آن شگفتی  پس یادهای من*/ اورهان پاموک

زندگی سعادتمند خانوادگی مولود

فصل چهارم ـ بخش هشتم

اواخر فوریه ۱۹۸۵ وقتی که روزهای خوب کاری داشت به پایان می رسید، هنگامی که مولود داشت سینی ها و لیوان ها را جمع و جور می کرد تا کاباتاش را ترک کند و خانه برود، سلیمان وانتش را نگاه داشت و گفت «برای بچه ی تازه به دنیا آمده ات غیر من همه کادو داده و تبریک گفته اند، بیا سوار شو، تا یه خورده حرف بزنیم. کار چطوره؟ اونجا سردت نیست؟» مولود همینطور که سوار می شد که روی صندلی جلو بنشیند، فکر کرد، سمیحه با چشمان درشتش چند بار روی همین صندلی نشسته قبل از آنکه یک سال پیش ناپدید شود. و چه مقدار از اوقاتش را صرف گردش در اطراف استانبول با سلیمان کرده است. و گفت «دو سال است که پلو می فروشم، تو این مدت هرگز سوار ماشین هیچ مشتری نشدم، اینجا خیلی بلند است و من سرم گیج می رود، باید پیاده شوم.»

سلیمان گفت «بشین، بشین، باید کلی حرف و حدیث کنیم!» این همه را در حالی گفت که دست مولود را که به سوی دستگیره ی در رفته بود کشید و با دل خسته و غمزده اش به دوست دوران کودکی خود نگاه کرد. مولود احساس کرد که چشمان پسر عمویش دارند به او می گویند: «حالا دیگه بی حساب شدیم!» نسبت به سلیمان حس ترحم پیدا کرد، و دانست حقیقتی که در این دوساله نادیده گرفته شده بود، این است که سلیمان مولود را در دام و ترفندی انداخته بود تا باور کند دختر چشم بادامی رایحه نام دارد نه سمیحه. اگر سلیمان موفق شده بود طبق نقشه اش با سمیحه ازدواج کند، آیا امروز هر دو تظاهر می کردند که اصلن نقشه ای در کار بوده  باشد و لابد همه خوش و خرم بودند…

«تو و برادرت اوضاعتون عالیه سلیمان، اما باقی ما به نظر نمی آد که به موفقیتی دست یافته باشیم. شنیدم که وورال ها نصف آپارتمان هایی رو که ساخته بودن فروختن، در حالیکه هنوز کل ساخت و ساز به پایان نرسیده.»

سلیمان گفت «بله اوضاع ما خوبه، شکر خدا، اما می خواهیم اوضاع تو هم خوب بشود. برادرم هم همین حسو داره».

«پیشنهاد چه کاری برام داری؟ می خواهی آبدارچی وورال ها بشم؟»

«دوست داری اینکارو بکنی؟»

مولود گفت «داره مشتری میاد» و از ماشین پیاده شد. مشتری ای در کار نبود، اما او به وانت سلیمان پشت کرد و خودش رو مشغول نشان داد. مقداری پلو توی بشقاب ریخت، و سعی کرد پلوها را با قاشق صاف کند. گاز بوتان را که روی سه چرخه بود خاموش کرد، و احساس خوبی کرد وقتی دید سلیمان از وانت بیرون آمده و او را تعقیب کرده است.

سلیمان گفت «نگاه کن، اگه نمی خواهی حرف بزنی اشکالی نداره، اما اجازه بده کادوی بچه رو بهت بدم». «اقلکن باید بتونم ببینمش.»

مولود گفت، «اگه راه خونه ی منو بلد نیستی بهتره تعقیبم کنی.» و گاری اش را به جلو هل داد.

