شهروند ۱۲۳۳ پنجشنبه ۱۱ جون ۲۰۰۹
قلبش از سرما یخ زده بود، شوفاژ را روی آخرین درجه اش گذاشت. دختری که همراه “پاپیون” بود، در نیمه راه کشته شد، “پاپیون” به فرار خود ادامه داد. میترا دوباره به جستجوی ژاکتش پرداخت. کتری را روی اجاق برقی گذاشت جوشانده درست کند، بلکه با نوشیدن آن گرمش بشود. “پاپیون” به فرار خود ادامه می داد که میترا لباسهای نمدار و تر خود را از تن بیرون کشید، در تاریک و روشن اتاق، زیر نور غریبی که از چراغ نئون ساختمان روبرو می آمد، تصویر شانه های عریانش در آئینه پوشیده از لکه های تار و تیره بود. در حالی که می لرزید و دندان هایش از سرما به هم می خورد، به سرعت لباس راحتی به تن کرد و ناگهان ژاکت خود را درست در برابر چشمانش، همانجا، بر لبه تخت یافت و برداشت و پوشید.
ـ “زندگی در عمقِ آبها سخت است آن ته ته ها، آب بسیار سرد است و هیچ کس نمی داند که ماهی ها در چه سرمایی به زندگی ادامه می دهند و چگونه در آن فضا تلاش می کنند که هنوز هم چنان خود را گرم و زنده نگه دارند.”
صدای قُل قُلِ آب آمد. دو قرص مسکن خورد و آب جوش را روی کیسه ی کوچک جوشانده ی فوری، داخل پیاله ای ریخت. پیاله جوشانده در دست دوباره روی تخت نشست و پتو را دور خودش پیچید. خمیده و مچاله در میان تختش نشسته بود و آهسته آهسته جوشانده ی گرم را فرو می داد و تصویر پیکری خمیده در آئینه آن سوی اتاق منعکس می شد. از همانجایی که نشسته بود، به تصویر خود در آئینه می نگریست.
ـ “میترا خانوم شما الان فقط یه سگ کم دارین تا تبدیل بشین به پیرزن کامل!”
بعد با بی حوصله گی خواست تلویزیون را خاموش کند ولی ناگهان چشمش به تصویر روی اکران افتاد. حالا “پاپیون” و یک نفر دیگر بالاخره از زندان نجات پیدا کرده اند و توی اقیانوس هستند آزاد بر روی اقیانوس آبی آبی، شناور در بیکرانگی لاجوردی آبها، این پایان فیلم است.
ـ همه که نمی تونن به خوش شانسی “پاپیون” باشن!” تلویزیون را خاموش کرد. پیاله، خالی جوشانده را کناری گذاشت و دوباره همانطور پیچیده در پتو، توی تختش نشست.
ـ “همه اش تقصیر اون روباه لعنتیه! از همون لحظه ای که اون روباه رو توی اتوبان دیدم وحشت برم داشت و حالا می دونم برای چی، یه دفعه، یه احساس شومی به من دست داد و حالا می فهمم چرا؟ یک دفعه، قطره آبی گرم و شور بی صدا بر روی گونه هایش فرو افتاد و بعد دو چشمه، کوچک، آهسته آهسته سر باز کرد و سرید بیرون، باران آنچنان شده بود که مثل شلاقی بر روی حلب های روی بام اتاق زیر شیروانی می کوفت، امیر برایش نوشته بود.
“پرستوی مهاجرم!
می دانم که نمی دانی کجا ایستاده ای و بر قلب که، می دانی که خواستم و بودم و هم اینک می خواهم و هستم. اما میان آنچه ما می خواهیم کشتی بی لنگریست؛ و اینکه بر من چه خواهد گذشت. نمی دانم، اما دانسته ام که ترا می خواهم، با اینکه حتی تعریفی برای آن ندارم، همچنان که تو نداری. فراموش نکن که من قبل از رفتنت به تو گفتم، ایکاش مدتی دیگر صبر می کردی. تو عقب نشستی، تحصیلات عالیه، و اتاقی پر از تنهایی و رهایی. مرا پس زد. من به تو حق می دهم. باور کن! چه انتظاریم از جهان و تو؟ مگر برایت چه کرده ام و یا چه بوده ام؟ همین که مهربان بودی، برای من کافیست. تو آرامش و محبت برایم آوردی و خورشید سوزان و لطیفت را در دستانم غلتاندی. شاید سرنوشت ما همین بود: هفته مانایی که در گوشه ای از هستی واقعیت یافت، همچنان که حیات در گوشه ای از جهان، از زمین رویید، و دیگر تکرار نخواهد شد. با این همه می ماند، مثل ضربان ساعت، مثل نامه ای که هزار بار خوانده می شود. وقتی در تنهایی تلویزیون نگاه می کنی و از سرما پتو را به دور خودت می پیچی، پتو من می شوم و تو گرم می شوی. یا وقتی از گرما عریان می شوی، بر سفیدیت لکه های گندمگون باقیست به رنگ پوست من که تا هستی هست.”
قطراتی شور در دو سوی گونه هایش بی صدا، آهسته به پایین می لغزید. با صدایی خفه و بغض آلود زیر لب با خود گفت: “صد دفعه بهش گفتم مواظب خودت باش! گفتم حتی موقع رانندگی! گفتم به خاطر “من”! گفتم به خاطر “ما”! من بهش گفته بود ها!”
امیر نوشته بود:
“میترای من!
حالا بهتر است همه چیز را رها کنی، و یک چای یا یک قهوه داغ بنوشی، بعد سیگاری روشن کن! با هر شعله ای که خواستی! و فکر کن که آن یک هفته را به حسابت ننوشته اند! و یا بیا طور دیگری فکر کن! فکر کن که زندگیت همه اش یک هفته بود! من الان توی پارک نشسته ام، پرنده پاییزی بال گشوده، باد او را فراز و نشیب می دهد. باد در میان کاغذهایم افتاد. به دنبال تو در باد می رقصم، می گیرمت و باز می فرستمت. برای همه تاخیرها ببخش!
می بوسمت “امیر”


