شهروند ۱۲۳۲ پنجشنبه ۴ جون ۲۰۰۹
بیداد مرگ
عصر بنای باریدن گذاشت، طوری که زمین و هر چه بر روی آن بود را خرد، خرد، تر می نمود. مثل همیشه چتر را فراموش کرده بود، و حالا نه تنها خودش بلکه حتا کفش های کتانی اش هم زیر باران خیس شده بود. بعد از پایانِ کارش با ناهید، خواهرِ امیر در کافه ای در سن ژرمن قرار ملاقات گذاشته بود. هنگامی که آشفته و خیس به کافه رسید، ناهید را دید که با پالتوی مشکی بلند و موهای بسته، با وقار و متانت همیشگی منتظرش نشسته است؛ وارد شد و یک راست به سمت ناهید رفت.
ـ “سلام، من خیلی دیر رسیدم؟”
ـ “نه! من زودتر رسیدم، بارون نم نمی می اومد، برای همین توی کافه منتظر شما شدم، تا از راه برسید، برای خودم یه قهوه سفارش دادم!”
میترا در صندلی خالی مقابل ناهید نشست، گارسونی به سمت او آمد: “چه چیزی می خواهید؟”
ـ “یه شیر کاکائوی گرم!”
ناهید به گارسن گفت: “می بینید که مادموازل سردشونه. پس لطفا براشون یه شیر کاکائوی گرم بیارین!”
میترا به ناهید نگاهی انداخت، چقدر حرکات و لحن حرف زدنش به امیر شبیه بود! -«خیلی سردمه! تموم روز هوا گرفته بود؛ و نم نمک، بارون می اومد!”
ـ “آره!”
ـ “مجبور شدم همین جوری از سر کارم بیرون بیام، اونم زیر بارون و بدون چتر!”
ـ “الان کجا کار می کنی؟”
ـ “یه کار نیمه وقت دارم! … می گذره!”
ـ “درس تون به کجا رسید؟” ناهید همیشه از فاصله ای غریب با او برخورد می کرد. میترا در حالی که موهایش را با شالی که به گردن داشت خشک می کرد، به او با همان لحن رسمی پاسخ می داد.
ـ “می دونین، وقتی کار می کنم نمی تونم درس بخوونم، و وقتی درس می خوونم نمی تونم زندگی بکنم. به هر حال، الان مشغول نوشتن تزم هستم. در ضمن باید کار کرد، در هر حال، به کندی پیش می ره! امیدوارم بتونم روزی این رساله رو تموم بکنم.”
ـ “نگفتین رساله تون راجع به چیه؟”
ـ “چرا بهتون گفته بودم، به هر حال، موضوعش در مورد “نقش سروها در آثار باستانی ایران” متمرکز شده! بهتون نگفته بودم؟”
ـ “خوبه! خوبه!”
ـ “شما هم مثل امیر حرف می زنید، همه اش ایران، ایران!”
ـ “آره دیگه!”
گارسون فنجانی بزرگ از شیر کاکائوی گرم را جلوی میترا گذاشت. میترا فنجان شیر کاکائو را پیش کشید و همانطور که آن را بر هم می زد، پرسید: “از امیر چه خبر؟”
خواب دیده بود، خواب بدی دیده بود. خواب دیده بود امیر سوار بر اسبی شده، و در میان شعله های آتش می سوزد و فقط صدای گُرگُر آتش است که شنیده می شود و امیر در میان کوه عظیمی از آتش آهسته آهسته همچون شمعی می سوزد تا تمام شود. ناهید نگاهی به او انداخت و با لحنی مبهم و ناشناس و کنجکاو و غریب پرسید: “پس هنوز خبر نداری؟”
ـ “چی؟”
ناهید پاسخی نداد، فقط باقیمانده فنجان قهوه اش را سر کشید.
ـ “شما همیشه بیشتر از ما که خانواده اش بودیم، از حال و روزش خبر داشتین!”
ـ “ما با هم مکاتبه واقعی نداشتیم، این من بودم که برایش می نوشتم. چون ازم خواسته بود براش بنویسم، می گفت می خوام جهان رو با چشمای تو ببینم، خودش بیشتر ترجیح می داد که تلفن بزنه! آخرین باری که بهم تلفن زد چیزای مبهمی گفت که اصلا نفهمیدم!”
