مشکلِ اینجا همین است، تعلیق. اینجا که بودی با هم حرفش را می زدیم و تو همیشه به تعلیق که می رسیدیم نمی فهمیدی و من خوب می فهمیدم که چگونه نگه می دارند مرا پشت درهای تا همیشه بسته، چرا که ما خودی نیستیم هیچ کجا؛ چرا که ما کسی را نداریم در هیچ جایگاه.
از آن سالها که برای قبولی دانشگاه درس می خواندیم و من درگیر دردهایم بودم و تو مشغول درس هایت بودی، خیلی گذشته است. تا امروز که به تو می گویم: «هیچ چیز از جهان تو نمی فهمم!». شاید دیگر زمانی نمانده باشد و شاید هم هزاران سال زمان داریم.
یادت هست؟ من هنوز یادم هست، روزگارانی که رفته اند. انگار خود را از بالا می بینم، هر روز وُ هر روز. روزهایی که مدام برایم زمستان بود وُ زمستان ها سرد بود وُ سرما زیر ناخن دستانم فرو می رفت، می سوزاند.
خود را هنوز و همیشه می بینم که هشت سال دارم و در کلاس دوم درس می خوانم که درس نمی خوانم؛ قرار بر زندگی دانستن است نه چیزی خواندن وُ نفهمیدن. بله! خردسالی شاد وُ آرام که نمی داند چگونه درسش خوب باشد… . شاگرد اول کلاس نامش «ژاگان» است و او چون نامش ژاگان نیست، درسش خیلی خوب نیست، بد هم نیست. اما متوسط، خوب نیست. طبقه ی متوسط خوب نیست. همه ی بدبختی ها برای متوسط هاست که می خواهند خوب باشند و هیچ معلمی نمی گذارد متوسطی خوب شود. آخر ژاگان مادرش معلم بود و همه می خواستند او خوب باشد و من هم کسی نباشم.
خودم را از بالا می بینم که مرا هُل می دهند تا زمین بزنند. زورگویی را از همان خردسالی از کسانشان یاد می گیرند. یاد می گیرند که حالِ کسی که کسی را ندارد بگیرند… . درگیر شدیم، دنیای خردسالی ست دیگر. او را زمین زدم، شر درست شد. معلم ها، ناظم ها و مدیر مرا کتک زدند، با دست ها، پاها یا ترکه ها. مرا به خاطر دفاع از خودم، حقم. در زیرزمین دبستان زندانی کردند، ساعت ها و ساعت ها. نم، سکوتِ وحشی و تاریکی. با خودم حرف می زدم که هیولایی که در آن زیرزمین پنهان است مرا در تاریکی و سکوت هولناک پاره پاره نکند. حرف می زدم که یعنی «من نمی ترسم». ناظم های ما انگار در «گشتاپو» آموزش دیده بودند که ترس را درون رگ های تن ات به جریان بیاندازند و هیولایی که بیرون نبود از درون تو را تکه تکه کند. مدیر می گفت در زیرزمین جانوری است که می داند تو را چگونه پاره پاره کند. از این بالا ترس خودم را آن پایین حس می کنم. زمستان بود وُ سرما وُ دبستان وُ ناظم هایی با دستانی گنده، خیلی گنده، خیلی خیلی گنده
.
برایت نگفتم همیشه در آن لحظات تاریک، همچو شبِ دی ماه، در آن زندان دبستان، درخواستم نابودی ناظم ها بود که می خواستند پرونده ی مرا زیر بغلم بزنند و مرا به خانه بفرستند و من بی سواد شوم وُ فقیر شوم وُ حقیر شوم وُ بمیرم. بله! درخواست من همان بود که امروز شد و خواست آنان نشد و من فیلسوف شدم. با اندیشه ای آرام، آهنگین و ژرف.
