داریوش و پروانه فروهر به روایت پرستو فروهر
«میگذری از میان خلوت دهلیز
قد تو اندر غبار حادثه پیدا
با دو سبیل بلند و تیره،
که میراث میبری از روح یاغیان مجاهد
بین دو دیوار، بین این دژِ متروک
تنها، تنها تو بر علیه جهانی
پشت به خورشید، معبر جریانی …
ص، ٣۶ «م.ع سپانلو»
«ایران در خطر و زمان در گذر است– داریوش فروهر»
«بخوان به نام ایران» روایت گوشههایی از تاریخ ایران معاصر است؛ ایران معاصر در افت و خیز دورانی که جنازه ی انقلاب از فراز دستهای مردم به زیر میغلتد و در چنگ و دندان گرگها و گرازها تکهتکه میشود و در هر گوشهای به شکلی خاص محاکمه میشود.
این جنازه ی هزار تکه، سمبل آرزوهای تاریخی یک ملّت است که در برهه ی روایت این کتاب، روی دست و دل و ذهن و ذهنیّت زبانی ما، مانده است. کتاب «پرستو فروهر» در حول و حوشِ در خون غلتیدنِ این پرنده ی هزارآوا و تب و تابِ او و دوباره برخاستنها و فروافتادنهایش در گذرگاه تاریخ نوشته شده است.
او امّا آن شیراوژنیست که مرده و زندهاش عظمت و ارزشی یک سان دارد. محال است که به این زودی ها نفس اش بریده شود. پس هر روز بعدی از ابعاد شخصیتی، تاریخی، اجتماعی و سیاسیاش را جدا میکنند و در میان غوغای تماشائیان یا به دارش میکشند، یا سنگسارش میکنند، یا پوستش را میکَنند و گوشتاش را و خونش را به بیگانه و خودیای بیگانهتر از هر سگ بیابانگردی که در پاچه گرفتن به ویژه از خودی مهارت دارد و به بیگانه چشمک میزند، میفروشندش. این جنازه انقلاب هزار و سیصد و پنجاه و هفت، تن ایران است که در میدان تاخت و تازهای نوکیسهگان و سر از تاریکنای گورهای دین و دلباختگان به اوهام و تخیلّات هزاران ساله برآورده، افتاده است. اینان مجهّزند به سلاح سنّت و اطاعت کورکورانه و غیرعقلانی و در نهایت تفکّری به غلط خدایی نام گرفته، امّا در حقیقت منشوری و ادعانامهای ضدِ بشری و هر آنچه که در انعکاس برقِ تیغِ کین و تفرعن در جنگهای حیدری و نعمتی و زرگری، رموز و مکتوبات خود را به نمایش میگذارد؛ اوراد و اوهامی که صیقل یافته است در ژرفای مغز مُردگانی چون اسبانی از اصل و نسِب افتاده، در سایۀ شگردهایی که ویژۀ گناهشناسان است و شیوۀ دلالان محبّت، میان فرشتگان و جادوگران و جادوشوندگان و ترسخوردگان.
گستره تا گستره در زمینۀ خاطرههای راوی این کتاب، تاریخ نفس برمیآورد. در خیابان راه می رود. به خانههای دوستان و خانواده ی آرزوها و امیدهای زلف برباد داده ی سوگوارانِ عشق و آزادی سر می زند. در مزار مصدّق- این آینهگردانِ خواستهای ملّی و نمایانگر کاستیها و سستیهای ارادی و غیرارادی ما، در بزنگاههای تاریخی، این پیر کهنسال احمدآبادی بیتوته میکند. سرنوشت یاران جوان او را در چهار راه حوادث انقلاب پی میگیرد و در سرحلقه اتّکاء خود ـ خانه ی فروهران، آنجا که گردشِ طوقه ی دلشوره و توفانِ وحشت گُرده خم میکند، در کوران لحظههایی میان پندار و واقعیت، با حیرت و سرگشتگی، از روزنه ی پردههای اشک، شکست را میبیند؛ شکست آزادی را در برابر استبداد دینی که به مراتب وحشتناکتر است از استبدادی که سلطنتی نامیده میشد و نشان می دهد که استبدادِ تازه چگونه قدرت میگیرد و چگونه با تبهکاران کنار میآید و آزادگان را پس میراند. دریچه ی چشم راویِ این شکست، عدسیِ دوربین تاریخ است. این عدسی که فلش میخورد، خصوصیترین روابط اجتماعی نیز آب و رنگی تاریخی به خود میگیرد. خاطره در خانه ی فرزندانِ دست از دل و جان شسته ی عشق و آزادی و آزاداندیشی، در خیابان، مدرسه، دانشگاه، زندان و در گورستان پرسه می زند. این گونهای فرهیختگیِ ذهنیّت انسانی است که میداند در این