اثر دکتر محمود زندمقدّم
دربارهی نویسنده، از یادداشت ناصر زراعتی بر این کتاب:
«با نام و کارِ دکتر محمود زند مقدّم از راهِ مطلبی کوتاه آشنا شدم نوشتۀ شاهرخ مسکوب ـ سبز و پایدار بماناد نامِ او ـ که کارِ ستُرگ حکایتِ بلوچ او را معرّفی کرده بود…
… نثر جاندار، موجز، زیبا، تصویری و استادانهاش را میتوان ـ به قولِ اهلِ ادب ـ دارای «استیل» خواند…»
شهرِنو قلعۀ زاهدی (۱۳۴٨) همراه با دو دیدار از مجتمعِ بهزیستی
نویسنده: دکتر محمود زندِ مقدّم
ناشر: انتشارات ارزان، استکهلم وBokarthus, Götenberg
چاپ نخست، سوئد، بهار ۱۳٩۱ (۲۰۱۲)
مطالعهی روسپیانِ تهران
حدود سالهای ۴٧ و ۴۶
در دو بخش:
«مطالعه در احوال روسپیان شهرِ نُو
(قلعه، قلعهی زاهدی)، دربانها، پااندازها، مشتریان قلعه و دو تیاتر، در تماشاخانهی حافظ نُو آن روزگار.»
«چیزی که معنا نداشت زمان بود، نه یک خطی بود
نه دو خطی و نه ده خطی… رقاص بود عقربهی
ساعت در تیاتر…»
کتابِ شهرِنو، قلعۀ زاهدی همراه است با «دو دیدار از مجتمعِ بهزیستی» سال ۱۳۶٨. مطالعهی من معطوف به شهرِنو، قلعهی زاهدی است.
پیش از پرداختن به این کتاب و وارسی کم و کیفِ آن، باید بگویم که این اثر نوشتهای اختصاصی و برای کسانی است که نگریستن در مسائلِ اجتماعی و واکاوی آنها دغدغهی دائمیشان است. قضیه از این قرار است که نویسندهای پس از گشت و گذارهایی در سیاهچالهای زندگیِ طاعونزدههای دنیای فقر و نکبت و کثافت، گزارشی را فراروی جامعهی خود گرفته است. این گزارش عینِ ذات و طبیعت آن چیزی است که زیرِ ذرهبین نگاه نویسنده قرار داشته است. آن چیز نه جنبهی خیالی داشته و نه از زیباییای برخوردار بوده است. به معنای واقعی کلمه آن چیز چیزِ کثیفی بوده است. به همین دلیل میتوان این اثر را در ردیف ادبیات کثیف قرار داد. چارلز بوکوفسکی نمایندهی شناختهشدهی این نوع از ادبیات است. مکان داستانهای بوکوفسکی، جایی مانند شهرنوِ تهران پیش از انقلابِ ۵٧ نیست. او خود در شمایل کاراکتر داستانهای خود هرجایی که وارد میشود، آنجا را شهرِنویی میبیند. زبانی که به کار میبرِد، زبانِ ویژهی خود او است. او ادبیات کثیف را برمیسازد. امّا ادبیات کثیف در اینجا حی و حاضر تشریف دارد. و زبان دارد، آنهم چه زبانی! اینجا شهرِنو است. این پدیده که شهرِنو باشد، خود به غولی مانند است، مانند یک امپراتوری که یکتنه دربارهی همهی بندگان و بردگان زیرِ دستش تصمیم میگیرد. زشت و زیبا، قوی و ضعیف، دارا و ندار را به یک سرنوشت شوم محکوم کرده است. قوانیناش همه ضدِ اخلاقی است. با تفرعن و تحکّم فرمانروایی میکند. وارد شدن در این بیغولهی دهشت بیگمان برای نویسنده این کتاب با دردسرهای فراوانی همراه بوده است. این مهم، باری به هر تقدیر صورت گرفته است و آنک دستآوردِ او، پس از به سرآوردن شبها و روزهای بسیار در میان تباهشدگانی چند، پیش روی ما است. این دستآورد را، اگرچه در خارج از ایران نشر یافته، باید سرفصلِ تازهای در دنیای نشر کتاب ایران به حساب آورد. هرچند زمینههای آن از پیش آماده بوده است و حتّی کتابهای پژوهشی چندی هم دربارهی شهرِنو منتشر شده است. امّا باید گفت که این زبان، زبانِ شهرِنویی، که بسیارهم پیچیده و موجز است و با همهی کثافتی که در خود جمع دارد، هم استعاری است و هم صریح و بیپروا، تیرِ خود را با همهی زهرآگینیاش به هدف می زند، زبانی است که تازه دارد به دنیای ادبیات راه باز میکند؛ زبانی که جامعهشناسان و روانشناسانی که هنوز حساسیّتهای اجتماعی و انسانی خود را از دست ندادهاند، باید در ژرفای آن غوُر کنند، تا اسباب و انگیزههای بسا جنونها، دیوانگیها، آدمکشیها و خودکشیها را به دست آورند.
