شهروند ۱۲۳۱ پنجشنبه ۲۸ می ۲۰۰۹
در خلوت با خود
از خانه ی نعمت که خارج شد آشفته بود و هنوز صورتش سرخ و برافروخته. با عصبانیت به سمت جایی که ماشینش را پارک کرده بود رفت و در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. هنوز خشمگین بود. پس از مدتها دور هم جمع شده بودند تا با هم تجدید خاطره و گفت و گویی بکنند و باز همان داستان ها تکرار شده بود و یک گفت و گوی ساده به جر و بحث و در پایان به فحاشی منجر شده بود. هنوز از دست مصطفی کلافه بود. صدای مصطفی توی گوشش بود: “ما کاری به این کارها نداریم. ما هدف مشخصی داریم که آن را دنبال می کنیم.”
فرو ریختن دیوارهای برلن! خودش عکسش را در روزنامه ها دیده بود و خبرش را از رادیوهای بیگانه شنیده بود. خودش در این باره مقاله ای در گاردین خوانده بود آن هم با عکس و تفصیلات! نمی توانست شایعه باشد. چیزی ویران شده بود و مصطفی سعی می کرد تا آن را نشنود و نادیده بگیرد و چشمانش را در برابر اتفاقی به آن عظمت ببندد و خود را به خواب خرگوشی بزند. صدای خود را به خاطر داشت که میپرسید: “ما که نمی تونیم نسبت به وقایع جهانی بی تفاوت بمانیم، تکلیف ما توی چنین شرایطی چیه؟ چکار بایست بکنیم؟” و صدای مصطفی را در پاسخ به یاد می آورد: “ما به وقایع جهانی کاری نداریم. ما یک حرکت مستقل داریم.” چه استقلالی؟ و چه حرکتی؟ جدا و بریده از کلیت جهان چه حرکت مستقلی می توانست به وجود بیاید؟ یک حرکت بی اعتنا و منزوی چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در پاسخ گفته بود: “اشکال در اینه که ما هیچ وقت سعی نکردیم هم زمان با بقیه پیش بریم ولی یه روزی بایس این کارو بکنیم. ما نمی تونیم چشممون رو در برابر یک چنین وقایعی ببندیم.”
ـ “خب اگه می خوای جا بزنی چرا تعارف می کنی و دنبال بهانه می گردی؟” و با شنیدن این کلمات بود که برافروخته از در بیرون زده بود. توی حیاط نعمت دنبالش رفته بود: “امیر بیخودی این قدر خودت رو ناراحت نکن! سخت نگیر! طوری نشده که!” چرا این حرف را می زد؟ چیزی مسلم بود و آن این بود که در دنیا اتفاقی افتاده بود و طوری شده بود که نمی شد مثل سابق اندیشید پس چرا این حرفها را می زد و از او می خواست که بی اعتنا بماند؟ صدای خود را شنید: “می دونی چیه؟ ما از آینده وحشت داریم. از واقعیت خودمان و از واقعیت دیگران.” هنوز صدای نعمت را در پشت سرش می شنید: “این طوری از اینجا نرو! امشب رو اینجا بمون! امیر حالت خوب نیس! هم عصبانی هستی و هم مشروب زیادی خوردی و نمی تونی درست رانندگی کنی و …” و صدای خود را به یاد می آورد: “من توی شرایطی بدتر از این هم رانندگی کرده ام.” حالا بایست از خانه ی نعمت به سوی خانه ساکت و خالی خود می رفت؟ زندگی خصوصی اش را به امید آرزوهای دور و دراز از دست داده بود و حالا می دید که دیگر هیچ آرزویی در کار نیست. توی ماشین نشسته بود و سوگوار رویاهای تحقق نیافته ی خود بود. بالاخره استارت زد، ماشین به زحمت روشن شد. اکنون در این سرمای زمستان به کجا باید می رفت؟ تا کجا می توانست پیش برود؟ آیا باید متوقف می شد؟ حالا کجا بودند؟ تا چه حد باید پاس خون رفتگان را نگه می داشت و راهشان را ادامه می داد؟ ولی با آینده چه می کرد؟ همان آینده ای که با قدرت هر چه تمامتر می آمد؟ همان آینده ای که دیگر نمی گذاشت مثل ده سال پیش به دنیا بنگری؟ یا مثل پانزده سال پیش؟ یا مثل بیست سال پیش؟ زمان با شتابی کوبنده جریان داشت و به مرور از روی وقایع و حوادث پرده برمی داشت و همیشه بعدها بود که این لحظه را بهتر می دیدی. تا کجا باید اعتماد می کرد؟ چقدر باید اعتماد می کرد؟ آن قدر به نیمی از دوستانش اعتماد کرده بود که نیمی دیگر را از دست داده بود. مگر همین ها نبودند که میترا را مسخره کرده بودند. و چرا؟ برای این که یک روز دامنش بلندتر از دیگران بود؟ برای این که ریختش با آدمهای دیگر فرق داشت؟ کم کم یادش آمد در یک نشست دوستانه، یک بار، نعمت تحلیلی طبقاتی از میترا و زندگیش ارائه داده بود: “خرده بورژوای کوچک!” یا “بازمانده ی فئودالیسم” کی فئودال بود؟ میترا زمیندار بود؟ کدام زمین؟ و چه بورژوایی؟ این همه انگ و بهتان چه معنایی داشت؟ مگر خود نعمت که بود؟ مگر خود نعمت هم همانقدر فئودال و بورژوای کوچک نبود که میترا و دیگران؟ مگر خود و خانواده اش به همان میزان از بازماندگان فئودالیسم در حال زوال نبودند؟ پس این حرفها چه معنایی می توانست داشته باشد؟ یک بار در تظاهراتی، میترا با خودش مهناز را آورده بود. نعمت را به یاد می آورد که به آنها اشاره ای کرده بود: “امثال این فرصت طلب ها رو می بینی که الان در صف ما ایستاده اند. اینها اگه دور دستشون برسه اولین کاری که می کنند اینه که فروشگاههای جهان سرمایه داری رو درو کنند. اصلا الان دیگه مد شده! توی سر هر کسی بزنند وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی می شه! مگر خدا به دادمون برسه!”
در خیابانهای خلوت تهران می راند و شهر پرهمهمه را به یاد می آورد. به ساعتش نگاه کرد: “دوی بعد از نصفه شب!” ممکن بود در بین راه جلوی او را بگیرند ولی علامت نظام پزشکی وزارت بهداری بر روی شیشه ی ماشینش این امکان را کم میکرد و کمی نجاتش می داد. به سمت خانه ی خاموشش می رفت. به سمت خانه ی تاریکش. به سوی خانه ی ساکت. قبل از این که فکری بکند به میدان فوزیه نه، به میدان امام حسین رسیده بود؟ و حالا خیابان شاهرضا نه بلکه خیابان انقلاب را مستقیم گرفته بود و می رفت. خیابان انقلاب مانند خود انقلاب ساکت و خاموش و بی حرکت شده بود. به ندرت اتومبیلی در آن حرکت می کرد و در پیاده روهایش کسی نبود. مغازه ها همه بسته بود. یعنی آن سیل یک میلیون نفری، همه خوابیده بودند؟ روز عاشورا بود و خودش با چشمان خویش انبوه جمعیت را دیده بود. و خودش، یکی از آن انبوه آدمها جمعیتی ایستاده بود و فریاد می کشید و مستقیم به سمت روبرویش حرکت می کرد. حالا آن انبوه جمعیت کجا رفته بودند؟ همه شان خفته بودند؟ به چهارراه انقلاب رسیده بود و تا دانشگاه تهران چیزی نمانده بود. چشمش به کیوسک زرد تلفن افتاد. همانجا بود که سیما می ایستاد و روزنامه می فروخت. حالا بر سر سیما چه آمده بود؟ جلوتر رفت، چقدر زمان همه چیز را تغییر داده بود. در و دیوار دو سوی خیابان را تمیز کرده بودند و رنگ زده بودند و بعد دو عکس بزرگ و نوشته هایی با خط نستعلیق. حالا باغچه های وسط خیابان را هم برداشته بودند و به جایش میله زده بودند. و آنجا تبدیل به ایستگاه اتوبوس شده بود. در سمت راستش، دانشگاه تهران خاموش و ساکت در تاریکی مطلق آرمیده بود. همانطور که از برابر دانشگاه بسته و خاموش می گذشت توانست از پشت میله ها، در زمین والیبال دانشکده ی هنرهای زیبا، دستشویی هایی که برای وضوی نماز جمعه ساخته بودند را ببیند و عکس بزرگی که آنجا آویخته بودند را مشاهده کند. در سمت چپش، کتابفروشی ها بی جنب و جوش و بسته بود. پس آن همه غلغله چه شد؟ هیچ چیز در این ساعت شب تکان نمی خورد. به قبرستانی می مانست. یک لحظه، فقط برای یک لحظه، در پشت تنه ی یکی از درختها چیزی به چشمش آمد. سایه ی یکی از دوستانش نبود؟ ولی نه! شبح نبود! درختان دو سوی خیابان با پارچه های سیاهی پوشیده شده بودند و باد فقط یکی از این پارچه ها را تکان داده بود. چرا این درخت بی برگ و بار بودند؟ یعنی همه ی برگهایشان ریخته بود؟ یا اینکه شهرداری همه ی شاخ و برگشان را چیده بود؟ و آیا فرقی هم می کرد که چرا الان این درختان بی برگ و بار هستند؟ این فکرها چه بود که ناگهان به او هجوم آورده بود. به روبرویش می نگریست و به پیش می راند. هیچ برگی روی درختان نبود، همگی لخت و عور مانند آدمیان عریان، مانند گدایان تنگدست ایستاده بودند و از سرما به خود می لرزیدند. ولی هنوز ایستاده بودند. راستی چه سالی بود که میترا را در همین خیابان دیده بود. پیراهنش آبی آسمانی و خودش دنیایی از شادابی و لطافت. مثل یک مجسمه ی چینی ظریف و شکننده بود از روبرو می آمد. از آن روز تا به حال، چندوقت گذشته بود؟ و از آن روز تا به حال چقدر همه چیز عوض شده بود؟ به میدان انقلاب رسید. همین جا بود که مردم طناب بسته بودند و آن تندیس بزرگ آریامهر را پایین کشیدند. فکر پایین کشیدن مجسمه او را به یاد چیزهای دیگری انداخت. مگر همین اواخر نبود که تندیسهای استالین و لنین را از میدانهای بزرگ مسکو و شهرهای دیگر شوروی پایین کشیده بودند؟ یعنی قرار بود روزی همه تندیس ها را پایین بکشند؟ چقدر دنیا بازیهای حیرت انگیز و گوناگونی داشت! یک روز به تو پر پرواز می داد و می گذاشت تا پرواز کنی و اوج بگیری و بر صندلی قدرت بنشینی، بعد بازی تمام می شد و ترا از صندلی قدرت پایین می کشید و فرودت می آورد و به خاک سیاه می نشاندت. فراز و فرود! یک روز خیابان ها پر از جمعیت بود. جمعیتی که فریاد می کشید و پیش می آمد… هنوز صدای فریادشان در گوشش بود؟ راستی آن فریادها چه شد؟ ولی این فکرها چه بود که به سرش هجوم می آورد؟ راستی امشب چه اش شده بود؟ اگر با مصطفی جر و بحث نکرده بود این فکرها به جانش نمی افتاد.
صدای خونسرد و بی اعتنای مصطفی در سرش پیچید: “ما خط فکری خودمون رو حفظ می کنیم به راهی که در پیش گرفته ایم ادامه می دهیم.”