ـ “مگه چی گفت؟”
ـ “این مال خیلی وقت پیشه!” می گفت درصدده که یه جوری، به زودی، همدیگر رو ببینیم. من متوجه منظورش نشدم. اما امیر گفت خودت بعدا می فهمی. این تلفنای ایران هم که وضعشون معلوم نیست. یعنی نمی شه آدم با خیال راحت صحبت بکنه، من پیش خودم فکر کردم که شاید قاچاقی می خواسته بیاد!”
ناهید در سکوت به او نگاهی کرد. میترا فنجان شیر کاکائو را سر کشید. ناهید در تمام مدت، بی صدا، سرش را به علامت تایید تکان می داد.
ـ بعد از اون تلفن، من از او خبری ندارم. راستش من کمی نگران شدم، اما نخواستم شما رو هم نگران کنم. بعد آدرسم عوض شد یعنی مجبور شدم جایی دیگه پیدا کنم. آدرس جدیدم رو براتون نوشتم. اما از اون موقع تا به حالا خبری از امیر ندارم، اما مطمئنم اگه بخواد با من تماس بگیره، حتما دیر یا زود تماس می گیره!”
ـ “لطفا یه قهوه دیگه برای من بیارین!”
خواب دیده بود، خواب بدی دیده بود. خواب دیده بود که امیر روی شقیقه هایش، درست در همانجایی که آن تارهای سفید مو پدیدار شده بودند، قطرات خون نشسته است، خونی که دلمه می بندد و مثل دانه های یاقوت در میان شعله های آتش می درخشد.
ـ “برای همین بود که چند بار به شما زنگ زدم!”
ـ “متوجه ام، متوجه ام… واقعیتش اینه که…” بعد مکثی کرد. سپس سکوت، باز ادامه داد: «راستی مامان از ایران اومده ها!”
ـ “آ، پس چشم تون روشن! کی اومدن؟”
ـ “دو ماهه!”
ـ “پس چطور به من خبری ندادیدن؟”
ـ “فکرش رو کردم، واقعیت اینه که فکرش رو کردم، ولی دیدم نمی تونم…”
ـ “چرا؟”
ـ “خبر خوبی براتون ندارم!” و یکدفعه چشمانش را حلقه ای از اشک فرا گرفت، قبل از اینکه میترا از او چیزی بپرسد، آهسته گفت: “نپرس!”
ـ “نکنه امیر رو دوباره گرفته اند؟” ناهید پلک هایش را برهم زد.
ـ “این خیلی نگران کننده است!” قطره ای اشک از چشمان ناهید فرو افتاد.
ـ “من راستش خیلی نگران بودم، همه اش این اواخر کابوس می دیدم، می دیدم که امیر توی حلقه های آتش به تله افتاده. راستش نخواستم شماها رو نگران بکنم، ولی این بی خبری…” ناهید پلک هایش را برهم زد، در همین لحظه گارسون قهوه دوم را برای ناهید آورد و در جلوی او گذاشت. بیرون کافه باران نم نم می بارید و بر روی شیشه های کافه قطره قطره می پاشید. ناهید بی اختیار انگشتش را دور لبه فنجان قهوه چرخاند و دایره زد و دایره زد و چرخاند و یکدفعه دستش متوقف شد. نگاهش به روی میترا متوقف شد، بعد با لحنی بهت زده بغضش را فرو خورد و گفت: “امیر مرده!”
