شهروند ۱۲۲۹ پنجشنبه ۱۴ می ۲۰۰۹

اهواز تیرماه ۱۳۴۲
آن روز عصر همه خانواده به علت گرمای زیاد تابستان زیر کولر گازی خوابشان برده بود. من در اتاق مجاور طبق معمول مشغول به کار دیگری بودم.

صبح همان روز لوازم مورد نیاز خود را برای ساخت بادبادک از بقالی محل خریداری کردم.

با دو ریال سیریش و یک ریال کاغذ برش و یک نخ قرقره می شد یک بادبادک ساخت و هوا کرد و روزی خوش داشت.

بادبادک من شامل سه قسمت بود دنباله گوشواره و سر. درست کردن گشواره و دنباله کاری نداشت و در آن برادرم به من کمک می کرد. ما کاغذهایی به عرض ۳ سانت و طول ۲۰ سانت می بریدیم و آن ها را حلقه وار با چسب به یک دیگر گره می زدیم.

ساخت سر بادبادک زیاد آسان نبود و معمولا خود من آن را می ساختم.

ما نیاز به نی سبک داشتیم و به همین دلیل آن ها را از سایه بان پنجره هایمان برمی داشتیم گرچه بزرگترها زیاد با این عمل موافق نبودند. در همین حین مادر گفت: باز که از حصیر نی کشیدی سیروس …………

گفتم: حالا این دفعه را اجازه بده دیگه برنمی دارم مامان جون!

مادرگفت: حتما. ولی این را تو دفعه قبل هم گفتی!

هر دو نی را یکی به صورت عمودی و دیگری به صورت قوس با چسب روی کاغذ سر بادبادک نصب کردم و در نهایت گوشواره و دنباله و سر را به هم وصل کرده و حالا بادبادک ما آماده پرواز بود.

روزهای هوا کردن بادبادک از ساعت ۲ بعد از ظهر به بعد از پشت پنجره اتاق به برگ درختان نگاه می کردم و همیشه آرزو داشتم که باد بوزد چون بدون آن پرواز میسر نبود. البته زیادش نیز دردسرساز بود و ممکن بود نخ قرقره ما را پاره کند. به لحاظ وزش باد اکثر روزها خوش شانس بودم. حالا دیگر وقت آن بود که پدرم از منزل برود. محترمانه بگویم او اغلب با بازی های این چنینی من موافق نبود و درس و مشق را برای ما بیشتر دوست داشت.

آن روز خوشبختانه پدر طبق معمول همیشه چای عصر را با مادرم نوشید و با وی گپی زد و از منزل خارج شد.

مادرم که همیشه در منزل مشغول کار خانه بود کمتر مانع بازی های بچگانه من و برادرم می شد و گاهی هم در برابر پدرم از ما پشتیبانی می کرد. مثلا او با بادبادک بازی و فوتبال ما چندان مخالف نبود.

سخن کوتاه طبق معمول همیشه چندتائی وردست و بچه بی کار دور و برم می پلکیدند. من و خسرو سعادت(برادرم) بادبادک را به خیابان جلو منزل و محل پرواز بردیم. خانه هایی که ما در آن زندگی می کردیم هر ۱۲ واحد یک طبقه در کنار هم و در امتداد یک خیابان آسفالته قرار داشتند. این واحدها از شمال مشرف بود به خیابان ۱۰ متری که چندان شلوغ نبود و هر از گاهی اتومبیلی از آن رد می شد و از جنوب به کوچه یا خیابان ۸ متری خاکی متصل می شد. بین قسمت شمالی خانه ها و خیابان فضای سبز قرار داشت که توسط باغچه ها و چمن کاری و مقداری درختان نخل خرما مزین شده بودند. در امتداد خیابان آسفالته یکی از ما دنباله بادبادک را می گرفت و دیگری گوشواره هایش را و من هم سر بادبادک و نخ متصل به آن را در دست داشتم. زور آفتاب کمتر شده بود ولی هنوز باد گرم تیر ماه می وزید.

حدود ۲۰ متر دورتر از من در خیابان خسرو بادبادک را به صورت عمودی نگاه داشته و در این انتها من نخ به دست آماده بودم.

حاضری خسرو؟

– آره

– همه چیز روبراهه؟

– آره بابا

– من هم دور و بر خودم را نگاه می کردم تا عابری یا اتومبیلی سر راه ما نباشد.

– خب خسرو هر وقت گفتم بادبادک را ول کن. باشه!

– باشه.

بچه های محل کم کم زیاد شدند و مشتاق دیدن پرواز بادبادک ما بودند!

