شهروند ۱۲۳۸ پنجشنبه ۱۶ جولای ۲۰۰۹

صف تظاهرات از جلو خانه ی ما رد می شود. دوست ندارم که از این راه بروم ولی چاره ای ندارم بجز همراهی با سیل جمعیت. از سر کوچه مان که رد می شویم، مادربزرگ را نشسته در صندلی چرخدارش می بینم. چشمان جوانش برق می زند و مثل همیشه کمی نمناک است. می دانم در صف تظاهرات دنبال من می گردد. از جلو او که رد می شوم بلندتر فریاد می زنم: “بگو، مرگ بر شاه!” مادربزرگ مرا می بیند. پیشانی تب کرده اش را بالا می گیرد و همصدا با من شعار می دهد: “بگو، مرگ بر شاه!” با لبخندی در گوشه ی لبان باریک و سمجش و چینی نازک بر بالای بینی قلمی و نوک بالایش، شادمانه به من چشمکی می زند. شوق از جا برخاستن و “ما” شدن در تک تک عضلات از کار افتاده پاهایش گونه هایش را گلگون کرده است. مادرم، چادر بر سر، و خاله ام با روسری گلدارش از دو طرف شانه هایش را گرفته اند. مادربزرگ وقتی به هیجان بیاید، کوه هم نمی تواند جلویش را بگیرد.

“خواهر! این پسر من نه هیز بود نه دزد. فقط سیاسی بود!”

این جمله را بارها و بارها شنیده بودم. مادربزرگ درباره پسر یکی یکدانه اش، دایی محمد، صحبت می کرد. چیزی از دایی یادم نمی آمد. همین را می دانستم که “سیاسی” بود، دانشجو بود، ساواک دستگیرش کرده بود، سه سال زندان بود، و بعد مرخص شده بود. ولی دایی وقتی از زندان بیرون آمد همان جوان بلندبالای مومشکی که دختران محل به جانش قسم می خوردند نبود. موهایش یکدست سفید شده بود، دندانهایش ریخته بود، پشتش قوز درآورده بود. و از همه بدتر، دیوانه شده بود. مادربزرگ می گفت در زندان، با سنگ یک منی به پشت سرش زده بودند. دایی محمد شش ماه پس از آزادی از زندان خودش را حلق آویز کرده بود.

“مادر، تورو خدا یه چیزی به این جِغلِه بگو! از تو حرف شنوی داره. بگو خودشو بیخود و بی جهت به کشتن نده!”

مادرم بود که با مادربزرگ صحبت می کرد. فهمیده بود که میرم تظاهرات.

مادربزرگ مرا بُرد اتاقش ولی لام تا کام هیچ نگفت. عکسهای دایی را نشانم داد. دایی محمد در تمام عکسها می خندید ولی من هیچگاه لبخند او را ندیدم. نه او خندید، نه مادربزرگ، نه مادرم.

“کاش علیل نبودم، چادرمو می بستم دور کمرم و باهات میومدم تظاهرات. پسرمو کشتند این بیشرف ها. مثل دسته گل بود. محمد من، نه عرق خور بود، نه دنبال زن مردم. هیچ عیب و ایرادی نداشت الا اینکه شرف داشت. پسرمو کشتند این بیشرف ها.”

و مادربزرگ در صندلی چرخدارش جابجا میشد. صدایش گرفته بود. صورتش را نمی دیدم و می دانستم که باید از اتاق میزدم بیرون. مادربزرگ هیچگاه جلو دیگران گریه نمی کرد.

***

با صدای زنگ ساعت از خواب می پرم. هوا هنوز گرگ و میش است. می دانم که زودتر از روزهای قبل از خواب بیدار شده ام ولی نمی دانم چرا. از پنجره گل های قرمز شقایق را پای درخت اقاقیا می بینم و به یاد می آورم: “پاشم ببینم ایران چه خبره؟”

فاصله بین اتاق خواب و نشیمن را، جایی که کامپیوترم آنجاست، با دنیایی از دلهره و شک و اندوه طی می کنم. یاد شبهایی می افتم که دیروقت، پاسدار کشیک میزد به در و آمرانه می گفت: “پاشو، بازجویی داری!” خدا می داند در طول راهرو باریکی که سلول انفرادی را به اتاق بازجویی وصل می کرد چه فکر و خیالاتی از سرم می گذشت: “چی شده؟ یه بازجویی معمولیه آیا؟ یکی دیگه از بچه ها زیر شکنجه شکسته؟ امشب هم می خوان شلاق بزنن؟ آیا تاب خواهم آورد؟…”

در اتاق خواب را که پشت سرم می بندم، پاهایم سست می شوند و افکار جورواجور به مغزم هجوم می آورند: “دیشب هم تظاهرات بوده ایران؟ بچه ها کجا جمع شدن؟ کسی کشته شده؟ بسیجی ها آیا دوباه پیرزنی را، مادربزرگ را، با باتوم زده اند؟ ندای دیگری آیا تیر خورده است؟ …”

توی صندلی کامپیوتر فرو می روم و چشم به صفحه تاریک مانیتور می دوزم. فکر و خیال یک دم رهایم نمی کند: می ترسم خبری نباشه، خوب که چی؟ خودت اینجا در امن و امان نشسته ای و انتظار داری مردم اونجا خودشونو به کشتن بدن؟ اصلا چرا کامپیوتر رو روشن کنی؟ که چی ببینی؟ صورت خونالود پسر جوان یا باتوم خوردن دختر باریک اندام را؟ این همه دیدی بس نبود؟”

پیشانی تبدارم را به صفحه سرد مانیتور می چسبانم ولی وقفه ای در افکارم به وجود نمی آید: “مرگ یه بار، شیون یه بار. این دفعه اگر مردم کوتاه بیان، این بیشرف ها دیگه رفتنی نخواهند بود!”

***

“مادربزرگ، می خوای با من بیای تظاهرات؟ خودم صندلیتو هل میدم. نترس، پاسبونا پیرزنا رو نمی زنن!”

ابرهای خاکستری در چشمان جوان مادربزرگ جولان می دهند. یکباره چشمانش پیر می شوند. صدایش دوباره گرفته است: “میخوام ولی نمی تونم توله شیر کوچولویم!” و من می دانم که باید از اتاق مادربزرگ بزنم بیرون. او هیچوقت پیش چشم دیگران گریه نمی کند.

توی صندلی کامپیوترم، عاجز و ناتوان نشسته ام و نمی توانم دکمه “ON” را فشار بدهم.