کتاب با مقدّمهی یکی از ناشران، ناصر زراعتی آغاز میشود که در آن به آشنایی خود با کارهای پژوهشی آقای محمود زندِ مقدّم و خود ایشان از راه دور اشاره میکند. در همین نوشتار کوتاه با انگیزهی او برای نشر کتاب حاضر آشنا میشویم که با توجه به محتویِ آن و احوال تلخ روزگاری که جان و جهان ایرانی را در میان گرفته است، جای بسی تأمل دارد.
پیشگفتار و درآمدِ کتاب زمینهچینی مساعدی است برای آنچه خواننده در فصلها و بخشهای بعدی کتاب خواهد خواند. در این نوشتهها روحیات و تیزبینیها، نگرشهای نویسنده بر اشیاء و پدیدهها و جمالِ جهان ما از پسِپشتِ کلماتش و روشِ گفتار و طنز نهفته در داوریهایش مجالِ بروز پیدا میکنند. در این روش هنری هست که انگیزه به وجود میآورد و کنجکاوی میدهد. آنقدر که برای گذشتن از گذرگاهِ پیچیدهترین معناها نیز آدمی احساس کند که از نیرو و توانایی لازم برخوردار است. حال آنکه پس از این دو نوشتار ما همراه پژوهندهی گزارشگر به دروازهی شهرِنو رسیدهایم و از حُسن تصادف این فصل «ورود» نام دارد.
در همان بخش «ورود» نویسنده با مهارتی درخورِ تحسین، خواننده را در فضایی که در آن دست به پژوهش زده است، وارد میکند. اینجا خوابگه طردشدگان، تیپاخوردگان، سوسکوارهها، غولان و شیاطین است. شهرِنو است. قلعهی ویرانِ هوسها، وسوسهها و امیالِ لجامگسیخته و توسریخوردهی بشری. با رنگهایی همخوان و همردیف جنس و نرخ و هویّت فضا. و بوهایی که انگار از آروُغزدنهای ابلیس در آخورِ خوکهای وحشی و در جشن لاشخورها و کفتارها موجودیت پیدا کردهاند.
نویسنده با هدف پژوهش در احوال و روزگار و زندگی روسپیان و دیگر ساکنان شهرِنو درآن وارد شده است. این مجموعه حاصلِ دیدهها و شنیدههای او است. امّا شیوهی پژوهشیِ او کار منحصر بهفردی است. نخست اینکه پژوهش او به شیوهای گزارشی ارائه میشود. این گزارش خود خصلتی ادبی دارد. دیگر اینکه هر نوع آگاهی و خبری که در آن مکان یافت میشود در بطن این گزارش نهفته است. تا آنجایی که بخشهایی از این پژوهش را به متنهایی ادبی تبدیل کرده است. «قامتهایی: کج و کوله. مُفها آویزان. شاخکهای سوسکها، تهِ لانهها. پشتِ دروازۀ قلعه، چُرتهای خاکآلود، چُمباتمه کنارِ جویها، میپایند تازهواردان را، میگردند دنبالِ مشتری. کارکُشتهاند و میشناسند حرفهایها را، میگردند دنبالِ آماتورها…. «خودشه…» و دلّال، لخلخ، پِچپِچ، تو سوراخگوشِ مهمانِ ناشی: – خانومای تازهکار، تُپُل، سیفید، خوشاخلاق… به راه خود ادامه میدهد رهگذر، ولی دستبردار نیست طرف؛ کار گذاشته فتیله را تو گوش مشتری، سِماجت، سِماجت، سماجتِ یک مگس در هیئتِ بشری.» ص ۴۲، سطر ۱ تا ٩.
