از فرهاد پیربال در هفته پیش داستان کوتاهی چاپ شد. این دومین داستان کوتاه از کارهای اوست با این هدف که خواننده بتواند تصویر کامل تری از او را در بیش از یک کار ببیند.
فریدون، زمانی که بی خبر از روستای شان رفت، بعد از آن در آنجا جر و بحث شروع شد: هر کسی یک چیزی می گفت. عده ای می گفتند: «رفته آلمان»، دسته ای دیگر می گفتند: «رفته به سوئد»، عده ای می گفتند «کاناداست»، عده ای دیگر هم اینطور می گفتند که در کلمبیاست و قاچاقچی مواد مخدر شده. دوستان نزدیکش می گفتند: «در دانمارک ازدواج کرده و توی یک رستوران کار می کنه». از همه عجیب تر این بود که خواهر و برادرهای خودش می گفتند: «نامه هاش از امریکا به دستمون می رسه و می گه امریکا هستم».
فریدون زمانی که روستایشان را ترک کرد، طاعون خطرناکی روستای شان را فرا گرفت. مردم ـ بیخودی ـ استفراغ می کردند، سه چهار روز تو بستر می افتادند، سپس خلاص می شدند و می مردند. فریدون به خاطر این طاعون بود که آنجا را ترک کرد و رفت. طاعون هم سیزده سال کامل طول کشید. حالا بعد از سیزده سال، که طاعون از بین رفته، فریدون بعد از این همه سال دوری و خانه به دوشی، به زادگاهش برگشته است.
فریدون وقتی برگشت، مثل روزهای غروب گذشته که انگار از قهوه خانه برگشته باشد، به خانه خودشان رسید: تنها یک چمدان داشت؛ اما چمدانی پر بود. فریدون در جریان نبود: مردم روستای خودشان، در مدت این سیزده سال که طاعون شیوع پیدا کرده بود، عادت خودشان را از دست داده بودند و راه و رسم تازه ای را پیدا کرده بودند. از همه عجیب تر، عادت سیب زمینی خوردنشان بود، در زمان شیوع طاعون، بعد از رفتن فریدون، این عادت در میان مردم روستا رواج پیدا کرد.
مردم، بعد از تمام شدن طاعون آرام آرام هر چیز خوردنی که بود از چشمشان افتاد، سال به سال از خوردن بیشتر منزجر می شدند؛ فقط سیب زمینی می خوردند. در مزرعه هایشان هم، فقط سیب زمینی می کاشتند. در زمین ها، باغچه ی جلو در و حیاط خلوت هر خانه، حتی توی قهوه خانه و مدرسه ها، تنها سیب زمینی می کاشتند. آب سیب زمینی می خوردند. اونهایی که کمی وضع مالی شان بهتر بود، شربت سیب زمینی می خوردند. خان ها و پولدارها هم عرق و شراب سیب زمینی می خوردند. آنهایی که فقیر و ندار بودند، زمستان ها سیب زمینی را خشک می کردند برای تابستان. اکثر مردم لباسهایشان را از پوست سیب زمینی می دوختند. عکس سیب زمینی های جورواجور را به دیوار اتاق های خانه هاشان و قهوه خانه آویزان کرده بودند. برای پرداخت زکات هم، سیب زمینی می دادند. در موقع ازدواج و مزد کارگرها و چیزهای دیگر هم زیباترین سوغات و هدیه شان سیب زمینی بود. حتی هنگامی که یکی از آنها می مرد، با آب سیب زمینی او را غسل می دادند؛ همان موقع هم یک سیب زمینی را با مرده داخل قبر می انداختند.
برادر، پدر، خواهر و اقوام فریدون، آن روز، از خوشحالی برگشتن فریدون به زادگاهش، با همه ی دوستان و آشنایان در روز برگشت او، با وجود نداری و دست تنگی، سه شبانه روز آهنگ شادمانی ساز کردند. با ساز و آواز و موسیقی های مختلف خوشحالی خود را بروز می دادند.