فصل نوزدهم
من کی هستم؟

لای در را باز کرد و بدون اینکه دیده شود گفت:”خیلی دیر کردی، من خیلی وقت است که حاضرم.” و در را گشود.
ـ تو که نمی خواهی این شکل بیایی به میهمانی؟
ـ اشکالی داره؟
ـ “ولی عزیزم دامنت.. خیلی کوتاه نیست؟
– مادام نجم آبادی هم همین رو می گفت، ولی مادام ابوالفضل زاده که ناظم دبیرستان مان بود، وظیفه اش این بود که هر صبح چشمها و ابروها و لبها و روپوشها و جورابها و کفش های ما رو کنترل بکند و از سن بلوغ به ما یاد بدهد که چطور خودمان را زشت کنیم و زنانگی مان را پنهان کنیم و چطور بدلباس بشویم و چطوری خفقان بگیریم و چطور خودمان را زشت کنیم تا دختران نجیب و سر به زیری برای خانواده های آبرومند و جامعه ی دروغگو و بی آبروکننده باشیم.
ـ من واقعا متاسفم، من فقط می خواستم بگویم که…
ـ تعارف نکن! … زیاد هم متاسف نیستی، تو در این لحظه مرا به یاد مادام نجم آبادی انداختی.
ـ اسمش مادام ابول چی چی نبود؟
– نه! مادام ابول چی چی کسی بود که تو الان نقشش رو به عهده گرفتی.
ـ نه! من نمی خواستم ناراحتت کنم. این بخش سیسیلی وجودم بود که حرف می زد… می دونی که اجداد من از سیسیل آمدند به ناپل و بعد…
ـ «عزیزم بخشِ سیسیلی وجودت رو با هم اهلی می کنیم تا تو دیگر هیچ بهانه ای برای کفن کردن من پیدا نکنی.» دستش را با مهربانی روی شانه ی داوید گذاشته بود و چهره اش با موهای کوتاه به پسر بچه ای مانند بود. وقتی برای آخرین بار برابر آینه ایستاد موهای خود را به عادت پیشین مرتب کرد.
ـ دیگر همه شان ریخته، به خاطر داروهاست، و در آینه به داوید لبخندی زد. ترکِ عادت های قدیمی سخت است! و باز اضافه کرد: “دیگر همه ی لباسهایم به تنم لق می زنند، مثل چوب رختی شده ام، مگر نه؟”
ـ “تو فریبنده ترین چوب رختی ای هستی که من به عمرم دیده ام.”
ـ تو خیلی با من مهربانی. راستی نگفتی که از کت و دامنم خوشت می آید یا نه؟ همیشه دلم می خواست یک کت و دامن مشکی داشته باشم و به خودم گفتم که وقتش شده که آن را…
ـ من خوشحالم که تو چیزی را که دوست داری می پوشی.
ـ و من متاسفم که با تو بداخلاقی کردم، به خاطر خوابِ دیشب است..
ـ این کابوس های تو کی تمام می شوند؟
ـ موقعی که خودم تمام بشوم…