ویژهگیهای ادبی این گزارش در حالات داستانی و نمایشی و تصویری آن است. اینهمه در سایهی موردی دیگر که همانا زبان باشد، کاراکتریزه میشود. یعنی میشود زبانی خاصِ خود. زبانِ «شهرِنو» که معجونی شیزوفرنیک، سادیستی و مازوخیستی است. پشتوانهی فرهنگی و تاریخی ندارد. اینجا جنازهی فرهنگ و تاریخ را دراز کردهاند و هر رهگذری که میتواند اخ و تفی و لعن و نفرینی نثار آن میکند. میخواهم بگویم در شهرِ روسپیان که در محاصرهی ارتش ژنرالهای هزارانستارهی فقر و ذلالت و جهالتِ قدّارهبندان و لتوت و لشوش است، تاریخ و فرهنگ حرف پرت و بیمعنایی است. آنچه در اینجا زبان میشود، ریخت و پاشهای عصبی، روانی و بیماریهای مغزی، جنسی، فیزیکی و کثافات و جنایات و بزهکاریهای بشری است. نویسنده ناگزیر باید آنها را واژه به واژه ثبت کند. این واژهها باید زیر ذرهبین روانشناسان و روانکاوان به مطالعه گذاشته شود. به اینترتیب، میتوان آسیبهای اجتماعیای را که در پسِپشت واژههای این زبان خودنمایی میکنند، شناسایی کرد.
گفته شد که زبان در اینجا معجونی شیزوفرنیک، سادیستی و مازوخیستی است. مردمی که این زبان را به کار میبرند، از آن مانند ابزاری برای شکنجه، تهدید، ایجاد ترس و تحقیر و منکوبکردن دیگران استفاده میکنند. هم با این زبان از لگامگسیختگیهای نفسانی خود و هم از احساسهایی مانند کینه و نفرت و خشم و بیزاری خود از خویشتن و بستگان خونی خود خبر میدهند. شعارهای روی دیوارها هم انگار همین را میگویند:
«لعنت برننهم که منو زایید.» « لعنت بر بابات که ننهتو گایید» ص ۳۵
آنچه سبب شده تا این مصیبت بزرگ به جامعه تحمیل شود، ریشههایی سخت تاریخی، سیاسی و اجتماعی دارد. نویسنده در پیشگفتار خود در واکاوی این مهم، به نکات ارزندهای، هم تاریخی و هم سیاسی اشارهها دارد. در این اشارهها سندیّت تاریخی شهرِنو نام و نشان و انگیزههای اسکاندادن روسپیان در آنجا برشمرده شده است. یک سند تاریخی در این باره اسراری را فاش میکند که در اوراق آن میتوان نقشبازی سیاستمداران و بهرهکشی جنسی آنها را از روسپیان، سرِ بزنگاه قدرتیابی و یا در روزگار از میدان به درکردن حریفان، به نظاره نشست.