در مدت این سه شبانه روز، خبر و پیام رادیو و تلویزیون شهر شده بود، همچنین نویسندگان روزنامه ها و مجلات، دسته دسته می آمدند و از او قرار ملاقات می گرفتند. رادیوی فلان حزب اعلام کرد: «شاعری بزرگ به وطن خود بازگشته»، تلویزیون فلان حزب می گفت: «محصلی کُرد، تحصیلات عالیه خود را در دانشگاه معروفی در آمریکا به اتمام رسانده و به روستای خود بازگشته است.» روزنامه و مجلات هم با خط درشت نوشته بودند: «نویسنده ای پر قدرت به موطن خود برگشته تا به ملتش خدمت کند.» به این ترتیب، در مدت این سه شبانه روز احترام زیادی به فریدون گذاشتند و تبلیغات زیادی برایش انجام شد که فریدون «بزرگترین شاعر، دلسوزترین استاد، نام دارترین نویسنده» کشورش است.
فریدون در مدت این سه شبانه روز دور و برش خیلی شلوغ بود. اقوام و آشنایان فریدون، مرتب او را به منزل خود دعوت می کردند. حتی اقوامی که دست تنگ و ندار بودند، سیب زمینی از اقوامی که وضع مالی شان خوب بود، به قرض می گرفتند تا بتوانند فریدون را دعوت کنند. خان ها و مردهای سرشناس روستا هم او را به مجلس شراب و عرق سیب زمینی دعوت می کردند. دوستان دور و نزدیکش هم، وقتی به دیدنش می آمدند، سیب زمینی رنگ شده، در کاسه ای به رسم هدیه پیشکشش می کردند.
فریدون، در مدت این سه شبانه روز کم کم داشت به سیب زمینی عادت می کرد؛ خوردن و نوشیدن سیب زمینی براش عادی شده بود.
شب چهارم، ساعت یازده و نیم شب، پدر و خواهر و برادر و زن برادر و داماد و دایی و دایی زاده و عمو و عمو زاده و خاله و خاله زاده و عمه و عمه زاده و بچه هایشان، همه با هم در هال منزل پدر فریدون، بعد از صرف سیب زمینی عصرانه، دور و بر فریدون را گرفتند. پدر فریدون رو به او کرد و گفت: «خب فریدون، ببینم چی برامون آوردی؟»
فریدون ازاین سئوال خوشحال و ذوق زده شد. بلند شد و چمدان پرش را با غرور، وسط هال منزل خالی کرد. از خوشحالی کم مانده بود از خود بی خود شود. با خود گفت: «بذار سورپرایزشون کنم.»
چمدان مثل کیسه ی گندم، یک ریز خاک طلا مثل آرد طلایی رنگ درخشان از آن می ریخت. سپس یک تکه طلا و بعد تکه ای بزرگ و بزرگ تر و سپس تکه ای طلا به سنگینی یک خشت از آن بیرون آورد. فریدون طوری به این طلاها نگاه می کرد انگار عرق و خستگی این سیزده سال خانه بدوشی اش را پایین می ریخت، با دلخوشی و سربلندی گفت: – ایناها، پدر جان، براتون طلا آوردم.
یکی از زن برادرهایش، که شیر به نوزاد لاغرش می داد، گفت: – این چمدان، همه اش طلاست؟
فریدون گفت:« بله، همه اش طلاست.» خواهرش با تعجب و صدایی کمی بلند پرسید: – همه اش طلاست؟ فریدون گفت: – بله، همه اش طلاست.
دایی اش که از همه حیرت زده تر شده بود، گفت: – همه اش طلاست؟ – بله، همه اش طلاست. پدرش گفت: یعنی سیب زمینی از خارج با خودت نیاوردی؟ فریدون: «نه، سیب زمینی از خارج با خودم نیاوردم.» برادر بزرگترش با لحنی متعجب و صدایی بلند گفت: سیب زمینی از خارج با خودت نیاوردی؟! فریدون از همه ی آنها متعجب تر: نه، هیچ سیب زمینی از خارج با خودم نیاوردم.
