چرا نه؟!
می خواهم شعری بنویسم
پر از سایۀ سادگی های سیب
پر از باغ هائی که تنها
در آغاز فصل میانسالی زن
ـ میانسالی من ـ
به گل می نشیند
چرا نه؟!
پر از حرف هائی که در فصل گفتن
میان دهان من و گوش تو، گله اسبی
دل سبزشان را
کنار گذرگاه سیمانی تنگی وقت
چریده است
چرا نه؟!
پر از کهرباهای انگور و
یاقوت های انار و
عقیق همیشه تر چشم مادر
پر از جاده و راه و روزن
پر از در
چرا نه؟!
پر از عطرهائی که دیریست از حرفهای من و تو پریده است
پر از پرسش رازقی
پاسخ یاس و سوسن
چرا نه؟!
پر از هرم تن زیر دست نوازش
پر از سوزش زخم دانستن راز آهوی کوهی که در دشت…
پر از شور خواهش
چرا نه؟!
پر از حرف ممنوع ِ آواز و عشق و خیال تو و اشک و تنهائی اینهمه تن
پر از وزن و آهنگ تن تن تنا تن*
چرا نه؟!
پر از تو، پر از تو، پر از تو، پر از تو، پر از تو
پر از من، پر از من
چرا نه؟!
پر از تن تتن نن تنا تن تتن تن
چرا نه؟!
——————
یک سه تاره
یک ستاره دور
یک ستاره بر زمین
یک سه تاره
یک سه تار
تار تار تار
یک ستاره
استعاره از دوباره سرزدن
از زدن
به سر زدن
از سر ستاره را زدن
با تبر
با تب ر ها شدن
از زمین
از آسمان
اسمان
اسم ان
ستاره ای که استعاره شد
سه پاره شد
بین بام و ظهر و شام
آمد و دوباره شد
یک ستاره
استعاره شد
میان قلب او
یک ستاره یک سحر
یک ردیف دست و ماشه
ماشه
ماسه
روی ساحل شکستگی
ماسه
ما سه تن
ستاره های پاره پاره ماسه ما سه تن
سه استعاره
سه مجاز
سه حکایت مجازی از سه تن
روی ماسه
خون ما سه تن
یک ستاره لیک
پاره پاره شد
آمد و دوباره شد.
——————————–
آه…
آه شده ای، آه
مثل آخر ماه
و در سینه ای محبوسی
که راه را
نمیشناسد
از چاه
آه شده ای، آه
و از حسرت کوچههای دور میگذری
آه شده ای، آه
مثل آخر تباه
و زیر طاقی گلوئی خسته
میخوانی
آه شده ای، آه
مثل آخر عشقی بیگاه
و به شبنمی خفته روی سبزی برگی
آویختهای
که به دامان این خاک
میغلتد
ناگاه
آه شده ای، آه
مثل آخر نگاه
و مرا نمیبینی که سالهاست
ایستادهام اینجا
در این کنار
کنار این درگاه
و بی که بدانی
تو را
آه میکشم،
آه…
—————————
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب …
مجیرالدین بیلقانی
هوائی ۴
طرح گنگِ دشت و رودخانه و درخت
روی آن
لایه ای از آسمان
بعد
توده های ابر پنبه ای
بعدتر
ململ سپید، یا حریرِ چین چین مه
باز روی آن
لاک زرد آفتاب
بر فراز این همه
من؛
منی که ناگهان
صا حب کرامتم
روی ابرها ـ نشسته ـ راه می روم!
کاش یک نفر بگویدم:
“چند کرسی فلک” نهاده این پرنده بزرگ آهنین
زیر پای من؟!
آسمان واشنگتن ـ هامبورگ جولای ۹۸
—————–
گذار
مگذر می
می گذرم
با نگاه کبوتر و
بال افسانه
بر چراغ های خفته می تابم
بر ماه سرد
بر آتش های هرگز نیفروخته
می گذرم
مرغانی از سنگ
آهوانی از گچ و سیمان
مردانی انباشته از کاه
زنانی تنیده از اندوه
می گذرم
با دل ابر و
شانه کوه
—————————–
اینجا ایستاده ام!
اینجا ایستاده ام
و شاعروار می درخشم
روی این خاکی که ریشه هایم را، گوشه ای دور
در تنش تنیده ام
از آنجائی که تو ایستاده ای
ـ پا برسر ریشه هات ـ
می خواهی نگاه،
نمی خواهی، انکارم کن!
این توئی، تو
که بی تاب ترین خیزابه های شور را
نخواهی دید
در عمق نگاهی که دوست می دارد
که همیشه دوست داشته است
و زندگی مگر جز تپش همین خیزابه های یگانگی ماست
در دو سوی خطی ناپیدا؟!