شهرِنو لابیرنت وحشت است. هیولاها در خم و چمِ آن لانه کردهاند. اینها گاهی به سوسکها میمانند یا جانوران خزندهای که ممکن است از گرسنگی، تشنگی یا از سرِ نیاز به مواد مخدّر، یا از سرِ جنون و لجامگسیختگی به هر کس و ناکسی حملهور شوند. در «ورودی» آن تصاویری از این دست فراوان است:
«چندقدمی دروازۀ قلعه، قدمروِ بوها، قر و قاطی، گَندِ تندِ ادرار و لجن، بوهای لَختِ تنهای متعفّن، زخمهای چرکین، شکوفهها، و ناگهان، جلوِ پاها، پیرزنی که پهن شده روی گِل و لای، لگدمالِ سوسکی و کاسۀ تاری که تاب خورده است گردنش و سکسکۀ سیمهای تار… میزند به سیمِ آخر پیرزن، رنگِ سکسکهها، همرنگِ ژولیدهگیسِ پیرزن: خاکستری.» (ص۲٩)
اوج فضاحت است. نترسیم. در این پدیده، یعنی همین فضاحتی که لحظه به لحظه، در این کتاب از آن پردهبرداری میشود و در اینجا به گوشههایی از آن اشاره میشود، بخشی از هستی اخلاقی، اجتماعی و انسانی ملتی که ما باشیم نیز تنیده شده است. سرشتِ حیوانی ما در آن دیده میشود. چه بسا که هر یک از ما نیز که انسانهایی نوعی هستیم، در پستوهای تاریک روحِ خود دشنهای خونین پنهان کردهایم. نیز زیر زبانِ خود و در پوشیدهترین پردههای خیالی آن، واژههایی همطرازِ واژههایی که ساکنان قلعهی خرابشده بر سرِ شهرِ بیچارهی تهران دیروز، به کار میبُردهاند، قاب گرفته و در تاقچه گذاشتهایم. تصویرها، داستانها و بازیهایی که در این گزارش آمده است، از شکافها، شکستها، خانهخرابیها و خانمانسوزیها در زندگی اجتماعی یک ملّت، در کلیّت آن خبر میدهد. روسپیان و ساکنان قلعهی دیروز تهران قارچهایی نیستند که پس از ریزش باران و تابشِ خورشیدها بر سرِ جنگلها، از زیر خاک و از میان علفها سر برآورده باشند. اینها تفالههایی هستند که از درون خانهها به آشغالدانیها و خرابهها ریخته شدهاند. داستانهایی که نویسنده از زبان روسپیان و دیگر ساکنان شهرِنو میآورد، فاکتهای جامعهشناسانهی پدیدهی روسپیگری است. نمونهها فراوان است. از آن میان توجه شود به: داستانِ زندگیِ «مِهتی لره» که نویسنده شاهد آن است و داستانی که خودِ مهدی بازگو میکند. (ص. ۴۴-۴۲) داستانی که زنی به نام فرشته در صفحاتِ ۴٧ تا ۵۳، تعریف میکند، که داستان زندگی جهنّمی او است. یا کابوسی که در جایی مثلِ جهنّم اتّفاق میافتد. کتاب را که ورق میزنی داستان در داستان است که یا دارد بازی میشود یا کسی آن را با مهارتی باورنکردنی و بی هیچ خیالی و تنها به امید سیاهسکهای و اسکناسِ کثیفی روی سر و مغز گزارشگر فرو میبارد. و شگفتا که هیچ کدام این داستانها شباهتی به آن دیگری ندارد؛ اگرچه همهی آنها از زبان مردمی بیان میشود که در بدبختیِ مشترکی گرفتارند و در دام و تلهی مشابهی به سر میبرند و داغِ لعنتِ یک نوع رسوایی را به پیشانی دارند. در عینِحال این نوع رسوایی هزارها انواع و ابعادِ گوناگون پیدا کرده است. این داستانهایِ کوتاهِ فاجعهآمیز در جریانِ واقعیِ زندگی در پایینترین لایههای اجتماع، در میانِ بازیخوردگانِ فقر و در دنیایِ جنونآمیزِ تهیدستان و بینوایان در ابعادِ کوچک و تاریک و پنهان از نظرها نطفه میبندند و در شهرِنوها نتیجهی حقیقی خود را به نمایش میگذارند. برای مثال داستان «کلانتری» ص٧۳، را بخوانید. سرِتان سوت میکشد. در داستانی دیگر «در تاکسی…» ص٨۰، سازهای دیگری زده میشود. در غلغله و مخالف و موافقزدنها و غیژ غیژ و ویز ویز کردنهای این سازهای شکسته و عصبی است که ناگهان چشمت به جمال مملکت روشن میشود. تا جایی که وقتی در شهرِنو قیامِ ملّی ۲٨ مرداد را جشن گرفتهاند اوج این تراژدی کثیف کومیک را در اشعاری که به سردرِ قلعه آویختهاند، می بینی!