دامادش گفت: واقعاً! هیچی از خارج با خودت نیاوردی. نه، هیچ سیب زمینی از خارج با خودم نیاوردم. دایی اش مات و مبهوت با لحن تندی گفت: واقعاً، واقعاً… تو هیچ سیب زمینی از خارج با خود نیاوردی؟ نه، من هیچی از خارج با خودم نیاوردم. عمویش، انگار بخواهد یقه اش را بگیرد و بکشد، گفت: تو راست می گی؟ سیب زمینی از خارج با خودت نیاوردی؟ فریدون کمی دست و پایش را گم کرد، اما بر خود مسلط شد و گفت: بله، راست می گم، من هیچ سیب زمینی یی از خارج با خودم نیاوردم.
خاله زاده اش: یعنی واقعاً، تو سیب زمینی از خارج با خودت نیاوردی؟ فریدون به نفس نفس افتاد: بله، راست می گم، من سیب زمینی از خارج با خودم نیاوردم. خاله اش: خب، تو هیچ سیب زمینی از خارج نیاوردی؟ فریدون، عصبانی: من هیچ سیب زمینی از خارج با خودم نیاوردم. عموزاده اش گفت: خیلی خوب، تو چرا سیب زمینی از خارج با خودت نیاوردی؟ فریدون مثل اینکه جرمی مرتکب شده باشد و بخواهد از خودش دفاع بکند: نمی دونم، من هیچی از خارج با خودم نیاوردم. پسر دایی اش، گفت: خب، عجیبه! تو چرا سیب زمینی از خارج با خودت نیاوردی؟ فریدون، مسلط به خود: چرا عجیبه؟ من سیب زمینی از خارج با خودم نیاوردم.
پدر فریدون، فوراً با غم و اندوه شدیدی، آه سردی کشید: خب، چرا پسرم؟ تو چرا سیب زمینی ازخارج با خودت نیاوردی؟ فریدون با غروری پنهان، در همان لحظه، مثل این که بخواهد ارزش طلا را بیان کند، گفت: من فقط طلا با خودم آوردم. دایی اش که مردی با چهره ی سیاه، چهار شانه و سبیلی پهن بود، با حیرت و کنجکاوی گفت: طلا چیه، پسرم؟ فریدون از همان شروع جر و بحث فهمیده بود که هیچ کدام از خانواده و اقوامش، طلا را نمی شناسند. هیچ کسی هم از اهالی روستا نمی تواند ارزش طلا را درک کند! افسوس! با وجود این، نمی خواست احساس خفت و خواری بکند. به فکر فرو رفت تا با آنها در مورد قدر و ارزش طلا صحبت بکند، اما در نظرش کاری مشکل و تا حدودی بیهوده بود. برای همین با غم و یأس، بلند شد و نگاهی به چشمان متحیر دایی اش انداخت و دیگر سکوت کرد. زن برادرش با بچه ی نحیفش به بغل، بلند شد و گفت: پیف! بیرون رفت. در حال راه رفتن هم چند جمله ی دیگر از زبانش خارج شد: سیزده ساله تو خارج زندگی کرده، ولی حالا که برگشته، آخه مگه یک گونی سیب زمینی چه ارزشی داره که با خودش نیاورده؟!