حوالی که قرار است هر روز قتلی، جنایتی در شکل های گوناگون خودی نشان بدهد، باید مکان حادثه و مکانهای مشابهِ آن را در این شهر به زانو درآمده، به خاطر بسپارد و به حافظه ی تاریخ منتقلاش کند. در این گیرودارها آن که می تواند و همه ی راهها را بسته مییابد، جانِ خود را برمیدارد و به کوه و کمر می زند. چارهای گویا نمانده است و ایران در این روزگاران به شهری بیدفاع شبیه است. فروهرهای عشق و اندیشه و آزادی در گرداب بلا و دهشتآفرینی زندهخواران به دور خویش میچرخند. مردمی که تا دیروز در پای فرشته ی عشق و آزادی جان میافشاندند، امروزه جنازه ی آن را دارند تکهپاره میکنند. راوی، توفانیترین آناتِ شومی که «انقلاب» در صحنههای آنها، دارد، فرزندان خود را میخورد، با هولها و هراسهای مشترکاش با همنسلان جوانش بازخوانی میکند. در این زمینهها زندگی در هیاهو و قشقرق نودولتان، رنگ مرگ و وحشت به خود میگیرد. سکوت و خاموشی و قفل زدن بر دهان و زبان را گاز گرفتن، دمدستیترین هدیهای است که ارزانی شهروندان ایران میشود. اگر نه، زندان است و شکنجههای قرون وسطایی و اعدامهای دستهجمعی و تکنفری و غیره. چرا که اینبار جبّارانی نه فُکلکراواتی که با نعلین و عمّامه بر گُرده ی ملّت سوار شدهاند. با کسی شوخی ندارند. اینان همیشه قتل و جنایت را در آیات و احادیث و قصص خود در خانهها و منابر جار زدهاند. به آن به عنوان فرمانی از فرامین اولیا و انبیا و کیفری و شرعی و در نهایت خدایی نگاه میکنند. اگر در خیابان کسی را شلّاق می زنند؛ صلوات میفرستند، از رهگذران نیز میخواهند که در این مراسم وارد شده و با زدن چند شلاّق ناقابل بر تن قربانی از ثواب اخروی بینصیب نمانند. اگر در دانشگاهها با سلاح خونریزِ خود به جانِ تحصیلگران جوان میافتند، اگر جوانان را در زندان ها دسته، دسته به پای جوخه ی اعدام میبرند، همه از پیش توجیه شده و جواز شرعیاش صادر گردیده است. شرع از برپایی هیچگونه شری دریغ نمیکند. جنگ هم نعمتی خدایی است. اگر قرار است میلیون ها زن و کودک و جوان این آب و خاک در خون غوطهور شوند، رهبری هست که به نام خدا آن را واجب شرعی شمرده است. در این جا هم خدا گرفتار است هم انسان. انسان قرار است در این سرزمین، مسخ و از خود و با همنوع خود بیگانه شود. خدا هم دارد از این دام جنایت و دروغ و حقهبازی و قدرتطلبی فرار میکند. در این میان عقل، اگر هم بوده است در گرو داوری های بیپایه و غیرِعقلی رهبر که عکس او را به ماه چسباندهاند، به لجن کشیده شده است. اگر وجدانی هست در زیر پا گذاشتناش به خاطر رضایت رهبر و رضای خدای او است که معنا پیدا میکند. اسباب و ابزار ویرانی همه آماده است.
«هر روز عدهای به نام محارب و مفسدفیالارض اعدام میشدند؛ احکام مذهبی که توسط آیتاللهها صادر میشدند. در میان آنان بودند کسانی که حکم اعدام فرزندان خود را نوشتند. در آن روزها بودند مادرانی که پیرو حکم آیتاللهی، «فرزندان ناخلف و گمراه» خود را تحویل زندان دادند تا ایمان خود را حفظ کنند… ص ۲٣۰»
راوی این کتاب در بحبوحه ی انقلاب، خود در حلقه ی فروهرهای عشق زندگی میکند. اینجا کانون اندیشه و عشق به سمبلهای آزادی و آزادگی است. در مرکز فکری این کانون، اسطورههای حماسیای چون کاوهِ آهنگر و اندیشهگر آزادی و رهایی ایران و ایرانی یعنی فردوسیِ بزرگ حضوری دائم به هم می رسانند. بازتاب اثر و روحیه ی انعکاسی آنان در رفتار و گفتار فروهرها رشکآفرین و غرورآمیز است. در این سالهای درد و دروغ و جنایت است که «پروانه فروهر» شعری به نام “کاوه آهنگر” مینویسد. این شعر را در خانه برای کاوهِ ایران خود میخواند.