داشتم می گفتم؛ خودم را در آن لحظات تاریک می بینم، خردسالی فلسفی که نابرابری را نمی فهمد و هنوز می خواهد نامش ژاگان باشد تا بهترین شود. ژاگان نشدم. او که مادرش معلم بود و بعدها مدیر شد و من متوسط ماندم و کسانم هیچ نبودند. او که در درگیری ناموسی قاتل شد و بهترین که با یاریِ نابودی متوسط ها بهترین بود، هیچ نشد. تو یادت نمی آید. تو هم بهترین بودی و روزهای سرد که برف در حیاط دبستان راه می رفت تو را به سالنِ گرم کلاس ها راه می دادند و من بیرون درهای بسته، کنار برف راه می رفتم.
حس می کنم که آن پایین گرسنه ام؛ ناشتایی نمی خورند خردسالانی بسان من. بوفه ی دبستان در زنگ اول فقط به شما چیزی می فروخت و در زنگ دوم هم، من فقط می توانستم ارزان ترین چیزها را بخرم. از این بالا، در آن پایین سردم است، هنوز هم سرمایی هستم. می بینم که آرزو دارم ما را به صف نکنند؛ سرد است، من سردم است و آنها، ناظم ها، ما را به صف می کنند و نیم ساعت برای خردسالانِ متوسط و طبقات پایین حرف می زنند. فقط حرف می زنند، گاهی وِرد می خوانند و به آنان که ندیده اند و نه می شناسند درود می فرستند و مرا به زور دست های گنده شان مجبور می کنند درود بفرستم. از این بالا صدایشان را می شنوم. ناظمِ اول حرف می زند در جایگاه فیلسوف. نمی فهمم حرف های ناظم چیست یا چه می خواهد باشد. به ناظم دوم تعارف می کند که او هم حرف هایش را بزند و ناظم سوم. هر روز همین است، حرف هایی که تمام نمی شوند و سرمایی که درون زمستان خود را می فشارد و زمستانی که انگار هزار سال است اینجا پاگیر شده و دیگر نخواهد رفت. آنگاه، ساعت هشت صبح می شود و من که هشت سالم است از دبستان سرد متنفرم و درخواست فرومایگی برای همه ی ناظم ها دارم که چوب دارند و کتک می زنند. از این بالا، آن بخش دیگر زمان را می بینم که ناظم ها به دست همین خردسالان گذشته خُرد می شوند.
صبح های زمستان یاد دبستان می کنم و خودم را از بالا می بینم که آن پایین دستانم از سرما خشک شده است. نمی توانم نزدیک بخاری بنشینم چون مادرم معلم نیست و کسان من کسی نیستند. من در خودم فرو رفته ام تا گرم شوم.
آن روزها تو یادت نیست، در کلاس «بهترها» بودی و همچون ما نبودی. ما را خط کشی کردند و با خط کش خط خطی کردند. معلم ادبیات ما، آن پایین لهجه دارد، زشت است و دستان گنده ای دارد و مرا که از آن جاندار کسالت بار خسته ام کتک می زند. معلم ریاضی معتاد است، چُرت می زند و روان پریش است. لب پایینش را گاز می گیرد وقتی کودک هشت ساله را به آهنگ کشت می زند. هم یادم می آید و هم از این بالا حس می کنم.
دیگر هشت سالم نیست، ژاگان نیستم، متوسط هم دیگر نیستم، اما هنوز آن پایین هستم، هر چند که این بالا هستم. هنوز هم درخواست می کنم همه ی ناظم ها از سرما سیاه شوند، همه ی معلم ها بمیرند، پرونده ی همه ی مدیران را زیر بغلشان بزنند وُ به خانه بفرستنشان. در تعلیق نگه نمی دارمت می توانی بروی و قهوه ات را بخوری؛ این آخرین ایمیل خواهد بود. شاید تو مقصر نبودی اما، تو با آن تقصیر ها به اینجا رسیده ای. با همان حقوقی که از من گرفتند و به تو دادند.
نمی دانم چقدر زمان دارم. چقدر می مانم یا چقدرِ دیگر می روم، اما به محض دریافت این ایمیل شرایطت و شرایط شان تغییر خواهد کرد؛ از این بالا می بینم که وقتی این واژه ها را می خوانی همه چیز سردتر شده است و مدام سردتر خواهد شد.
صبح روز اول اکتبر.
ارادتمند کسی نیستم، پانکاران.