سلیمان گفت «چرا گاری رو پشت وانت نگذاریم؟»

turkishstreetfood

«این سه چرخه رو دست کم نگیر، یک رستوران روی گاریه، آشپزخونه و گازش هم خیلی ظریف و حساس هستن، کمش یک تن وزن دارن.» (داشت از تپه ی کازانچی بالا می رفت که بیست دقیقه وقت می گرفت) از مسیر میدان تقسیم، پشت چرخش نفس زنان جلو می رفت، مانند هر روز بین ساعت چهار و پنج همین کار را می کرد، که سلیمان باهاش روبرو شد.

«مولود اجازه بده به سپر ماشین ببندیمش و من آهسته ترا ببرم.» با اینکه او به نظر مهربان و صادق می آمد، مولود چنان به راهش ادامه داد که گویی پیشنهاد او را نشنیده است.

چند متر دورتر، رستوران روی چرخ را کنار جاده برد و ترمزش را کشید. «برو میدون تقسیم و تو ایستگاه اتوبوس طارلاباشی منتظرم بمون.» سلیمان گاز داد و پشت تپه ناپدید شد، و مولود با دیدن خانه های بزرگ به فقر خود فکر کرد و غمگین شد. هر چند به واقع از اشتیاق سلیمان خوشحال بود. پس ذهنش فکر کرد چه بسا بتواند از پسر عمویش کمک بگیرد تا به وورال ها نزدیک شود و بتواند برای رایحه و بچه ها زندگی بهتری فراهم آورد.

سه چرخه را به درخت پشت باغچه زنجیر کرد و خطاب به رایحه گفت «کجایی تو!» این را برای این گفت که بیش از همیشه طول کشیده بود تا رایحه بیاید پایین کمک او. آخر سر همدیگر را توی آشپزخانه دیدند، و در حالی که دستش پر از وسایل بود گفت «سلیمان برای بچه کادو خریده و تو راه اینجاست! ترا خدا یه خورده اینجارو سر و سامون بده که پاکیزه به نظر بیاد»

رایحه جواب داد «چرا؟ بذار ببینه ما دقیقن چه جوری زندگی می کنیم.»

مولود گفت «ما خوبیم.» و حالا دیگر چشمش به دخترانش افتاده بود و لبخند می زد.

«اما ما به او بهانه ای برای حرف زدن نخواهیم داد. اینجا بوی بد می ده، اجازه بده یه خورده هوای تازه بیاد تو.»

رایحه گفت «پنجره رو باز نکن دخترا سرما می خورن. قراره ما از بوی اینجا خجالت بکشیم؟ مگه خونه ی اونا توی توت تپه درست همین بو را نمی ده؟»

«نه، نمی ده، باغچه بزرگ دارن، برق دارن، آب لوله کشی دارن، و همه ی اینا مث ساعت کار می کنن».

ما اما اینجا از اونا خیلی خوشحالتریم.

«بوزاها آماده است؟ دست کم این کهنه های بچه ها رو بردار.»

«متاسفم، وقتی من از دو بچه مراقبت می کنم، یه خورده مشکله که به بوزا و پلو و آشپزخانه و ظرفها و لباس شستن و کل چیزای دیگه هم برسم و همه چیز مرتب باشه.»

«قورقوت و سلیمان می خوان به من پیشنهاد کار بدن.»

«چه کاری؟»

«قراره شریک بشیم. قراره چایخونه ی شرکت وورال ها رو بچرخونیم.»

«گمانم کار بهانه ای بیش نباشه، سلیمان می خواد از زیر زبون ما بکشه که سمیحه با کی فرار کرده. اگه اونا خیال می کردن تو اینقده خوبی، چرا این همه لفتش دادن که بیان و پیشنهاد این کارو به تو بدن؟»

 

سلیمان:

