شهروند ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه ۲۶ مارچ ۲۰۰۹
ساعت ۱۲ شب بود که وارد فرودگاه شدم. غلغلهای بود. هر مسافری که وارد میشد از گوشهای هلهلهای برمیخاست. تمام وجودم تبدیل به دو چشم شده بود و صداهای اطرافیانم را نمیشنیدم. در دلم چه محشری بود. بالاخره دیدمت و تقریباً در یک لحظه چشمانمان تلاقی کرد و به سوی هم پرواز کردیم. بعد از ۱۰ سال ….
خیلی کوچک بودم که به خانهتان آمدم. مادرت مرا به اتاقت آورد و گفت که من از این پس با شما زندگی خواهم کرد. غریبه نبودیم، اما حکایت زندگی زیر یک سقف، حکایتی دیگر است. بر روی تخت غلطی زدی و نگاهم کردی. من مضطرب به گوشه اتاق رفتم و بر روی تشکی که برای من انداخته بودند از شدت هراس فوراً خوابیده و پتو را روی سرم کشیدم. به آرامی صدایم کردی و گفتی «روی تخت من برای هر دوی ما جا هست، میخواهی پیش من بیایی؟»
پتو را به کناری زدم. در صورت تو، خورشید را دیدم و دنیای آرامش، به حقیقت از آن لحظه، احساس من به تو کمتر از احساس یک خواهر نبود، چرا که تو گاه به مراتب بیشتر از یک خواهر برایم دل میسوزاندی. تمام شبهای ما، پر از نصایح تو و خندههای ما بود و به این شکل ذره ذره وجودمان را باهم تقسیم میکردیم. تجربه زندگی با تو و خانوادهات، گرانبهاترین قسمت زندگیام محسوب میشود.
در آنجا من آموختم ارتباط با انسانها و اشتراک احساس آنها احتیاج به نسبت خاصی ندارد و برای دوست داشتن، نیاز به همخونی نیست، بلکه مهم زاویهای است که انسانها را از آن قسمت میبینیم. درست دیدن و دوست داشتن چیزی است که میباید در هر انسانی از گام اول محکم گذارده شود و من به یمن همنشینی با تو تا حد زیادی از خصائص منحصر به فردت نصیب بردم. من خط به خط از فصل طلایی دوست داشتن را از تو آموختم.
افسوس که زمان گذشت و روزهای خوش ما، با بیماری مادرت به کابوسهای تلخی تبدیل شد. دیگر شبها از اتاق، صدایی جز صدای دعا شنیده نمیشد و سرانجام روز دردناک جدایی ما رسید. سالها باهم زیسته بودیم. وقتی آمدم چیز زیادی به همراهم نبود. اما پس از گذشت آنهمه سال در هر گوشه خانه چیزی متعلق به من بود و مسلماً بستن چمدانم را، به قصه دردناکی تبدیل میکرد.
روزگار، مادرت و مرا باهم از تو گرفت… پس از آن روز، چندین ماه سکوت کردم. مادرت یا بهتر بگویم مادرم از دستمان رفت و فریاد من برخاست. بوتههای خار قلبم را پاره کرد و فریاد اعتراضم به سوی انسانهایی که بدون توجه به احساس ما، از هم جدایمان کرده بودند، برخاست… به هر شکل از هم جدا ماندیم.
هنوز در این سن من درک نکردهام چرا گاه بزرگترها فقط برحسب صلاح خودشان عمل میکنند و آیا در آن لحظه به آنچه که با تصمیمشان چه بر سر کوچکترها میآید، فکر میکنند؟
***
چمدانهایت هرکدام به سویی افتادند و محکم در آغوشم گرفتی زیر بارش اشک و بوسه زمزمه کردم: «در اتاق من جا برای هردوی ما هست پیش من میآیی؟»…
بار دیگر شکفته شدی چون خورشید.