پارهی ده از بخش یک
ولادیمیر ناباکوف
۱۴
ناهارم را توی شهر خوردم؛ سالها بود که اینطور گرسنه نشده بودم. سپس پیاده، آرامآرام برگشتم؛ هنوز خانه بیلولیتا بود. بعدازظهر را با خوشی به فکرکردن، برنامهچیدن و گواریدن تجربهی صبح گذراندم.
به خود میبالیدم؛ شیره را از انقباض دزدیده بودم بیآنکه دامن کودکِ نابالغ را ذرهای لکهدار کرده باشم. بهواقع هیچ آسیبی به او نرسید. جادوگر شیر را، شیره را، شامپاین کفدار را توی کیفِ نو و سفید دخترک ریخته بود، و لو، آن کیف، همچنان دستنخورده بود. بنابراین، رویای دون، آتشین و گناهآلودم را بنا گذاشته بودم و هنوز لولیتا سالم بود، و من سالم بودم. اما بهواقع، آنچه دیوانهوار مالک شده بودم لولیتا نبود، بلکه نوآوری خودم بود، لولیتای هوسانگیزِ دیگری، شاید واقعیتر از لولیتا، لولیتایی که آن یکی را دربرمیگرفت و میپوشاند؛ لولیتایی که میان من و او شناور بود و هیچ آرزویی نداشت، و بهیقین بیهیچ آگاهیای و بیهیچ زندگیای از آنِ خود.
بچه هیچ چیز نفهمید. من با او هیچ کاری نکردم. پس هیچ چیز مرا از تکرار چنین کاری بازنمیداشت. او مثل تصویری بود روی پردهای لرزان و من گوژپشتی گدا که در تاریکی، خودم را آزار میدادم. بعدازظهر در آن سکوت بالیده کش میآمد و گویی درختانِ بلندقامتِ بیشعور خبر داشتند؛ و آن هوس، دوباره شروع شد و حتا قویتر از پیش آزارم میداد. دعا میکردم و از خدای بخشنده میخواستم که هرچه زودتر لولیتا بیاید و وقتی مامان توی آشپزخانه است یکبار دیگر صحنهی روی کاناپه را تکرار کند، خواهش میکنم، خدایا، آه که چه هولناک او را دوست دارم و میپرستم.
نه… «هولناک» کلمهی درستی نیست. آن شوری که پیمانهی خوشیِ تازهام را پر کرده، «هولناک» نیست، «رقتانگیز» است. من آن را مناسب رقتانگیز میدانم. بله، رقتانگیز است، زیرا بهرغم اشتهای آتشین و سیریناپذیر شهوتام، با تمام نیرو و در اندیشهی آیندهی او، دلام میخواست که پاکی آن کودک دوازدهساله پاییده شود.
و حالا بیا و بنگر که چهگونه پاداش رنجهایام را گرفتم. لولیتا نیامد؛ با خانوادهی چتفیلد به تماشای فیلم رفته بود. میز آراستهتر از همیشه چیده شده بود: با شمعهای روشن، خودتان تصورش کنید. در این حالوهوای زننده خانم هیز به دو لبهی نقرهای بشقاباش آرام دست مالید، طوریکه گویی به کلیدهای پیانو دست میزند و به بشقاب خالیاش لبخند زد (رژیم داشت) و گفت، امیدوارم سالاد را دوست داشته باشی (دستورش را از مجلهی زن برداشته بود.) امیدوارم کالباسها را هم دوست داشته باشی. چه روز خوبی داشتم. خانم چتفیلد خیلی محبت کرد. دخترش، فِلِس از فردا به اردوی تابستانی میرود. برای سه هفته. تصمیم گرفتیم لولیتا را هم از پنجشنبه بفرستیم و بنا به تصمیم قبلی تا ماه ژوئیه صبر نکنیم. قرار شده بعد از اینکه فِلس برگشت لو هنوز آنجا بماند، تا مدرسهها باز شوند… چه چشمانداز زیبایی، آه، قلبم!
آه، چه یکهای خوردم، آیا این معنی را نمیداد که عزیزم را از دست میدادم، آن هم درست زمانیکه پنهانی او را از آنِ خود کرده بودم؟ برای توجیه قیافهی عبوسام دوباره مجبور شدم دنداندردِ ساختگیِ صبح را بهانه کنم. باید دندان کرسیِ خیلی بزرگی باشد، با آبسهای به بزرگی گیلاسهای کمپوتها.
خانم هیز گفت، «ما اینجا دندانپزشک خیلی خوبی داریم. اتفاقا همسایهی ماست، دکتر کوئلتی. فکر کنم عمو یا پسرعمویِ آن نمایشنامهنویس است. فکر میکنی این درد تمام بشود؟ هرطور دوست داری. باید پاییز لو را ببرم پیشاش تا بهقول مادرم با سیم ببنددش. ممکن است همین سیمکشیِ دندان کمی این دختر را مهار کند. فکر کنم اینروزها بدجوری شما را اذیت میکند. تا پیش از رفتناش یکی دو تا آوار دیگر هم بر سر ما خراب خواهد کرد. آخر رکوپوستکنده گفت نمیرود. راستش را بخواهی حالا هم از ترس، او را پیش خانوادهی چتفیلد گذاشتم، چون تازه خبر را شنیده، هنوز بهتنهایی نمیتوانم رو در رویاش بایستم. ممکن است این فیلمِ سینمایی نرماش کند. فِلس دختر خیلی ماهیست و لو توی این دنیا هیچ بهانهای نمیتواند پیدا کند که بهخاطر آن از فلس بدش بیاید. واقعا، موسیو، من خیلی ناراحتام برای آن دندان شما. اگر فردا صبح، اول وقت هنوز درد داشته باشید، بهترین و عاقلانهترین کار این است که بگذارید با آیور کوئلتی تماس بگیرم. میدانی؟ بهنظرم رفتناش به اردوی تابستانی خیلی سالمتر و عاقلانهتر از این است که تو کوچه و خیابانها ول باشد و روی چمنها بنشیند و گریه کند و رژ لب ماماناش را بزند، و دنبال آقایان پژوهشگر و خجالتی بیافتد، و با کوچکترین بهانه کجخلقی و گریه و زاری کند.»