ـ “بعضی وقتها زندگی مثل جریان یک رودخانه است. می گذارم تا رودخانه مرا با خودش ببرد. دست و پا نمی زنم. برخلاف جریان آب شنا نمی کنم خودم را رها می کنم و آب مرا با خود می برد…”


همه دور میز شام نشسته بودند، منقلِ بزرگِ برقی و ماهیتابه های کوچک رتلت Rattelette وسط میز گذاشته شده بود و دورش را ظرفی بزرگ از سیب زمینی آب پز و بشقاب هایی پر از ژامبون، خیارشور، گوجه فرنگی، پنیر و تخم مرغ خام و کره احاطه کرده بود. تنها چهره ی جدید این جمع دوستانه، پسری فیلیپینی با چشمانی بادامی به نام سونی است که همراه کلود به میهمانی آمده است. سونی زبان فرانسه خوب نمی داند و مدام به بقیه لبخند می زند و یکی پس از دیگری، گیلاسهای شراب را خالی می کند. کلود همانطور که سیب زمینی آب پزی را پوست می کند از میترا پرسید: شنیدم که بالاخره رساله ات تمام شد.
ـ اوهوم! اوهوم!
داوید گفت: دو ماه دیگر از رساله اش دفاع می کند.
ماریا ترزا پرسید: یعنی دو ماه دیگر می روی جلوی هیئت داوران و جمع استادان تا از پروژه “درختهای کج”، دفاع کنی؟
ـ اوهوم! اوهوم!
کلود پرسید: حالا کاغذات ـ منظورم مدارکت است ـ درست است؟”
میترا همانطور که تکه ای کره را در ماهیتابه خودش می انداخت: “آره!”
ـ این طفلکی هیچ کاغذی نداره!
ـ چطور مگه؟
ـ آخه تازه آمده فرانسه؟
ـ پس حتما ویزا داره!
ـ نه! … ویزایش هم تمام شده!
میترا در حالی که تخم مرغی را می شکست و در ماهیتابه می انداخت: خب تقاضای کارت اقامت داده یا نه؟
کلود در حالی که ورقی ژامبون برمی داشت: نه!
ـ چطور؟
مدتی طول می کشد تا میترا متوجه بشود که سونی دو سالی ست در فرانسه است ویزایش مدتهاست که تمام شده، همه ی درها را زده، ولی دست آخر موفق نشده است و فعلا به صورت غیرقانونی در پاریس زندگی می کند و حالا می خواهد بداند که آیا آنها می توانند کاری برایش بکنند. میترا با کلماتی شمرده به سونی گفت: تو همه ی کارهایت به بن بست رسیده! باید وکیل بگیری! باید پول بدهی!
سونی در حالی که جرعه ای شراب نوشید و گفت: وکیل؟… پانزده هزار فرانک!
ـ تو فکر می کنی که وکیل می تواند کارت اقامت بگیرد؟ صدای جیغ و فریاد ماری کریستین بود که از آنسوی میز می آمد میترا سرش را بلند کرد و تته پته کنان گفت: نه وکیل نمی تواند! ولی وکیل ها آشنایانی در شهربانی دارند که پول سونی را بین خودشان تقسیم می کنند و اینطوری سونی صاحب کارت اقامت می شود!
ماری کریستین با عصبانیت گفت: این امکان ندارد!
همه کسانی که دور میز نشسته اند تایید می کنند: امکان دارد!
ماری کریستین پرخاشگر و برافروخته به میترا گفت: پس تو می خواهی بگویی که فرانسه یک کشور فاسد است!
میترا با دستپاچگی گفت: نه! منظورم این نبود! فساد همه جا وجود دارد! رشوه خواری در همه جا هست! مثلا در آمریکا… داستان “واترگیت” را که شنیده ای؟ سرمایه دارها پول می دهند تا در نتیجه گیری آرا دستکاری صورت بگیرد که حتما نیکسون رئیس جمهور شود… حالا یک کارت اقامت ناقابل ارزش این همه عصبانیت را ندارد! از این جور چیزها همه جا پیش می آید!
ماری کریستین ساکت شد ولی با قیافه ی اخمو و درهم به میترا نگاه می کرد.