مگر فکر هم خط داشت؟ فکر پرنده ای وحشی بود که به همه جا پرواز می کرد: چیزی سیال و لغزنده که مانند آب روان می سرید و می لغزید. راستی چه بر سرشان آمده بود؟ یعنی حالا بایستی چشمان خود را می بستند و انگار نه انگار چیزی ترک برداشته است و انگار نه انگار که چیزی شکسته است و انگار نه انگار که چیزی فرو ریخته است؟ یعنی باید خود را دلخوش نگه می داشتند که آب از آب تکان نخورده است؟ دور از زمان و دور از مکان؟ دور از تاریخ؟ با همین فکرها به سوی میدان تاریخ، نه، به سوی میدان آزادی می راند. بی اعتنا به صدایی پر از بغض های فرو خورده و بی اعتنا به مجسمه های شکسته… ؟ پیراهنی آبی در نظرش آمد و تندیس چینی از دخترکی ظریف و شکستنی و صدای پیانو… همچنان می راند و به روبرو می نگریست. به درختانی که از برابرشان می گذشت. تنها شاهدان زنده همین درخت ها بودند… مگر نه؟ همین درختهای بی بار و بری که مانند سربازان مسلح روزی در همین خیابان رژه رفته بودند و حالا مانند سربازان بی سلاح و مجروحی که در بیمارستانها می دید همگی ردیف کنار خیابان ایستاده بودند. درست مانند مردمان ساکت خارج از صحنه که همیشه در جایی در حاشیه ی پیاده رو وجود داشتند و گاهی که با شبحی از آنان در خیابان روبرو می شد. ناگهان به او تنه ای می زدند تا بگذرند و تا به خود بیاید ناپدید شده بودند و فقط جای همان ضربه ی کوچک و با حس آن نقطه ی تلاقی با او می ماند. پس حالا کجا بودند؟ حالا چه می کنند؟ آنها چه خواهد کرد؟ باز هجوم فکرهای پراکنده بود و … میدان آزادی نزدیک بود. نورافکن ها، روشنایی، روشنایی بی پایان، چشمانش خسته بود و نور زیاد چشمانش را می آزرد. نباید این قدر پیش می رفت. نباید این قدر روی مستقیم راه رفت. باید جایی دور می زد. باید جایی میان بر می زد و وارد بزرگراه می شد. مخصوصا این مسیر را انتخاب کرده بود که دیرتر به منزل برسد… کاش امشب هیچ ننوشیده بود.. کاش امشب هیچ نمی خورد و به جای رفتن به خانه ی نعمت به سمت کوه می رفت و توچال و چای داغ در قهوه خانه ای در دل کوه و آرامش. ولی هر از گاهی بایست دوستان قدیمی را دید و هر بار همین داستانها با کمی پس و پیش تکرار می شد. کپه های برف را در دو طرف جاده ی بزرگ راه دیده که زیر نورافکن ها می درخشیدند. لایه ی نازکی از یخ را دور شیشه های جلوی ماشین می شد دید.
نعمت گفته بود: “امشب اینجا بمون”! … تو که ماشینت ضد یخ و یخ شکن نداره؟” ولی الان ترجیح می داد به جای ماندن در خانه ی نعمت و تحمل مصطفی و دیگران بدون زنجیر و بدون یخ شکن در بزرگراه براند. خانه های دور در سمت راستش همگی خاموش و سوت و کور بودند. و سمت دیگرش پارک جنگلی بود با درختان که به توده ای از اشباح سیاه پوش می مانستند. یعنی همه شان در این سرمای زمستان لخت و عور بودند؟ یعنی همه شان از سرما خشکیده بودند؟ یعنی همگی می لرزیدند؟ پشت درختها چیزی حرکت می کرد، چیزی مانند زنی با چادری سفید… آیا چشمانش درست می دید؟ یا این ها توهم بود؟ اینها چه بود که به مغز خسته اش هجوم می آورد؟ دوباره به آن سمت نگاه سریعی انداخت. پشت درختها کسی دیده نمی شد. نباید زیاد می نوشید. نباید زیاد پیش می رفت باید با چشمان باز درست نگاه کرد. دوباره به آن سمتی که زنی با چادر سفید دیده بود نظری انداخت و خوب نگاه کرد. هیچکس آنجا نبود.