به سیامک غفاری

جاده خلوت بود. پس از رد کردن یکی دو خیابان، پیچیدم به بزرگراه و نوار تک نوازی نی را گذاشتم روی دستگاه پخش و گاز دادم. یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر در همچون جاده ی خلوتی ماشین قراضه ام به پت پت بیافتد و راه نرود، از چه کسی می توانم کمک بگیرم. بعد بی خیال شدم. هر چه باداباد! غصه دار بودم و از صدای نی تنها، که فضای ماشین را پر کرده بود، لذت می بردم. انگار که صدای نی با من همدردی می کرد. نور چراغ های ماشینم ضعیف بود و مشکل می توانستم مسیرم را ببینم. خط سفید کنار جاده را نشان کرده بودم که از جاده منحرف نشوم.

اواخر مهمانی، وقتی بلند می شدم که راه بیفتم، دوستم جلوم را گرفت و گفت: “مگر دیوانه ای، می خواهی با این وضع رانندگی کنی؟”

گفتم: ” چیزی نیست، من که مست نیستم.”

گفت: “بوی مشروب که هست!”

و اصرار کرد که شب را در خانه اش بخوابم و صبح زود راه بیفتم.

گفتم: ” خونه ی خودم راحت تر می خوابم. تازه، ساعت سه صبح که خبری نیست.”

خواست برایم تاکسی بگیرد، ولی قبول نکردم و راه افتادم

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

.

از هشت ـ نه نفر مهمانان شب، من آخرین نفر بودم که با صاحبخانه خداحافظی می کردم. وقتی کفش هایم را می پوشیدم، یک لحظه سرم گیج رفت، ولی خودم را کنترل کردم و زدم بیرون.

وقتی ماشینی از پشت سر نزدیک می شد، سرعتم را کم می کردم که طرف رد بشود. اطراف بزرگراه مزارع درندشت در تاریکی گسترده بودند و جاده را که دراز به دراز افتاده بود، مرموز نشان می دادند. سیگاری روشن کردم و کمی شیشه را پایین کشیدم.

هنوز در حال و هوای مهمانی بودم و داشتم صحبت های دوستان و وراجی های خودم را در ذهنم مرور می کردم.

چند قطره باران از گوشه ی باز پنجره به صورتم خورد. لحظاتی بعد شیشه ی مقابل از قطره های باران، که به هم می پیوستند، پر شد. صدای موسیقی را بلندتر کردم و تازه یادم افتاد که کمربند نبسته ام. در حالی که به سیگارم پک می زدم، کمربندم را بستم. دلم می خواست جاده تا بی نهایت طولانی می شد و من در همان احوال می راندم.

به پل بزرگ رودخانه ی فریزر که رسیدم، از ذهنم گذشت که سرعتم را کنترل کنم تا توجه گشتی های پلیس را جلب نکنم. باران شدیدتر شده بود. با دیدن بسته ی سیاه بزرگی در وسط جاده، ماشین را به سمت چپ کشاندم که ردش کنم. چیزی بود شبیه کیسه های پلاستیکی زباله. به این فکر می کردم که کدام دیوانه ای این کار را کرده! شاید هم از پشت وانتی افتاده بود. بعد شک کردم که آنچه دیده ام واقعا یک بسته ی زباله بود! بیشتر شبیه آدمی بود که در خودش مچاله شده باشد. سعی کردم از آینه ی عقب بسته را دوباره ببینم، ولی در تاریکی شب چیزی دیده نمی شد. هر چه بود، داشتم از آن دور می شدم.

فکر کردم که چرا آدمی مچاله شده به نظرم آمد! دلم می خواست از قضیه سر در بیاورم. قسمتی از بسته ی سیاه شبیه پاهای آدمی بود که زانوهایش را در شکمش جمع کرده باشد. با خودم گفتم این هم از معجزات مشروب که آدم همه چیز را عوضی می بیند! لحظه ای بعد از ذهنم گذشت که شاید تصادفی چیزی….

پل را دیگر رد کرده بودم. از اولین خروجی ناخودآگاه به راست پیچیدم. می خواستم برگردم و از قضیه بسته ی سیاه سر در بیاورم. ماشین را انداختم در سمت دیگر بزرگراه که برگردم. لحظاتی سرم گیج رفت و نزدیک بود از خط سفید کنار جاده بیرون بزنم. ماشین را کنترل کردم و این بار در مسیر عکس راه خانه ام پیش راندم. دقایقی بعد، در همان مسیر قبلی، داشتم به بسته ی سیاه نزدیک می شدم. چشم هایم را مالیدم و نور بالا را زدم. از آینه ی عقب پشت سرم را دید زدم. هیچ ماشینی نمی آمد. چراغ های احتیاط را روشن کردم و در ده بیست متری بسته توقف کردم. از ماشین بیرون آمدم و نزدیکتر رفتم. با کمال تعجب دیدم که بسته تکانی خورد و آدمی آهسته خودش را جمع و جور کرد و به آرنجش تکیه داد. با عجله به داخل ماشین برگشتم و به ۹۱۱ زنگ زدم. زنی گوشی را برداشت و پرسید چه کار دارم. گفتم:”من روی پل فریزر هستم. کسی رو ماشین زده و روی جاده افتاده. شاید هم آدمی یه که قصد خودکشی داره!”

زن مشخصات و آدرسم را پرسید. گفتم: “عجله کنید من وسط جاده ایستاده ام. هر لحظه ممکنه…”

به نظرم آمد که زن دارد وقت تلف می کند. پرسید:” تو زدیش؟”

گفتم: “نه بابا، داشتم رد می شدم که دیدم وسط جاده افتاده.”

او هنوز داشت از من سئوال می کرد که دو ماشین پلیس با چراغ های گردان پشت سرم پارک کردند. تلفن دستی ام را بستم و خودم را جمع و جور کردم. پلیس ها پیاده شدند و به سمت ماشین من آمدند. بعد با دیدن آدمی که افتاده بود و در خودش مچاله شده بود، به طرف او رفتند.

حالا آمبولانسی هم رسیده بود و جاده را بند آورده بود. ده دقیقه ای می شد که پلیس ها داشتند با طرف حرف می زدند. ده دقیقه ای که به خاطر دلهره ی شدید، همچون ده سال بر من گذشت. بعد یکی از پلیس ها به طرف ماشین من آمد. اندکی شیشه ی ماشین را پایین کشیدم که بفهمم چه می گوید. نزدیک تر که شد، نفسم را در سینه حبس کردم که بوی مشروب را متوجه نشود، ولی او در حالی که از ماشین من رد می شد گفت:good job, you saved her.

و اشاره کرد که می توانم بروم.

منظورش این بود که دختره را نجاتش داده ام.

راه که افتادم، تازه لرزش دست هایم شروع شد. با خودم گفتم “کاش کسی هم مرا نجات می داد!”