ـ “روی آب هستم و هیچ تقلایی نمی کنم و هر چه پیش بیاید با خوش بینی می گذارم بر من بگذرد. توی آب غلت می زنم تا جریانش مرا به دریا برساند…”

برای اینکه فضای تلخ بگو و مگویی که با او پیش آمده است را از بین ببرد، میترا داستانی برای همه ولی در واقع خطاب به ماری کریستین تعریف می کند: «روزی کسی به روستایی رفت، آن روز در آن دهات نوعی گاو بازی شرقی جریان داشت، قرار بود که از دو ده مختلف دو گاو بیاورند و آن گاوها با یکدیگر بجنگند. هر گاوی برنده شد، یعنی آن ده حقِ آب را به مدت یک سال برده است. گاوِ اول خشن تر و وحشی تر بود، پس این گاو موفق شد آن دیگری را از بین ببرد، در نتیجه ده اول برنده حقِ آب به مدت یک سال شد… تا اینجا مسئله ای نبود. اما پس از مدتی بین اهالی دو ده دعوا شد، دِهِ دوم معتقد بود که دهِ اول تقلب کرده است، چرا که گاوشان را زودتر توی زمین بازی آورده اند، در این بازی، این عمل نوعی تقلب بود، چون گاو اگر بیش از چند ساعت در زمینی بماند آن زمین را وطن خود می داند و برای همین است که تا پای جان برای زمینش می جنگد… پایان قصه یادم نیست، ولی به گمانم ما هم مثل گاو می مانیم مدتی که روی خاک ماندیم آنجا را وطن خود می دانیم.»
ماری کریستین جیغ زد: پس می خواهی بگویی که چون من در این کشور به دنیا آمده ام، گاوم؟ پس بدون فکر، با تعصب از آن دفاع می کنم؟» میترا با تعجب گفت: من منظورم این نبود! فرانسه ای که تو در آن به دنیا آمدی، فرانسه ایست که من حالا برای ماندن انتخابش کرده ام، من هیچ توهینی نسبت به این خاک ندارم، حتی از آن دفاع هم می کنم چون الان و در این لحظه در اینجا عملا راحت ترم، برای همین، من هم از این خاک دفاع میکنم.
ماری کریستین با دلخوری گفت: تو با این داستانت می خواستی بگویی که من گاوم دیگر، بی شعورم دیگر، درست مثل یک گاو!
کلود با خونسردی ظرف ژامبون را به ماری کریستین تعارف کرد: گاو حیوان مفیدیست! در هند گاو را می پرستند!
ماری کریستین گفت: ولی ما که توی هند نیستیم.
داوید گفت: گاو در اسپانیا حیوان بسیار مهمی است. اصلا گاو برای خود حیوان باشخصیتی است!
ماری کریستین گفت: ولی ما که توی اسپانیا نیستیم.
میترا با حالتی عاجزانه گفت: البته گاهی که با خودم تنها می شوم، از خود می پرسم، آیا انسان هم مثل گاوست؟ آیا من هم روزی بدون اینکه بدانم چرا تا پای مرگ از این خاک دفاع خواهم کرد؟
داوید ظرف گوجه فرنگی را به میترا و ماری کریستین تعارف کرد: میترا تو پنیر و تخم مرغ و ژامبون برات خوب نیست! … ماری کریستین می دانی با این داستان من این سئوال برایم پیش آمد که آیا تقدیر انسان این نیست که به خاطر زمینی که رویش زندگی می کند از جنبه ی انسانی وجودش بگذرد و تبدیل به گاو بشود؟

ـ “شلپ! شلپ! باز توی آب غوطه ورم. گاهی هم سنگین می شوم و می روم ته آب. این جوری. قلپ قلپ!”