بسمالله الرحمن الرحیم
بسمالله الرحمن الرحیم
شها، تا ابد باد بختت بلند
به فرّ خداداده نیابد گزند
الهی، نگهدارِ ایران تو باش
نگهدارِ مُلکِ دلیران تو باش
ز بعدِ تو امیدواریم به شاه
به پورِ محمّد رضاشاهِ کیوانکلاه! ص٨۴
از همین قیاس است – اندر وقایعِ اتفاقیهی تعزیه – که راوی گوشزد میکند، نوشته نشود. «امّا حیفه، مینویسم… عینِ نقلِ زریِ گُل:»
– یه روز، خانم رئیس، … رو ورداش بُرد تموشای تعزیه…صِلاتِ ظری «ظهری» بود… تموشا میکردیم، گریه میکردیم…یه وَخ حسین برگشت زد تو گوش شِمر… رفیق بودنآ… نمیدونم چه غلطی کرد شِمر…میگفتن وسطِ اون بگیر و ببند و بزن بزن، انگشت کرده… شِمرم شمشیرو بُرد بالا، بزنه تو فرقِ …، که زاری و شیون بُلن شد… یه دفه، سردسهی تعزیه پرید وسطِ بزن بزن، مچِ شِمرو گرف، شمشیرو درآورد از دسّش، درّقی زد تو گوشش… فُشِ خوار و مادر: «مادر…! ریدی تو تعزیه. خوارتو…» که ریختن وسط… ابولفضل و زینب و علیاصخر و علیاکبر… آشتی کردن آخرش، رو همو ماچ کردن… به خیر گذشت… ص ٩٨-٩٧
دو نمایشنامه «انتقامِ اشرف» و «هارونالرشید و مسرورِ جلّاد» که در تیاتر این شهرِک اجرا میشود، با رقص و مسخرهبازی و آوازهای کوچهبازاری از جمله عمو سبزیفروش و شمسالعماره همراه است. نمایشنامهها بیشتر برای وقتگذرانی و هِرهِر و کِرکِر ساخته شده است. امّا امری که بیش از هر مورد دیگری در حول و حوش اجرای آنها جلبِتوجه میکند، وارد شدن تماشاچیان در متن بازیها است و آمادگی بازیگران رویِ سن برای پذیرش آنها. دیالوگ میان تماشاچیان و بازیگران تحریکآمیز و تهدیدکننده است. هر لحظهای ممکن است تیاتر درهم بریزد. طرفین آمادگی عجیبی برای کشمکش و جنگ و دعوا نشان میدهند. امّا این معرکهها با خندههای جنونآمیز فیصله پیدا میکنند. این نوع خندهها در بیشتر حالات پس از دیالوگهایی میآیند که مایههایی حتّی بیشتر از خنده و جنون در آنها نهفته است. دیالوگهایی از نوعِ:
– سیاه: پیغوم کردم چند تا از فک و فامیلام بیان.
– خسرو: مگه تو فک و فامیلم داری؟
– سیاه: پَ چی که دارم… مثِ تو بیپدرم؟ بیبُته!
– خسرو: خفه شو ننهسگ!… راسّی، فامیل مامیلت کجان؟
– سیاه: سه تاشون تو نوانخونهن، سه تاشون تو دیوونهخونن، یکیشونم تو زندونه. پردهی دوّم انتقامِ اشرف، ص ۱۲۵
خیکممد: بفرما، جعفرآقا قشقری! بفرما، جمالِ خودت و مهموناتو عشقه، تخصیر این کنترله، به جای اینکه بندازه بالا، امشب انگاری شاف کرده، از پایین قورت داده… ص۱۳۵، تیاتر هارونالرشید
خیکممد: رقصِ هندی، آوارهام، آوارهام… رقاصِ مشهور هندوستان، تَکآسِ تیاتر… مدیریّتِ تیاتر خواهش دارد از دادن فُش خوار مادر خودداری فرمایین… ص۱۳۵، تیاتر هارونالرشید
پس از افتادن پرده، در بخش نخست نمایشنامهی هارون الرشید و…
بوق حمّام: مشتریان محترم!