زن دایی اش، سیگار دستش را پرت کرد، بلند شد و گفت: آره والله…پیف! او هم بیرون رفت و گفت: سیزده سال خارج زندگی کرده، اما یک گونی سیب زمینی مگه چیه که با خودش نیاورده! زن عمویش، بی صدا، از جایش بلند شد، دست بچه اش را گرفت و بیرون رفت، با آه سرد و در حال بیرون رفتن گفت: په… ! آخه سیب زمینی چیه که با خودت نیاوردی! دامادش، با اندوه و درماندگی، بی آنکه به فریدون نگاه کند، از در بیرون رفت و با خودش گفت: حداقل چند تا سیب زمینی به عنوان سوغاتی برای بچه ها می آورد! عمه اش، که از همه چاق تر بود، دیرتر به دم در رسید، داخل حیاط با نارضایتی گفت: مردم از خارج با گونی گونی سیب زمینی برمی گردند، ولی اون «چیزی» آورده که به درد نمی خوره …. به جز خودش هیچ کسی هم نمی دونه چیه! دایی زاده، عمو زاده، خاله زاده، خواهر زاده، عمو، دایی، پسر دایی، پشت سر هم، یک به یک بلند شدند و با غم و اندوه هال را ترک کردند؛ بی صدا، پشت به فریدون، بیرون می رفتند؛ می گفتند: سیزده سال خارج زندگی کرده، چند تا سیب زمینی چه ارزشی داره که با خودش نیاورده! سیزده سال خارج زندگی کرده، چند تا سیب زمینی چه ارزشی داره که با خودش نیاورده! سیزده سال خارج زندگی کرده، چند تا سیب زمینی چه ارزشی داره که با خودش نیاورده! سیزده سال خارج زندگی کرده، چند تا سیب زمینی چه … سیزده سال خارج زندگی کرده، چند تا… سیزده سال خارج زندگی…
خواهر بزرگترش، که زخمی کهنه روی صورتش بود و می گفتند «جای ناخن های عقاب افسانه ای روستا ست» با گریه ای شدید، به هق هق افتاد، مثل این که چیزی در درونش شکسته باشد، با گریه گفت: «فریدون جان، کاش ما رو اینطوری خوار و سرشکسته نمی کردی!» خواهرش هم دست بچه اش را گرفت و رفت بیرون. برادر کوچکش، با عصبانیت، نگاه سنگین و تندش را به فریدون انداخت و با لحنی مسخره گفت: «طلا» چیه؟ و با نگرانی زیاد و عصبانیت بیرون رفت. برادر بزرگش، که مردی آرام و آگاه تر بود، بلند شد و رفت کنار فریدون، خم شد و با چشمان پر از اشکش، به فریدون گفت: «فریدون جان؛ حداقل چند تا سیب زمینی برای خودمان می آوردی، تو حال و روز ما را نمی دونی؟ نمی دونستی تو چه وضعیتی هستیم؟» فریدون، که چمباتمه نشسته بود، مثل لاشه ی مردار، سرش را مابین پاهایش انداخته بود. ساکت، مبهوت، فکر می کرد. مثل این بود که در بیابانی تنها مانده و در دنیای تصوراتش به سر می برد و نمی داند اطرافش چه می گذرد. تنها پدرش در هال مانده بود، سرافکنده، بلند شد و طوری به فریدون نگاه می کرد انگار لاشه ی مرده ای که دوستش دارد، را می بیند. به چمدان پر از طلا که در کنارش، وسط هال افتاده بود، نگاه می کرد. انگار با ترحم از فریدون بپرسد: خب، این طلا چیه، پسرم؟ به چه دردی می خوره؟
فریدون ناگهان سرش را بلند کرد، و خودش را تنها در هال یافت! انگار در ارکستری پر سرو صدا، کر شده باشد، سرش به درد آمد. اما دل خوش بود به این که همه آن ها رفته اند و دراین اتاق او را تنها گذاشتند. بلند شد و چشمش به عکس مادر خدابیامرزش، که به سینه ی دیوار چسبیده بود، افتاد: مادرش در زمان شیوع طاعون ـ وقتی که فریدون آنجا را ترک کرد ـ فوت کرده بود؛ نتوانسته بود یک بار دیگر او را ببیند؛ آن مادری که امروز، در این شب، این جا نبود، افسوس، چون که می توانست سر خسته ی فریدون را بگذارد روی پایش و دلداری اش بدهد. مادر، تنها کسی در وطنش بود، در روستا بود که ارزش طلا را می فهمید و قدر و قیمت طلا را فراموش نمی کرد: تنها کسی که می دانست طلا چیه؛ اما افسوس… او اکنون داخل گور سردی ست.