سونی لیوان دیگری پر می کند. و بدون اینکه بداند چرا به همه لبخند می زند:
Sorry,Sorry! Excuse me,excuse me!
دیگران موضوع صحبت را عوض می کنند و قبل از اینکه دوباره بگومگویی پیش بیاید، کلود وضعیت سونی را تشریح می کند. سونی با دختری زندگی می کند و آن دختر حامله است و بچه، بچه هر دویشان است و چون بچه قرار است در خاک فرانسه متولد شود، شاید…
سونی در عین مستی با زبان بی زبانی و با تلاش بسیار با اشاره و چند کلمه ای فرانسه که به شکلی مجزا و رمزگونه بیان می شوند توضیح می دهد که شاید آنها از طریق بچه بتوانند کارت اقامت بگیرند…
ماری کریستین زخمی تر از قبل دوباره فریاد زد اینطوری به شما اقامت نمی دهند!
یکباره همه ی افراد دور میز در حالی که ماست هایشان را کیسه کرده اند، به شکلی نامرئی با هم متحد می شوند و موضوع صحبت را عوض می کنند. همه بی دلیل ناگهان راجع به آخرین فیلمی که این اواخر دیده اند حرف می زنند.
کلود گفت: اتفاقا ما از سینما می آییم! رفته بودیم فیلم “بدون دخترم هرگز” را ببینیم!
ماریا ترزا پرسید خب، چطور بود؟
ـ جالب بود! فیلم خوبی بود.
میترا با تعجب گفت: من شنیدم که فیلم بدیست.
ـ نه، این حرف کسانی ست که داستان فیلم را خوانده اند، اما من که رمان را نخوانده ام و فقط فیلم را دیده ام فهمیدم که برای یک زن زندگی در ایران، در کنار یک خانواده سنتی خیلی سخت است و خیلی محدودیت دارد! وقتی من با نگاه خارجی ام به زندگی زن ایرانی نگاه می کنم، غصه ام می شود!
داوید در حالی که ظرف پنیر را برمی داشت: ولی این که تازگی نداره! در کشورهای شرقی همیشه اینطوری بوده، از لحاظ قانونی و یا اجتماعی در حقیقت زن ها هیچوقت با مردها برابر نبوده اند و نیستند، تازه زندگی در یک خانواده سنتی خیلی محدود است!
میترا در حالی که از توی ظرفی با چنگال خیارشور و زیتون برمی داشت و توی بشقابش می گذاشت: من نه کتابش را خوانده ام و نه فیلمش را دیده ام با وجود این در این فضا و شرایط فکر می کنم ساختن یک چنین فیلمی بسیار مغرضانه است!
ماری کریستین دوباره جیغش درآمد: مغرضانه است؟ می دانی من هیچوقت به کشوری که برای ورود به آن باید یک ملافه سیاه روی سرم بکشم و صورتم را ببندم، تا زمانی که این شکل زندگی در آنجا وجود دارد، پا نمی گذارم.
سونی جرعه ای دیگری نوشید. کلود برای اینکه ماری کریستین را آرام کند: ولی ماری کریستین تو که فرانسوی هستی و مجبور نیستی حجاب بگذاری!
داوید گفت: چطور؟ ماری کریستین زن است و همه ی زنها باید در ایران حجاب داشته باشند، اینطور نیست میترا؟
کلود با حیرت گفت: چی؟ ولی ماری کریستین که مسلمان نیست!
میترا گفت: الان توی کشور من حجاب برای همه زنان اجباری است!
داوید با قیافه حق به جانبی گفت: می بینی که حتی ماری کریستین هم به هر صورت مجبور است؟
کلود با تعجب بسیار گفت: برای چی؟
میترا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حالا نمی شود ما راجع به موضوع دیگری حرف بزنیم.
سونی جرعه ی دیگری نوشید و به همه لبخندی زد: Sorry,Sorry! Excuse me,excuse me!