چند لحظه بعد تصمیم گرفتم بدوم و همزمان با صدای بلند گفتم خسرو ولش کن و خودم با سرعت درجهت مخالف باد دویدم…….و بدین وسیله بادبادک من اوج گرفت و به هوا رفت و لحظه به لحظه بالاتر می رفت. نور طلائی رنگ خورشید از آن بالا به سینه بادبادک من می تابید و منظره زیبائی را به وجود آورده بود.

مرحله اول هوا کردن بادبادک مثل بلند شدن هواپیما از باند کمی خطر دارد. بارها من این کار را تجربه کردم و چند دفعه نیز بادبادکم آسیب دید. ولی وقتی به هوا رفت و در ارتفاع مناسب قرار گرفت همه چیز عادی می شد.

این شئی ساخت دست خودم در ارتفاع حدود ۸۰ متری در پرواز بود.

ما بچه ها حالا حدود ۷-۸ نفری شده بودیم و از ذوق هورا می کشیدیم و سر و صدا می کردیم. همیشه دنبال بهانه ای بودیم که شلوغ کنیم. عابرین و دیگر همسایه ها از کنار ما می گذشتند و با حالت تعجب و گاهی تحسین به ما نگاه می کردند.

چند دقیقه ای گذشت، هیچکدام از ما چشم از بادبادک برنمی داشتیم و همه مواظبش بودیم. حالا دیگر نوبت ارسال پیامک های رنگی به سفینه مان (بادبادک) بود.

کاغذهای رنگی را به ابعاد ۱۰ ۱۰ می بریدیم وسط آن ها را به اندازه قرقره سوراخ می کردیم و آن ها را روی نخ بادبادک سوار می کردیم. این کار باعث می شد که باد در چند ثانیه پیامک های ما را به مرکز سفینه(سر بادبادک) برساند.

دوباره پس از ارسال هر پیامی بچه ها همگی هورا می کشیدند و می خندیدند.

برادرم از منزل آب خنک می آورد و ما را بی نصیب نمی گذاشت.

آن زمان ها کشورهای آمریکا و شوروی در پی رقابتی تنگاتنگ مرتب سفینه هائی با سرنشین و بدون سرنشین به فضا می فرستادند. مثلا روس ها یادم هست که گاهی ارسال حیواناتی چون سگ و میمون را به فضا تجربه می کردند.

من هم به طبع این بلندپروازی ها فکری به سرم زد و از قبل یک قوطی مقوائی کوچک و سبک به اندازه نصف جعبه کفش درست کرده و قورباغه ای را که قبلا از حوض همسایه گرفته بودم در این جعبه گذاشتم.

بچه ها از خنده روده بر شده بودند و فریاد می کشیدند و سوت می زدند. من در حالی که صدایم را کلفت کرده بودم با ژستی خاص گفتم “آقایون این قورباغه فضانورد ماست و ما او را امروز به فضا می فرستیم تا اون بالا موقعیت سفینه مان را بررسی کند”. مجددا همه هورا کشیدند ………….

گاهی اوقات مادرم از سر و صدای بچه ها از پشت پنجره سرک می کشید. می خواست ببیند که همه چیز روبراهه یا نه؟ و ما مشکلی نداریم و گاهی می گفت یواش تر بچه ها .

حالا دیگر همه چیز هیجان انگیزتر شده بود. آدم های بیشتری دور ما جمع شده بودند و چند نفری با هم صحبت می کردند. نخ جعبه فضانورد را آویزان نخ اصلی بادبادک کرده و با سلام و صلوات و با به اصطلاح نخ دادن، آرام آرام قورباغه بیچاره را به فضا فرستادیم.

امیر و خسرو مرتب از من سئوال می کردند و از چند و چون و نحوه ساخت بادبادک می پرسیدند.



امیر می پرسید: “راستی سیروس من هم می خواهم یکی درست کنم کمکم می کنی؟”

گفتم: “نه”

امیرپرسید: “چرا؟”

گفتم: “شوخی کردم …هواتو دارم.”…

امیرگفت: ” چقدر باید چیز بخرم؟”

گفتم: “۵زار”…..

سعادت بلافاصله گفت:”من هم بلدم ولی آقا (سیروس) نمیزاره من درست کنم”…

گفتم: “جون تو خیلی هم سخته مخصوصا سر بادبادک” .

هنگام صحبت چشمم را از بادبادک بر نمی داشتم..

حالا همه چیز تحت کنترل بود. بادبادک، کابین فضانورد، مقدار باد، ارتفاع اوج، همسایه ها. همه و همه .. و من سکان اصلی را که همان نخ بادبادک باشد محکم گرفته بودم. همه چیز خوب پیش می رفت.