میترا با حالتی ناباورانه و عصبی خندید و گفت: “یعنی چه؟ چی؟ چطور؟”
ناهید با همان صدای بغض کرده ادامه داد: “قرار بود بیاد، ما همه منتظرش بودیم، پونصدهزار تومن به یه قاچاقچی داده بود تا اونو از مرز رد کنه، من به امیر گفتم، فکر پولش رو نکن. ماها کمکت می کنیم. آخه مگه من چند تا برادر داشتم؟ بهش گفتم فقط خودت رو از اونجا نجات بده! اگه پاسپورت داشت، اگر ممنوع الخروج نبود، اگر برنامه های اون سالها رو نداشت، مثل همه مردم راحت می توانست از فرودگاه سوار بشه و بیاد. ولی طفلکی امیر، اون نمی توانست، برای همین تنها راه خروج از کشور خروج غیرقانونی بود! آره، قرار بود که به زودی بیاد!… ولی یه شب، بعد از کارش، دیروقت، نیمه شب، موقع برگشتن به خونه، توی اتوبان، با سرعت شدید رانندگی می کرده… می گن از شدت خستگی پشت فرمون خوابش برده، و نتونسته ماشین رو کنترل کنه و…”
بیرون کافه باران شدیدی می آمد. میترا بی حرکت، ساکت نشسته بود، حس کرد تنش یخ بسته است. این شوخی ناهید چقدر لوس بود! ناهید، به آرامی ضربه ای به دست بی حرکت میترا زد: “راستش من نمی دونستم که چه جوری اینو به شما بگم، امیر به شما خیلی علاقه داشت، توی این یه سال اخیر هر بار تلفن می زد، سراغ شما رو می گرفت. دائم به من می گفت با شما در تماس باشم. که از حال شما مطلع باشم، که اگه کاری از دستم برمیاد، براتون انجام بدم. امیر خیلی به شما علاقه داشت، بنابر این من نمی تونستم اینا رو تلفنی به شما بگم…” میترا بی خود در جستجوی چیزی در میان کیفش بود، همچنان که به ناهید گوش می داد توی کیفش دنبال چیزی می گشت و می گشت.
ـ “من تازه چند روزیه که از اون حال خودم خارج شده ام. گفتم بالاخره شما هم باید بفهمید، دو ماه پیش که مامان به من گفت، من حالم خیلی بد شد، چون ما خیلی به هم نزدیک بودیم، برای مامان، برای من، برای همه مون خیلی سنگین بود. چون ما همه مون خیلی دوستش داشتیم. همه مون خیلی از لحاظ عاطفی به او وابسته بودیم. اون باید به خاطر همه ما خودش رو زنده نگه می داشت. می دونی به خاطر ما، البته امیر هیچوقت به ما فکر نمی کرد، شاید این تنها باری بود که به ما فکر کرد…” بعد همچنان انگشتش را دور لبه فنجان چرخاند، حلقه زد، دایره زد، دایره بسته زد، و باز هم چرخاند.
با چهره ناباور، حیرت زده در برابر ناهید نشسته بود، حس سردی به او هجوم آورده بود که لرزه ای خفیف بر جانش انداخت. هنوز قطرات باران بر روی چهره و موهای خیس باران خورده اش بود و سرمای وجودش لحظه به لحظه بیشتر می شد. این سرما به خاطر کفش های کتانی اش نبود که زیر باران خیس شده بود؟ ناهید دوباره دستش را روی دست سرد میترا گذاشت: “متاسفم! ولی بالاخره باید می فهمیدی! شاید بهتر بود که همون اول، بهت زنگ می زدم، ولی وقتی مامان به من خبر داد خودم اینقدر آشفته و ناراحت بودم، که دیگه نمی خواستم کس دیگه ای رو به این روز بندازم، از طرفی با خودم گفتم شاید هرگز نفهمی!”
ناهید حرف می زد و لبانش آهسته به هم می خوردند، صدای او در میان صدای کارد و چنگال و قاشق و بشقاب و نعلبکی و فنجان های کافه گم می شد و تمام همهمه کافه با سر و صدای مشتریان کافه مخلوط می شد و در سر میترا می پیچید، طوری که برای یک لحظه گمان برد اگر این همهمه دیوانه وار بیش از این طول بکشد، از جا برخواهد خاست و فریادکنان تمام لیوان های بلند کافه را خرد و خاکشیر خواهد کرد.
ـ “بعد باز فکر کردم، دیدم بالاخره یه روز می فهمی، اصلا این حق توه، که هر چه زودتر بفهمی، چون تو خیلی جوونی و حیفه، نباید با به امید بی حاصل زندگی کنی!”
هنوز یک دستش روی دست سرد میترا بود، وقتی که گارسنی از نزدیکی میز آنها عبور کرد؛ و ناهید با یک حرکت دست دیگرش او را صدا زد.
ـ “چیز دیگه ای میل داشتید؟”
ـ “گارسن، می بینید که مادمازل سردشه! پس لطفا براشون یه گیلاس کنیاک بیاورید!”
حالا خودش را می دید که در تراس رستورانی در خیابان پهلوی روبروی امیر نشسته است. و امیر با قیافه حق به جانبی، با اشاره دست، گارسن را صدا می زند: “گارسن، می بینید که مادمازل سردشه! پس لطفا براشون یه گیلاس کنیاک بیاورید!”
