شهروند ۱۲۳۳ پنجشنبه ۱۱ جون ۲۰۰۹
باز آمدم به شهر شگفتی که
آسمان
چون سقف کهنه بر سر او چکه می کند
شهری که رودخانه ی آیینه وار او
تا پاسخی به دشمنی آسمان دهد
تصویر ابرها
را صد تکه می کند
شهری که در حراج بزرگ غریزه ها
زن را به چند سکه ناچیز می خرد
آنگاه نقش چهره ی او را فرشته وار
زینت فزای نیمرخ سکه می کند
شهری که از فراز چو در او نظر کنی
مرداب راکدی است که بعد از سقوط سنگ
امواج او چو دایره هایی مکرر است
شهری که خواب نیمه شبانش به ناگهان
از لرزه های دم به دم آشفته می شود
گویی قطار زلزله اش را یگانه راه
در زیر بستر است
شهری که سنگفرش کهنسال کوچه هاش
از آبروی ریخته ی سائلان روی
وز بوسه های گمشده ی عاشقان شب
یا از رسوب مستی میخوارگان تر است
شهری که فضله های سگان گرانبهاش
بازیچه های پنجه پاک کبوتر است
آری به شهر غربت خود باز گشته ام
شهر قدیم عشق
شهر چراغ های زر اندود خاطره
در کوچه های تیره ی تنهایی
شهر غروب های غم انگیز نیلگون
شهر سپیده های گناه آلود
شهر شراب سرخ در آغاز صبحگاه
شهر گذشته ها
شهر عظیم
حافظه ی تاریخ
شهر کتیبه های گرانسنگ یادگار
شهر چهار فصل
شهر خزان و کودکی و پیری و بهار
شهر هزار پل
پل های سست قوس قزح بر فراز ابر
پل های طاق نصرت، در زیر کهکشان
شهر درخت های بلند همیشه سبز
میعادگاه پیکره ها و پرندگان
شهری که گاهگاه در آیینه های او
خورشید، تخم مرغ درشت شکسته ای است
بر سینی فلزی چرکین آسمان
شهری که برج قامت او، پای خویش را
بر پشت پیر می نهد و بر سر جوان
اما نگاه صاعقه وارش را
همراه واژه های سبکبال می کند
تا بگذرند از شب تاریک بیکران
شهری که نوجوانی من در خزان او
چون برگ مرده
یکسره بر باد رفته است
شهری نوجوانی او در خیال من
چون خوابهای کودکی از یاد رفته است
این شهر سالخورد
مانند من ز بیم ملامتگران خویش
ویرانه های باطن خود را نهفته است
ما هردو کاخ های نگون بخت سلطنت
آیینه دار مشعل سوزان حادثات
در بامداد مستی تاریخیم
در ما، خیال و خاطره آتش گرفته است