خوب بود من ناراحتی مولودو در کاباتاش وقتی که با اندوه و افسردگی زیر سیلی باد سرد منتظر مشتری بود به روش نمی آوردم. می دونستم که در میدان تقسیم جای پارک گیر نخواهم آورد، آنهم در این ترافیک سنگین، برا همین یک گوشه خیابان پارک کردم و دیدم مولود با چه جان کندنی گاری اش را برای بالا بردن از تپه هل می ده که اغلب هم موفق نبود. برای مدتی در اطراف طارلاباشی رانندگی کردم. ژنرالی که بعد کودتای ۱۹۸۰ شهردار استانبول شده بود یک روز عصبانی شد و همه ی مغازه های نقاشی اتوموبیل و مکانیکی ها را از محله بیرون انداخت، در حقیقت پرتشان کرد به حواشی شهر. علاوه بر آن خوابگاه های مجردی را هم تعطیل کرد، همانجایی که ظرف شورهای رستوران های بی اغلو می خوابیدند، با این ادعا که این مکان ها باعث گسترش میکروب  می شن. در نتیجه این خیابون ها و ساختمانها خالی موندند. همین موقع وورال ها اینجا دنبال زمین ارزان بودند که تصاحب کنند برای آپارتمان سازی، اما به مجردی که فهمیدن مالکان این ساختمان ها یونانیانی هستند که در سال ۱۹۶۴یک شبه به یونان اخراج شده بودند، از خرید این زمین ها و خانه ها خودداری کردند. البته مافیای اینجا هم از گانگسترهایی که توت تپه را کنترل می کردند تبه کارتر و شریرتر بود.

در پنج سال گذشته همه ی این ساختمان ها توسط بی خانمانان و گداها و معتادها تصرف شده اند، و مهاجران روستایی، کردها،کولی ها، و فقیرهای خارجی هم توی این خانه ها و خیابان ها سکنا گزیده اند و این محله از توت تپه ی پانزده سال پیش هم بدتر شده است. حال تنها یک کودتای دیگر شاید بتونه این محله ها را پاک سازی کنه. وقتی رسیدم خونه شون، عروسکی را که برای بچه خریده بودم دادم دست رایحه.

اتاق شون شلوغی سرگیجه آوری داشت: پوشک بچه، بشقاب های کثیف، صندلی ها، کوته ی لباس های نشسته، گونی های نخود، کیسه های شکر، گاز خوراک پزی بوتان، کارتن های غذای بچه، پاکت های پودر رختشویی، قابلمه ها، ماهیتابه ها، کپه های شیر خشک، قوطی های پلاستیکی، تشک ها، و بالش ها، همه چیز مانند این بود که آدم داشت چرخیدن لباس های کثیف را از دریچه ی پر لک و پیس ماشین لباشویی تماشا می کرد.

«مولود، من هیچوقت حرف هایی رو که ودیهه می گفت باور نکرده بودم، اما حال که با چشم خودم می بینم… می دونی از زندگی زیبا و شاد تو با رایحه و دخترها خوشحالم، به قدری که آدم چیزی بیش از این نمی تونه توقع کنه.»

«چرا وقتی ودیهه گفت باور نکردی؟»

«دیدن آنچه تو اینجا داری، این زندگی زیبای خانوادگی، منو تشویق می کنه که فوری ازدواج کنم.»

«سلیمان چرا حرف ودیهه رو قبول نکردی؟»

رایحه برایشان چای آورد و گفت «سلیمان انگار هیچ دختری که شایسته ازدواج با تو باشه وجود نداره.» و با بدجنسی افزود «بفرما چای بنوش.»

من جوابش دادم «این دخترها هستن که منو شایسته خودشون نمی دونن.»

ننشستم.

«خواهرم می گه که کلی دختر خوشگل سلیمانو دوست دارن اما سلیمان هیچکدومشونو دوس نداره.»

«اوه، لابد، ودیهه خیلی داره کمک می کنه. در هر صورت او مگه نمیاد همه چیزو برا شما تعریف کنه؟ این دختر خوشگلی که قراره عاشق من بشه کیه؟»

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.

بخش قبلی را اینجا بخوانید