گارسن پیر جلو می آمد، با تعجب می پرسید: “بله گربون؟”
ـ “خانم کنیاک، میل دارند! پس براشون کنیاک بیارید!”
ـ ای آگا کونیاکمون کوجا بود؟ این حرفا یعنی چی؟ اذیت مون نکنید آگاه دیگه!”
ـ “خیلی ساده می تونید بگید که ندارید، ولی اشکال نداره که من از شما بخوام! ما حق داریم بخوایم و شما هم می تونید به ما بگید نع!”
میترا بی حرکت نشسته بود و با چشمان مات و بازش امیر را می دید که نیمه شب، از بیمارستان خسته و خرد، به خانه باز می گشته، و مثل همیشه چشمانش از بی خوابی و کم خوابی های شبانه می سوزد، پس در اتوبان، با سرعت عجیبی رانندگی می کند تا هر چه زودتر خودش را به خانه برساند و تن خسته اش را در رختخواب بیندازد، پلک هایش، از شدت خستگی مرتب روی هم می افتد و او به زحمت چشمانش را باز نگه می دارد، و ناگهان، در یک لحظه، یک جانور عجیب را در برابر خودش دیده، با همان سرعت زیادی که داشته، فرمان اتومبیل را به سمت راست می چرخاند، اتومبیل از مسیرش خارج می شود و کنترلش را از دست می دهد. در این لحظه، مرگ در هیئت درخت تناوری در کنار جاده و همچون مادری با آغوش باز منتظرش بوده است… می دید که در اثر شدت ضربه، مخزن بنزین اتومبیل سوراخ شد و ریزش قطرات بنزین بر روی زمین را هم دید و ناگهان صدای انفجار و بعد شعله های آتش که از همه سو مانند کوهی سرخ از دلِ زمین زبانه کشید.
بیرون باران قوی تر شده بود که میترا به خانه اش رسید و وارد شد. خانه سرد بود و هوای داخل اتاق یخ کرده بود. شوفاژ را روشن کرد، دنبال ژاکتی بود که بپوشد ولی یادش نمی آمد که ژاکتش کجاست، روتختی را برداشت و دور خودش پیچید، باز سردش بود و دندانهایش از سرما به هم می خوردند. نمی دانست حالا چکار باید بکند، نمی توانست هیچ کاری بکند، بی اراده، بی اختیار تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون آگهی های تبلیغاتی را نشان می داد. “برای سلامتی بهتر ماست بدون چربی بخورید!” “برای سلامتی بهتر شکلات بدون قند بخورید”! و میترا همانطور که نشسته بود، در فکر این بود، “برای سلامتی بهتر، در درجه اول، زنده بمانید!”
ـ “برای تناسب اندام شیر کم چربی بنوشید!” برای تناسب اندام و سلامتی خود، از آب “اوی آن” بنوشید!” تلفن زنگ می زد و یارای برخاستن و توان پاسخ دادن را نداشت، تلفن به صورت خودکار روی دستگاه پیام گیر بود و صدای ماری کریستین را می شنید که برایش پیام می گذاشت: “الو میترا! الو، الو، ساعت هشت و نیم شب زنگ زدم که با تو صحبت کنم ولی نیستی. امیدوارم که هر کجا هستی، به تو خوش بگذرد، پس تا بعد!” بهت زده، از همانجا که نشسته بود و آگهی یک نوع آب معدنی را نگاه می کرد، با شعار “بعد از غذا زندگی همچنان ادامه دارد!” و سپس آگهی یک نوع ماست، با شعار “آنچه طبیعت به شما داده است را همچنان حفظ کنید!” پس از آن آگهی یک نوع غذای گربه، بعدش آگهی مایع تمیزکننده و براق کننده کاشی های حمام و آشپزخانه، سپس آگهی یک نوع سوپ پاکتی، و بعدش به آگهی بیمه بازنشستگی و بیمه پس از مرگ رسید.