مادر “کاوه” داریوش فروهر، در بستر مرگ در واپسین روزهای زندگانی با آگاهی از آنچه در جریان است در اوج شکلیابی هیولاهایی که از دخمههای سیاه مذهب و سیاست و جنایت و بیدادگری سر برآوردهاند، برای فرزند خود، که می داند در این میان با تنها دوست و همراه قدیم و ندیم خود پروانه، تنها خواهد ماند، مینویسد:
«برای پسر نازنینم، بالاخره به زودی می روم بیمارستان، چون دارم خفه میشوم. سرنوشت چه بازیها دارد، شاید تو را ببینم شاید هم نه. به بزرگی روح تو ایمان دارم. همه چیز را با بردباری و سکوت کامل تحمّل کن. چیزی که طبیعی است ابداً نباید در فکر تو اثر بگذارد. از خدا موفقّیت تو را میخواهم تا به آنچه وظیفه ی ملی و میهنی توست عمل کنی. خدا نگهدارت، مادرت اقدس. ص، ۲۴٧»
راوی در کتیبه رهآوردش از گزارش زندگی روزمره ی آن دوره ی سخت تاریخیشده، پیکی از حادثهای اثرگذار در روند زندگی و آینده ی ایران و ایرانی دارد. در این گزارهها است که میبینی در کجا و در پیشانی چه چیزها و چه افرادی و چه احزاب و سازمان هایی از رهگذر حوادثی باورنکردنی داغ نقشی سرنوشتآفرین برای همیشه ی تاریخ خورده است. در این گزارهها میبینی که می خواهند تاریخ را به عقب بازگردانند. تاریخ هم نمیخواهد به عقب باز گردد. پس باید خود تاریخ را به صلابه کشید. آن را هم باید به گوش همه ی ذوقزدگان سیاسی و دینی و دوستداران حکومتی عربی، در کشوری عربی در هزار و چهار صد سال پیش، با میخ و چکّش فرو کوبید. این که این کار شدنی است یا نه، و چه ویرانیهایی به جای خواهد گذارد تا توانست قدمی به پسِ پشت وانهاد و در این میان و به خاطر تمام عطشهایی که برای رسیدن به قدرت، تازه به دوران رسیدهها چه ابزارهای سیاسی و زبانیای برای سرکوب پیشآهنگان آیندهنگر به کار میگیرند، در هر بخش این کتاب در اشکال و در حرکتهای گوناگونی که در سراسر کشور به ویژه در پایتخت و مناطق بحرانیای مانند کردستان، صورت میگیرد، نام و نشان شده است.
این نام و نشانها همه بر پیشانی تاریخ حک خواهد شد. بسیاری را بر خواهد آشفت و بسیاری را نیز دچار شگفتیها خواهد کرد. گاهی مانند پتکهایی سنگین بر وجدانهای انسانی کوبیده خواهند شد، گاهی نیز توفان خشمی را سبب خواهند گردید که کسانی که بایست، تسمه از گُرده ی جانور درون خود برکشند. خواهند بود در میان آنان، کسانی که نسبتی خونی یا سببی با عاملان و آمران قتل فروهرهای عشق و آزادی ایران داشته باشند، یا در اجتماع خانواده و شهر و دیارشان تنه شان به تنه ی آن ها خورده باشد. از این رهگذرهاست که بار دیگر کشیدِن بار وجدان بر تن آدمیانی سنگینی خواهد کرد. احساس شرم در سراسر وجود کسانی که بایست، زنگهای بیداری و اعترافات سنگین را به صدا در آورند. و نیز کسانی را از «بیچرا زندگانِ» اکنون، که هنوزشان معرفتی هست و شهامتِ رودررویی با خویشتنِ خویش، آینهای به دست خواهد داد؛ که آخر درد چه بود؟ کوفت چه بود؟ هدف چه بود؟ که از برج عاج اوهامات سیاسیتان نمیخواستید فرو آیید و در گرگ و میش بازی ایّام سری برافرازید و باری به مثِل با سعیدی سیرجانیها یا داریوش فروهرها چنین نکنید که با پرسش هایی از این دست کردید:
«امّا در میان مخالفان بودند کسانی که با بدبینی و انتقاد با پدرم روبرو میشدند، حاضر به اعتماد به او نبودند و تلختر آن که تلاشهایش را صحنهسازی نظام حاکم قلمداد میکردند و با بیرحمی میپرسیدند پس چرا شما را با این همه انتقادهای بیپردهای که میکنید مانند دیگران بازداشت نمیکنند، یا نمیکُشند. ـ ص ٣۴۱»
آنک، براین نطِ خونین، این جنازه ی فروهرها و گوهرها و گوهرها!
نانوشته نگذارم که دیر و دور نخواهد بود که کتاب “بخوان به نام ایران – داریوش و پروانه فروهر” نوشته ی پرستو فروهر در ردیف آثار کلاسیک تاریخی درآید. آثاری از آن دست که فرزندان آینده ی این آب و خاک با خواندن آن خواهند دانست که دین آوران ما برای قدرتیابی و حکومت را به چنگ آوردن چه فتنهها که بر پا نکردهاند و چه خانههایی که خراب نکردهاند و چه خانمانهایی که بر باد ندادهاند و چه بساطی از نیرنگ و حقهبازی که نگستردهاند.
و سرانجام در”سرزمین بلاخیز ایران”* چه خونهایی که ریخته نشده است تا روزی سرو سرافراز عشق و آزادی در آسمان هستیِ ما هم نفسی از سرِ آسودگی برآورد.
بهار ۱٣٩۱
*عبارتی است که زندهیاد «سعیدی سیرجانی» در آخرین نامهای که به رهبر نوشت و آن را سر کشیدن جام شوکران نامگذاری کرد، به کار برده است.