باد کابین قورباغه را این ور و آن ور می برد و خوب تکان می داد. بعد از ۳۰- ۴۰ دقیقه ای تصمیم گرفتیم که او را به زمین بازگردانیم. گه گاهی نیز صدای ناهنجار بوق اتومبیلی هنگام رد شدن همه ما را می آزرد و با اعتراض به او غرغر می کردیم و کنار می رفتیم.

…کم کم مقداری نخ را کشیدیم و با هورا و سوت و سر و صدای بچه ها آرام آرام حیوان بیچاره را که زهره ترک شده بود به زمین برگرداندیم. قورباغه را با احتیاط از جعبه درآوردیم و پس از اطمینان از زنده بودنش رهایش کردیم. قورباغه بلافاصله فرار کرد. او حیوان خوشبختی بود چون بین همنوعانش تنها کسی بود که به فضا سفر کرده بود.

هوا کم کم داشت تاریک می شد همگی هم چنان سرگرم و شاد بودیم.

این بار برادرم از منزل فانوس ها را آورد. سه فانوس به رنگ های سبز و سفید و قرمز، به رنگ پرچم کشورمان در جلو من قرار داشت. مجددا این فانوس ها را با مقوا و جعبه های کوچک و کاغذ های رنگی روغنی درست کرده بودیم. ته جعبه فانوس یک جاشمعی مقوایی تعبیه شده بود. شمع های کوچکی را در هر سه گذاشتم و با کبریت آن ها را روشن کردم و بعد آن ها را یکی یکی و هر یک را به فاصله ده متری از یکدیگر به هوا فرستادم. هوا کاملا تاریک شده بود و در آسمان فقط سه فانوس رنگی من مثل ستاره چشمک می زدند. منظره زیبایی بود. البته ترس از افتادن فانوس ها روی خانه مردم و یا درختان و آتش سوزی مرا نگران می کرد. با وزش باد نور شمع ها کم و زیاد می شد و خطر بیشتر ما را تهدید می کرد.

در این احوال چند تا از بچه ها با هم دعوا کرده و گلاویز شدند. به توصیه من سعادت آن ها را از هم جدا کرد و ماجرا چند دقیقه بعد به خیر گذشت.

احمد دوست دیگرم از من پرسید: سیروس اگر فانوس آتیش بگیره چی میشه؟ یا اگر بیافته روی خونه آقای قوامی چی…؟

گفتم : خدا نکنه زبونت را گاز بگیر و بگو ماشاالله….

شب هنگام پدرم از دور سر و کله اش پیدا شد. قبل از هر چیز با سرعت سر نخ بادبادک را دادم به دست کمک خلبان (خسرو) و او هدایت آن را به عهده گرفت و من نظاره گر شدم. پدرم وقتی به ما رسید خوش و بشی کرد و از خسرو و بادبادکش تعریف کرد و سپس وارد منزل شد. دوباره سر نخ را پس گرفتم و چند دقیقه بعد باد شدت گرفت و فانوس ها بیشتر تکان می خوردند. فشار باد و بادبادک و فانوس ها همه و همه باعث شد که ناگهان آن چیزی که نباید بشود شد. نخ قرقره ما پاره شد و همه چیز در چند لحظه در هوا و زمین سرنگون شد. بسیج شدیم و گروه نجات تشکیل دادیم. خسرو و برادرم شتابان دنبال بادبادک اون دور دورها دویدند. برای من هم فانوسها و خطر آتش سوزی مهم بود. خوشبختانه شعله آن ها هنگام سقوط با فشار باد خاموش شده بود و خسارتی به بار نیاوردند. من و امیر و چندتای دیگر فانوس ها را از خانه همسایه ها با خواهش و پوزش پس گرفتیم ولی به گفته ی سعادت و خسرو بادبادکم رفته بود و دیگر خبری ازش نبود. اگر هر جایی هم سقوط کرده دیگر شب بود و تاریک. بچه ها یکی یکی با احساس همدردی از ما خداحافظی کرده و به خانه هایشان رفتند. ناگهان صدای پدرم از پشت پنجره مرا به خود آورد. بلافاصله فانوس ها را به خسرو سپردم و هر دو دست خالی به خانه برگشتیم. آن شب پدر از مادرم شنیده بود که بادبادک کار ماست.

شام را که خوردیم بابام شروع کرد به روزنامه خواندن. در یکی از صفحات روزنامه با تیتر درشت نوشته بود”سفینه روس ها با موفقیت به زمین بازگشت”

گرچه از دست دادن بادبادکم کمی غمگینم کرده بود ولی روز خوبی داشتم، آزمایش های جدیدی کردم و حیوانی به فضا فرستادم. فانوس هایم آسمان محله را روشن کرده بود ولی با این همه تازه فهمیدم برای این کارها نخ محکمتری لازم دارم. من و برادرم از فرط خستگی آن شب زود خوابمان برد.

دسامبر ۲۰۰۸