شهروند ۱۲۳۹ پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰۰۹
پیام ندا

همچون نونهالی که به ضرب داسی تیز، کمرش بشکند،

زیبا و ظریف به دور خور چرخید و چون قاصدکی، رقص کنان نرم و آهسته بر زمین افتاد.

چشمانش باز بود، گویی به آسمان می نگریست، تهی از اندوه، بی درد، بی شکوه و بی خشم.

نامش را صدا می زدند:

“ندا! ندا!”

اما او نمی شنید انگار دل به نجوای ستارگان سپرده بود.

خون از دهان و گوش و چشمانش فوران می کرد، نه چون فواره بلکه چون چشمه ای ملایم.

ندا مُرد! ندا بی صدا مُرد!

توفان تعصب داد شکوفه ی بهاری اش را بر باد.

ولی، در چشمان جوان و زیبایش خوانده می شد این فریاد:

“خونِ من فدای ایران آزاد! جلاد! ننگت باد!”

۲۴ جون ۲۰۰۹

ای جوانان


ای جوانانِ وطن روشن دل و جانِ شما

پُر توان باشد همیشه موجِ توفان شما

گوی سبقت در شجاعت را ببردید، آفرین!

سیلِ تحسین جهان همواره ارزان شما

ای پسرهای جوان قفل قفس را بشکنید

مژده دخترها! شود نابود زندانِ شما

می زنند و می کشند این کرکسانِ سنگدل

شهدِ آزادیِ ایران است تاوانِ شما

از “گروه خارج از کشور” ندارم انتظار

سرزمین ویرانه شد، دستم به دامان شما

هاله ای کوچک ز آزادی شده مهمانتان

پاسداری خواهد این فرخنده مهمان شما

صد هزاران بوسه بفرستم من از این راه ِ دور

جان من بی ارزش است، اما به قربان شما

۱۵ جون ۲۰۰۹


رستاخیز


ملت ایران! فدای همت والایتان

نیست از این قوم وحشی ذره ای پروایتان

قصدشان خاموشیِ فریاد آزادیست، لیک

غافلند این ابلهان از تُندرِ آوایتان

غربیان دنیایتان را زشت می پنداشتند

عالمی بشناخت اینک عالمِ زیبایتان

پیش بی باکی یتان ضحاک سر خم می کند

می رسد پایان به زودی این شب یلدایتان

دیو و دَد می خواست رستاخیزتان پنهان کند

شُکر ایزد، شد جهانی شاهدِ پیدایتان

این خرافات و تعصب دشمن مردم شده

با چنین دشمن بجنگد دیده ی بینایتان

کُشتن فانوس عشق امروز در سر پرورند

نیست تردیدی، چراغانی شود فردایتان

گر “خس و خاشاک” بگذارد عدو نام شما

می کند این یاوه ها، شفاف تر دریایتان.

۲۱ جون ۲۰۰۹

طرح نو


“بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم”

به جای قصرِ نو، اندیشه نو در سر اندازیم

رها سازیم بدبینی، حسادت، خودپرستی را

شراب مهربانی را به جام کوثر اندازیم

کلاهِ داوری را روی کردار بد و نیکو

نه دست پیشداور بلکه پیش داور اندازیم

ز حد و مرزِ کشورها بجوشد جنگِ ملتها

بیا تا کین رها کرده، به دور این خنجر اندازیم

بنی آدم ز یک گوهر بود، گفت این چه خوش سعدی

بیا تا روشنایی را به قلب گوهر اندازیم

همه دنبال خوشبختی: من و تو، ما، شما، آنها

بیا در جام یکدیگر شراب و شکر اندازیم

ز اشک کودکی هر گوشه ی دنیا غمین باشیم

ستم، گر بیکران باشد بجانش اخگر اندازیم

نوای بینوا باشیم و رنگ باغِ بی رنگی

سپندِ عشق ورزی را درون مجمر اندازیم

کنون دنیاست در چنگ تبهکاران، بیا با هم

“جهان را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم”

۲۵ می ۲۰۰۹

زمستان


“سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبانست”*

و هر کس بی خبر از رنج همسایه،

ـ برای کامجویی یا که پیروزی ـ

به روی نعشِ همراهان خود پا می گذارد، مست و شادانست.


و پیمان ها دروغین، مهربانی ها دروغین، اشکها و خنده هاشان هم دروغین است،

به لبهاشان ندای مهر، اما قلبشان آغشته با دشنام و نفرین است،

درون مُشت هاشان دشنه پنهانست


شکستِ دیگران شهد و شکر در کامشان ریزد،

چه ویرانگر شود، وقتی حسد با کینه و نفرت بیامیزد،

در آنجا آدمی بدتر ز حیوانست!


زمان، دورانِ نادانی، خرافات است،

دوباره بازگشتن سوی روشن بینی و دانش، مکافات است،

تعصب کور کرده چشم مردم را،

شگفتی نیست،

چون در شهر ما فرمانبر و فرمانده نادانست.


در این غربتسرا در انتظارِ نوبهارم من،

بهاری دلنشین، سرشار از شادی،

بهاری با گُلی صد برگ، هر برگش نشان از آدمی آزاد،

ز هر قومی،

به هر دینی،

چه مردی یا زنی، زیبا و نازیبا، جوان یا پیر،

شادان یا که غمگینی.


کنون در آشیانم سخت توفانست، و ارزانتر ز هر کالای دیگر، جانِ انسانست،

و شمشیرِ به خون تشنه، دریغا دستِ شیطانست،

زمستانست، زمستانست.

۸ جون ۲۰۰۹

*با نگاهی به شعر”زمستان” اثر مهدی اخوان ثالث(م. امید)