتند. حقی، قطب، فرحناک، تقی زاده و غیره و غیره و… گویی دستوری آمده بود و همه ما می بایستی موهایمان را حتما کوتاه کنیم …درست مثل دستور استفاده از مقنعه… من در مقابل این دستور ایستادگی کردم. گفتم: نه … من موهایم را کوتاه نمی کنم! یکباره یکی از معممین که عمامه اش سیاه بود نه سفید، با مهربانی پدرانه به طرفم آمد و گفت:”باید موهایت را کوتاه بکنی. و خودم برات کوتاهشان می کنم.” لحن محبت آمیز و پدرانه اش مرا به حس و فضایی جدید برد. نیاز به محبت “پدر” وجودم را پر کرد. به خود گفتم:”بگذار موهایم را کوتاه کند.” او با نرمشی ویژه موهای بلندم را تا بالای چانه ام کوتاه کرد و برایم چتری گذاشت. در خواب موهایم به جای رنگ خرمایی روشن، سیاه، صاف و براق و پرپشت بودند. یکباره احساس سبکبالی کردم. در منطق بیداری هرگز این دو چیز متضاد یعنی موی زن و دست مرد مسلمان معمم نمی توانند در یکجا با هم کنار بیایند. آیا شرایط گفت وگو برای صلح در سازمان ملل متحد، چنین خوابی را در من خلق کرده است؟ نمی دانم…
دیشب بالش صبورم علاوه بر اینکه به طور نامرئی در محتویات خوابم شریکم بوده است، در دو احساس بسیار متضاد دیگر هم همراه بوده است:
۱ـ بالش صبورم در احساسات اول:
نیمه شب دیشب با تلفن آقای رحمانی نژاد از خواب بیدار شدم. صدایش مهربان، صمیمی و محترم بود. تنش های لحن صدا، افکار و احساسات درونی آدم را آشکار می کنند. باورم نمی شد… چرا که همانروز می خواستم نقدی درباره ی آخرین فیلم بیضایی “شاید وقتی دیگر” را برایش پست کنم. قدری در مورد مسایل مختلف صحبت کردیم و بعد به او گفتم که اسمش را به IWP داده ام که او را به عنوان مهمان دعوت کنند. بسیار ملایم و با ملاحظه و با مناعتی ویژه صحبت می کرد. وقتی که تلفن تمام شد، ذوقم را توی بالش ریختم. سرم را کردم توی بالش و زیچه زدم… اما بعد دیدم دیگر خوابم نمی برد و تا ساعت ۴ صبح کتاب و مجله خواندم.
۲ـ بالش صبورم در احساسات دوم:
قصه ای خواندم از “فریبرز ابراهیم” به نام “نان تلخ” … هر چند نوشته تا چند پاراگراف مانده به آخر عصبانیم کرده بود… (چرا که روال نوشته، سبک نوشته های ۳۰ سال پیش را داشت. نپخته بود، صیقل نیافته، بدون پرداخت و با تکرار مکرر کلمات غیرملزم… سرگردانی نویسنده در سبک و سیاق، و دیالوگ های همگون که نویسنده به طور تصنعی و بدون روح کنار هم چیده بود، و مطرح کردن فقر و گرسنگی با ناشیگری در نوشته مشهود بود) اما ناگهان نویسنده در چند پاراگراف مانده به آخر، با چرخشی شگفت انگیز و باور نکردنی مرا به دنبال خودش کشید. قلبم ناگهان شروع به تپیدن کرد. می ترسیدم داستان را ادامه بدهم. خشونت زندگی مثل هجوم یک اختاپوس تمام پیکرم را در چنگالهایش فشرد. داشتم خرد می شدم وقتی که به جسم نحیف کودک (علیجان) فکر می کردم. سبک نوشته فراموشم شد. کلمات مصنوعی از یادم رفت. تمام کاستی ها محو شدند. موضوع، خالص و برهنه خودش را عریان کرد. و اینکه نویسنده موضوع اصلی را از آغاز به صورت گنگ و مبهمی مطرح کرده بود و در پایان ناگهان خواننده را شوکه می کرد. به یاد یکی از قصه های علی اشرف درویشیان افتادم و داستانی که در آن پدری به خاطر ناتوانی اش در رفع گرسنگی و مراقبت از ۶ بچه اش، به آنها زهر خورانده بود…
بعد از قصه”نان تلخ” ناگهان بغضم شکست. سرم را کردم توی بالش تا کاوه صدای جیغم را نشنود. از گریه صدادار خودم خجالت می کشیدم. از خودم خجالت می کشیدم. چرا از گریه کردن اینقدر دچار شرم می شدم؟ چرا؟ اگر در ایران می بودم و این قصه را می خواندم، باز هم احساساتم اینگونه رقیق می شدند؟ کودکان محروم مملکتم همیشه قلبم را به تپش واداشته اند. حالا از احساساتی شدن خودم دچار چندش می شدم. اینکه قدرتم دارد شکسته می شود، و به جای تحلیل و تفسیر ذات فقر و طیف گسترده اثرات پیرامونی آن، در گوشه ای از یک اتاق کوچک در شهری کوچک در قلب آمریکا، دارم اشک می ریزم..
***
بعد ازظهر “منصور” به خانه ام آمد و ساعتها با هم حرف زدیم. درباره ی ادبیات معاصر، قصه نویسی، مسائل سیاسی و جستجو برای یافتن راههای جدید برای حل مسایل ایران… و غیره… منصور زیاد می داند … منصور خوبست… منصور کمکهای زیادی به من می کند.. منصور یک چشمه آب زلال است در یک بیابان برهوت… منصور چه بگویم دیگر …
با او درباره نامه اکبر رادی به رضا براهنی هم صحبت کردم. طنز رادی فوق العاده است. به ادبیات ایران و دنیا احاطه دارد. می داند چه می گوید. اما اخلاقی بودن بیش از اندازه اش آدم را معذب می کند. شاید به دلیل زندگی آرام، بی سر و صدا و بدون هیاهویش، و اینکه از تمامی وجوه زندگی های عجیب و غریب و پیچیده مردم به دور است و بالطبع پیرامون تجارب خاص و ویژه ای می نویسد.
ادامه دارد