صدایی از پشتِ پرده: خیکی! باز که ریدی. این جا تیاتره، نه بقّالی، بَنگول! از اوّل…
یکی از تماشاچیان: بَبرازخان، بیخیال! مزاجش اسهالیه خیکی.
یکی دیگر از تماشاچیان: بازم گلی به جمالش، به کالباس میگه کَلعباس.
خیکی(همان هارون): جوات قُدقُد، بازم که تُخ گذاشتی.
یکی دیگر از تماشاچیان: نه، نشسه رو تُخاش گرم شه…. ص۱۴٧
نمیتوان این نوع نمایشنامهها را سرسری گرفت. هر یک از آدمهایی که به تماشای آنها نشسته است، ماری است زخمخورده که هر لحظه ممکن است زهرِ خود را بالا بیاورد. این که همین مارِ زخمخورده با شنیدن تکلمهی «این کون کجه» هوار میکند: «کی میگه کجه»، با بروز سطحیترین انتظارهایش، نمایشگر محکومیّتها، محرومیّتها، پستترینِ زندگیها و سختترین شکنجههایی است که باید در دورانِ کودکی و جوانیهای خود متحمّل شده باشد.
در پایان گفتنیست که قلعه هم برای خود تاریخچهای دارد. آن را از زبان یکی از لعبتانِ فلکِ کجمدار و شاهِ کجکلاه و وزیرِدولتِ پس از کودتایِ ۲٨ مرداد بشنویم!
«- گفتی خیابونا، کوچههای قلعه راه داشت به خیابونا و کوچههای دور و وَر- چطور شد اینطوری شد؟
«- من چهمدونم. سر و کلهِ ما که اُفتاد قله، بچه بودیم چن سالی گذشت تا چشامون وا شد…دههِ محَرَم تعطیل میشد قله…میرفتیم با خانوم رئیسمون از این خیابون به اون خیابون، تعزیه تموشا میکردیم…یه وخ، یه روز شنیدیم دارن دیفال میکشن دوُر شَرِنو… اون وختا میگفتن جندهخونه… دیفالارو کشیدن، اسمش شد قَله زاهدی…که هنوزم میگن…
– زاهدی که بود؟
– ما که داخلِ آدم نبودیم… میگفتن نچُسوزیره…»ص٩٧ و ٩۶
برای تهیه کتاب با ناشر nzeraati@hotmail.com تماس بگیرید.
در همان سالهایی که آقای مقدم شهرنو را وراسی و بررسی میکرده من هم فیلمی (۸ م م ) از قلعه ساخته ام . که همان بلایی بر سرش رفت که بر نقاشی های آقای جمالی . کتاب را نخوانده م ان چه دستگیرم شده از نقد آقای رخساریان است
شهر نو همان جهنم سوزانی ست که مقدم تصویر می کند .اما در همین منجلاب من زندگی و عشق هم دیدم .عشق های صادقانه و صمیمانه و توام با فداکاری های باور نکردنی . همین ؛ببراز خان ؛ که کار چرخان (کارگردان )تیاتر قلعه بود با معشوق اش زندگی سرشار از عشق و گذشت وپاکی و فداکاری داشت . بعد ها هم سر از تاتر های تهران در آورد .اگر خطا نکنم محسن فرید و یا فرهنگ فرهی … پای او را به تاتر تهران باز کردنند یکی از کارهای او تهیه لباس و وسائل صحنه بود برای نمایش هایی که در تهرن اجرا می شد .باری کفتنی در این زمینه بسیار دارم که می گذرم اش برای بعد از خواندن کتاب.
پایتان گرم و راهتان نرم باد .
کوروش افشارپناه .
ناز نفست وقلمت
در آن سالها من چند تابلوی رنگ و روغنی از شهرنوکشیدم که پس از فرار از دست دژخیمان تاریک اندیش به خارج نمیدانم چه بر سر آنها آمده بیشک هنوز در ایرا ن است
بهر حال کار شما کاربزرگی است . کامران شیر دل ( یا سهراب شهید ثالث )نیز فیلمی ناتمام از آنجا تهیه کرد که رژیم شاه آنرا بر نتافت و دچار سانسور شد
با آرزوی آزادی ،صلح وعدالت اجتماعی
محسن جمالی