ناخودآگاه کانال تلویزیون را عوض کرد، خسته بود، خسته از کار، از باران، از مرگ و خسته از ناامیدی، بقیه کانال های تلویزیون آگهی تبلیغاتی نشان می دادند، یکی از کانال ها گزارشی در مورد بیماری “ایدز” داشت و یکی دیگر از کانال ها یک واریته تلویزیونی را نشان می داد. دوباره به کانال اول برگشت، حالا آگهی های کانال اول تمام شده بود و برنده های لاتاری را اعلام می کرد. لوتو، لاتاری، فرش قرمز، از کلافگی خواست برای کسی نامه ای بنویسد، اما توانش را نداشت. خواست کتابی بخواند، ولی تمرکزش را نداشت. خواست کاری بکند، ولی نمی توانست. الان فقط توانست بی حرکت در برابر تصاویر تلویزیون بنشیند و بدون اینکه فکری بکند به آن تصاویر نگاه کند، بالاخره فیلم سینمایی شبانه، تلویزیون شروع شد، “پاپیون” با شرکت “استیو مک کوئین”.
ـ “عجب! همیشه فکر می کردم که “پل نیومن” توی این فیلم بازی کرده، شایدم “مارلون براندو” از بس اینا به هم شبیه اند، بدل های برابر اصل! ولی آدم که بدل نداره؟ آدم ها فقط می تونند به هم شبیه باشند. همین! ولی جای همدیگه رو که نمی تونند پر کنند!” چشمانش از شدت گریه می سوخت، صدای تلویزیون را کم کرد. ذهنش متمرکز نمی شد و نمی توانست داستان فیلم را دنبال کند. چشمانش را برای چند لحظه می بندد، وقتی دوباره چشمانش را باز کرد “پاپیون” یا “استیو مک کوئین” در پشت میله های زندان از چیزی رنج می برد و از پشت میله ها فریاد می کشید، راستی چرا امیر نتوانست فرار کند؟
امیر به او گفته بود: من به اشیاء وابسته ام، شیئی که تو به آن دست زده باشی، دیگر برای من آن شیئی سابق نیست. آن شیئی در برابر دیگر اشیا متفاوت می شود. در نتیجه، این لیوان، این لیوانی که تو با آن آب خورده ای، برای من با بقیه لیوان های دنیا فرق می کند، حتا اگر آن را بشورم، یا پاکش کنم، حتا اگر بارها و بارها بشورمش. ولی هر بار، که چشمم به این لیوان بلندی که تو از آن آب یا شربت آلبالو خورده ای، بیافتد! همیشه این لیوان مرا به یاد تو می اندازد!”
ـ “پس سعی می کنم به چیزای کمتری دست بزنم!”
ـ “تو به خیلی از چیزایی که نباید دست زده ای!” بعد خندیده بود و لیوانهای بلند را در دستشویی گذاشته بود و به سمت میترا آمده بود و سرش را در میان موهای میترا فرو برده بود، و نفس عمیقی کشیده بود.
ـ “میترا تو چقدر با درون خودت یگانه ای!”
ـ “علت این یگانگی من، تو هستی!” امیر موهای آشفته، او را از صورتش به کنار زده بود.
ـ “الان چقدر صاف و شفافی!” و صورتش را مثل گربه ای به روی پوست گردن او لغزانده بود.
ـ “حس می کنم که از تو پرم!” امیر بعدها، برایش نوشته بود: “میترای من، مگر از عشق پر باشی، نه از من، از عشق! از عشق!” چشمانش را دوباره باز کرد. قسمتی از فیلم گذشته بود. و الان “پاپیون” از زندان فرار کرده بود و سعی می کرد از جزیره زندان دور شود، توی قایقی نشسته بود و یک نفر دیگر همراهیش می کرد و دختری هم با آنها بود.
ـ “امیر، یعنی نمیشه که ما، یه روز، یه زندگی عادی پیدا کنیم؟”
ـ “نه!”
ـ “چرا؟ آخه چرا؟ اما ما حق مونه؟ ما مستحق خیلی چیزا هستیم!”
ـ “نه! برای اینکه ما آدمای عادی نیستیم. نخواستیم عادی باشیم. تو اگه می خواستی عادی باشی به جای اینکه الان، اینجا پیش من باشی، باید ده سال پیش ازدواج می کردی. اونوقت دو تا بچه داشتی، و الان مشغول حموم کردن بچه هات بودی! تو خودت نخواستی! من خودم نخواستم! من اینقدر از این دختر بچه هایی که با تورای سفید عروسی و گهواره های پر از بچه شون به سراغم می آیند کلافه ام که نگو! تو هیچ کدوم از اینا رو از من نخواستی! خواستی؟”
ـ “من چیز بیشتری از تو خواستم!”
ـ “چی؟”
ـ “روحت رو! قلبت رو!”
ادامه دارد