شماره ۱۲۱۴ ـ پنجشنبه ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹
داشتیم تلفنی حرف می زدیم. نصفه شب بود. تو داشتی تعریف می کردی که بچه خاله ات چه شیرین کاری هایی می کند. صدایت ته ذهنم بود. چشم هایم را بستم. گفتی: «خلاصه این جوری. گوش می کنی؟» گفتم آره، اما هرچه فکر کردم یادم نیامد چه گفته بودی. حتی یک دفعه که چشم هایم را باز کردم، دیدم تلفن قطع شده. دوباره که زنگ زدم نگفتم خوابم برده بود.
*
اولش که می رسید، سرحال بود. اشتها داشت. همه چیز می خورد. به من هم اصرار می کرد بخورم. من از اشتها می افتادم. می گفت: «حال آدمو می گیری. هر وقت می پرسم چی می خوری، می گی نمی دونم.» من گرسنه بودم، دلم می خواست بال مرغ را مثل خودش گاز بزنم، اما تا به خودم می آمدم، غذایش را تمام کرده بود. حس می کردم یک تکه نان خشک گیر کرده توی گلویم. زیر چشمی به عقربه ها نگاه می کردم که تند تند می چرخیدند و فکر می کردم که الان است بگوید I gotta go. من دستم را حلقه می کردم دورم. غذاها را همان طور ول می کردم روی میز.
عشق بازی می کردیم. وسطش من بغض می کردم، انگار که درد می کشم. مهربان بود، بعد یکهو بی حوصله می شد. زود دلش می خواست برود، انگار خسته می شد از من. طاقت نداشت انگار، می گفت یک کم بخوابیم. ترس برم می داشت و خواب از سرم می پرید. می خواستم جلوی نفس کشیدنم را بگیرم، اما نفس می شد عین سرفه های سر کلاس، که هر کاری می کردی نمی توانستی جلویش را بگیری. پایم را یواش از روی پایش بر می داشتم، مثل دزدها گردنم را می چرخاندم. همان جور که چشم هایش را بسته بود می گفت: « بخواب.» بعد یکهو از خواب می پرید و می گشت دنبال لباس هایش. می پرسید: «ساعتم کو؟» ساعتش را می دادم دستش که گذاشته بود لبه کانتر آشپزخانه. نگاه می کرد به دور و بر اتاق، کفش هایش را می پوشید. من دستم را دورم حلقه می کردم و تکیه می دادم به دیوار. می گفتم نرو. از این جمله هم بدش می آمد.
می گفت: «می دونی چیه؟ اصلا ما جور هم نیستیم. نشونه ش هم همین که نمی تونیم کنار هم بخوابیم. تو تا صبح وول می زنی. هر بار چشم باز می کنم زل زدی به سقف.»
من سرم را تکیه می دادم به شانه اش، دستم را می انداختم دور تنش. زود چشم هایش را می بست، دوست داشت بخوابد. خواب از سرم می پرید. به من می گفت بخواب، من هم چشم هایم را می بستم. دستش سنگین بود، از روی بازویم که رد می شد، حس می کردم نفسم دارد بند می آید. یک خورده نگاه می کردم به صورتش، به ریش های تازه در آمده اش، پره های بینی اش و شکل ابروهایش. روی پیشانی اش عرق بود، یک پرده نازک روی پوستش. روی پیشانی اش قشنگ می شد؛ انگار ژل زده به موهایش.
حس می کردم نفسم بند آمده. یکی دو تا نفس آرام می کشیدم و سومی دیگر از ته دلم بالا می آمد. نفس می کشیدم و زیر چشمی نگاه می کردم که نکند بیدار شده باشد. پلک هایش چین داشت، یعنی نخوابیده هنوز. زود چشم هایم را می بستم، یعنی خوابم و می دانستم پلک هایم چین دارد و معلوم است بیدارم. تکان نمی خوردم. حس می کردم دست چپم درد می کند و دست راستم خواب رفته. نوک دماغم می خارید، پایم… پایم زق زق می کرد و موهای پشت گردنم کشیده می شدند. نفسم می برید.
دستم را میلی متری تکان می دادم. سر می دادم انگشت هایم را از روی سینه اش. یک ذره دردش ساکت می شد بعد دوباره درد و خارش و بی قراری. می گفتم این دفعه یک تکان می دهم به خودم و خلاص. فکر می کند خوابم و خودم را می کشم از بغلش بیرون و می روم گوشه تخت. می گفتم الان است که دیگر نفس هایش طولانی شوند و خوابش سنگین بشود. می گفتم الان خوابم می برد. خوابش نمی برد. می فهمیدم بیداراست و هر نفسی که می کشم نفس بلندی در جوابش می کشد. داشتم خفه می شدم انگار.
می گفت: «تو اصلا آرامش نداری. شب تا صبح مثل جغد بیداری، زل می زنی به آدم. دلم می خواد خواب باشی.»
*
دیشب داشتم یک فیلم خارجی نگاه می کردم، دیدم مرده وسط عشق بازی یکهو گفتI gotta go و زود لباسش را پوشید و زد بیرون. گفتم :«اه… همه ش می خوان برن. معلوم نیست کجا!»
شام خوردیم و بعد من دراز کشیدم سمت راست تخت. یک خورده نگاه کردم به سقف. چند تا نفس عمیق کشیدم. داشتیم راجع به چیزی حرف می زدیم … یادم نیست چی. انگار خودم داشتم چیزی می گفتم. یک دفعه خواب رفتم. صبح می گفتی: «توی ثانیه ای رفتی، هرچی صدات کردم نشنیدی. خواب خواب. داشتی حرف می زدی.»
من خندیدم.