***
واژه هایم را
روی بال هوا
ردیف میکنم
می خواهی بشنو،
نمی خواهی، سنگ غرورت را بردار
روی دهان چشمه “از ما گفتن” ما بگذار.
این توئی، تو
که ترنم زیباترین پچپچه های خواستن را
نخواهی شنید.
و زندگی مگر جز همین عشقاوازی است
که دهان هائی عطشان
برای قلب هائی نیوشا می خوانند،
در زمانه ای که آواز غالب
جز خشاخش کشیدن ماشه ای نیست
اگر که سکه ها
سرود فلزیشان را خوانده باشند؟!
***
گوش گسترده ام
و امواج صدا
بر من می گذرند
می خواهی به همخوانی صدایم کن
نمی خواهی، بگذار تا زیباترین آوازهایت
در چنبره زمان
پود شود.
این توئی، تو
که گویاترین برهان انسان بودن را
در هفت توی زندانی که آنانت ساخته اند
لال خواهی کرد
و زندگی مگر جز همین واگویه های بیقرار خواستن است
در کشاکش نان و تفنگ؟!
***
با اینهمه
برای خاطر تو نیست که روی سکوی این لحظه ایستاده ام،
برا ی خاطر تو نیست که می خوانم
برای خاطر تونیست که گوش گسترده ام
و برای خاطر تو نیست که
هستم.
اگر در این بی جلاترین روزها
شورناکترین واژه هایم را
آواز می خوانم،
برای همصدائی با آن باریکترین رودخانه جهان است
که در پیچاپیچ تنگ ترین دره ها
تنها و دلگرفته
بر تیزترین سنگپاره ها تن می کشاند
و آواز خیس رسیدن می خواند.
اگر در این غوغائی ترین روزگاران
سنگواره خاموش می مانم،
برای شنیدن آن کوتاهترین آوازی ا ست
که روزی
آن کوچکترین پرنده زندانی
در دورترین باغ پائیزی جهان
سرخواهد داد
و اگر زیباترین گلستاره های واژه را
به بند می کشم،
برای آن است که خلخالی بسازم
غمگین ترین مادران سوگوار را
که لب دوخته
آتشدان هائی افروخته را
در سینه هائی سوخته
پاس می دارند.
آری
می خواهی، شفاف ترین واژه هایت را آینه ای کن
تا درخشش آن خردترین جرقه را
د ردورترین آتشگاه جهان بازتاباند،
نمی خواهی، بگذار
تا بیقرارترین گردبادهای عشق
زوزه های اسیرترین جانوران را
تنها
در قفس قلب من سر دهند.
———————————–
“ت” مثل “طعم” و مثل ” توت”
تا تمام تن ترانه باشم و
با تو تا تلاطم تمامی تبارهای طی شده
سفر کنم.
تا تباهی تراشه های نور را
هر طلوع و هر غروب
زیر طارم طلائی نگاه پر تلألؤ تو با ستاره سربه سر کنم
تا طنین اسم سادۀ صمیمی تو را
هم ترنم طلیعۀ سحر کنم
تا طلسم ترس را تنیده بر تن تکیدۀ صدای ما
هدر کنم
من تلاش می کنم
تازه تر شوم
مثل طعم توت های ترد باغ های کودکی
بعد از این طراوت ترانه می شوم
عاشقانه می شوم
با توئیدن تو جای او و ما و من
با تمام تو یگانه می شوم
بعد چون فروغ
جاودانه می شوم.
——————————
غزل۲۹
ما بادبادک های بی پا را رها کردیـم
در آسمان آن روح تنها را صدا کردیم
از پشـت پرچـین بلـند عشـق تابیدیـم
از سینه عطر گـندم تردانه، ها کردیـم
دیروز فردا شد تو پشت واژه ها ماندی
ما دست تنها، پوک را از پر سوا کردیم
کو آدم و حوا و مار و گندم و رضوان
از باغشـان آورده در قلـب تو جاکردیـم
با درد می زادی و می ماندی و می مردی
ما «درد را با گوشه چشمی دوا» کردیم
ما بر شب و قفل و غل و زنجیر خندیدیم
این جمله را از پای شعر عصر وا کردیم
وقتی زمین از های ها پر بود، ما بر بام
خواندیم و خندیدیم و طرحی نو بنا کردیم
آن خفتگان آتش بپا کردند و ما بر آن
بیدار بنشستیم و مس ها را طلا کردیم
توفان بپا کردند و سیل و سد شکست، اما
ما برخلاف رود و سیل و سد، شنا کردیم
***
می آید آن روزی که بنشینیم و بنشینند
گویند: بد کردیم ما، بد، بد، خطا کردیم
دست از دهان بردار و با ما باش تا آن روز
باری تـوانـی گفت: ما چون و چرا کردیــم
۳۰ یونی ۲۰۱۴