ـ “الان زیر آبم، قلپ! قلپ! قلپ! نفس هایم مثل حباب بالا می روند و دارم نفس کم می آورم. قلپ! قلپ! قلپ!”

ماریا ترزا که تا آن مدت ساکت بود سیگاری آتش زد و دودش را به هوا فرستاد: می دانید که من روزی دو پاکت سیگار می کشم؟
همه یک صدا گفتند: بله!
ماری کریستین اضافه کرد: آن هم سیگارهای ارزان و بدبو!
ماریا ترزا همانطور که به دود سیگار توی دستش خیره شده بود: می دانید که این اواخر سیگار کشیدن را در اماکن عمومی ممنوع کرده اند؟
همه یک صدا گفتند: بله!
ماری کریستین گفت: خیلی کار خوبی کرده اند!
ماریا ترزا بی اعتنا به ماری کریستین و انتقادهایش، جامش را پر کرد: «این مرا به یاد داستانی می اندازد که هفته ی پیش توی دانشگاه برایم پیش آمد، می دانید می خواستم بروم توی کلاس دیدم استاد جامعه شناسی توی راهرو ایستاده است تا مرا دید گفت ما نمی توانیم سیگار بکشیم. من گفتم: بله. متاسفانه دیگر نمی توانیم.
او گفت، درست است ولی اشکال در این است که اقلیتی پیروز شده! آیا متوجه این مسئله هستی؟ اقلیتی که سیگار نمی کشد پیروز شده و خودش را به ما تحمیل کرده! الان توی کلاس علامت زده اند که سیگار نکشید! توی راهرو علامت زده اند که سیگار نکشید! و توی هر ساختمانی فقط یک محل کوچک را برای کشیدن سیگار معلوم کرده اند! آیا این درست است که اکثریتی که سیگار می کشد به آن اقلیتی که سیگار نمی کشد بگوید شما اگر دلتان می خواهد نفس بکشید بروید توی راهرو یا توی حیاط نفس بکشید! زنگ بعدی که کلاس من است است همین کار را با غیرسیگاری ها خواهم کرد.”
ماریا ترزا جرعه ای نوشید و گفت: اینهم خودش ایده ایست مگر نه؟
سونی جرعه دیگری نوشید:
Sorry,Sorry! Excuse me,excuse me! Pardon! Pardon!
میترا گفت: «ولی این مثال از اساس غلط است چون یک: همه ما می دانیم که سیگار کشیدن خوب نیست. دو: اکثریت سیگار می کشد. سه: همه جا می نویسند که کشیدن سیگار برای سلامتی انسان ضرر دارد ولی ما باز هم می کشیم. چهار: حتی روی پاکت سیگارمان می نویسند سیگار سرطان زاست. مرگ آور است، سیگار شما را می کُشد. پنج: با این همه ما سیگارمان را می کشیم و دودش را به خورد بغل دستی مان که سیگاری نیست می دهیم و با این کار او را آزار می دهیم. “
کلود با مهربانی گفت: درست است! ما باید خود را جای بغل دستی بگذاریم تا ببینیم که او چه رنجی می کشد…
ماری کریستین گفت: بغل دستی منم، ماریا ترزا دود سیگارت همیشه مرا آزار می دهد. من نمی خواهم که تو سیگار بکشی!
داوید سیگاری را روشن کرد و دودش را از سر شیطنت و عمدا به سمت ماری کریستین فرستاد: «ولی من خودم را جای ماریا ترزا می گذارم و می خواهم توی این میهمانی که دارد تبدیل به محاکمه می شود سیگار بکشم.”
میترا پرسید: چطوری می شود در صلح و دوستی کنار همدیگر زندگی کرد و …
ماریا ترزا غمگین گفت: چکار باید کرد؟

ـ “هیچ فریاد نمی کشم. جیغ هم نمی زنم. الان در عمق آبها هستم و دیگر صدایم شنیده نمی شود.”
ادامه دارد