سرانجام گفتم، «مطمئنی که اردوگاه را دوست خواهدداشت؟» (دلیل آبکی!)
هیز پاسخ داد، «بهتر است که دوست داشته باشد و همهاش هم بازی نیست. اردوگاه را شرلی هولمز اداره میکند، میدانی، زنی که دختر آتش اردوگاه را نوشت. با درسهایی که آنجا بگیرد از جنبههای مختلف بزرگ میشود، سلامتی، دانش، اخلاق. بهخصوص از نظر مسئولیتپذیری نسبت به مردم. فکر میکنید شمعها را برداریم و برویم روی ایوان بنشینیم یا میخواهی بروی توی تختخواب و آن دندان را تیمار کنی؟”
آن دندان را تیمار کنم.
۱۵
فردای آن روز با ماشین به مرکز شهر رفتند تا چیزهایی که برای اردو لازم بود بخرند: همهی لباسهایی که برای لو خریده بودند زیبا بود. سر شام مثل همیشه رفتارش ریشخندآمیز بود و پس از شام بیدرنگ به اتاقاش برگشت تا توی کتابهای فکاهیای که برای روزهای بارانی اردوگاهِ کیو برایش گرفته بودند، فرو رود (آنقدر سریع ورقشان زد که تا روز پنجشنبه چیزی از آنها نمانده بود و دیگر با خودش نبرد.) من هم به پناهگاهام خزیدم و چند نامه نوشتم. تصمیمام این بود که به ساحلی بروم و وقتی مدرسهها باز شدند، باری دیگر در خانهی هیز حضور یابم؛ زیرا میدانستم که در نبودِ این کودک نمیتوانم در این خانه بمانم. روز سهشنبه دوباره برای خرید از خانه بیرون رفتند و از من خواستند که اگر سرپرست اردوی تابستانی زنگ زد، تلفن را جواب بدهم. آن خانم زنگ زد؛ و یکماه پس از آن، فرصتی پیش آمد که با او آن گفتوگوی دلپذیر را بهیادآوردیم. آن شب لو شاماش را توی اتاقاش خورد. بهخاطر دعوایی که طبق معمول با مادرش کرده بود، گریه میکرد و همانطور که پیشتر هم اتفاق افتاده بود، دلاش نمیخواست او را با آن چشمهای پفآلود ببینم: قیافهاش طوری بود که پس از مدتی گریه کدر میشد و پف میکرد و وحشتناک گیرا و هوسانگیز میشد. چه تاسفانگیز بود که او دربارهی زیباییشناسی پنهانیِ من چنین اشتباه میکرد، زیرا من بهواقع عاشق آن تهرنگ صورتی بوتیچلیام۱، آن رنگ رز جوان لبهایاش، آن مژگان خیس و گوریده؛ خلاصه آن ویرِ خجالتیاش مرا از بسیاری فرصتهای خوشایند و چشمنواز محروم کرد. اما خیلی چیزها بود که من نمیدانستم. وقتی توی تاریکیِ ایوان نشستیم (آخر باد بیحیایی شمع قرمز خانم هیز را خاموش کرد) هیز با خندهای هولناک گفت، «به لو گفتهام هامبرت عزیزت با فرستادن تو به اردوگاه تابستانی کاملا موافق است. با این حرف چه جاروجنجالی بهپا کرد! توجیه این جاروجنجال: من و شما میخواهیم از شر او رها شویم، دلیل واقعیاش: به او گفتم فردا میرویم و این لباسهای شبی که با قلدری وادارم کرد برایاش بخرم با چیزهای سادهتر و قشنگتر عوض میکنیم. میبینی، او خودش را یک ستارهی کوچک سینما میبیند؛ و من او را بچهای قوی، سالم و بیشک با قیافهای معمولی میبینم.
فکر میکنم ریشهی مشکلات ما همین است.»
روز چهارشنبه توانستم چند ثانیه کمین کنم و لو را ببینم: روی پاگرد بود، عرقگیر و شلوارک سفید با لکههای سبز پوشیده بود و چمدانی را در جستوجوی چیزی زیرورو میکرد. بهشوخی چیزی گفتم تا نشان دهم که با او دوستام، اما بیآنکه به من نگاه کند، فقط صدایی از بینیاش بیرون داد. هامبرتِ بدبخت که داشت میمرد، از روی سادگی استخوانِ دنبالچهاش را نوازش کرد، و لو با یکی از قالبهای کفش مرحومِ هیز محکم به او زد، طوری که جایاش درد گرفت. وقتی از پلهها پایین میخزیدم و بازویام را میمالیدم و نهایت تاسفام را نشان میدادم، گفت، «دو رو!» حتا رضایت نداد شاماش را با هام و مام بخورد: موهایاش را شست و با کتابهای مسخرهاش به رختخواب رفت. و روز پنجشنبه خانم هیز بیصدا او را بهسمت اردوی کیو برد.
بهقول نویسندههای بزرگتر از من: «بگذار بقیهاش را خواننده خودش حدس بزند.» اما یکبار دیگر که به آن فکر میکنم ترجیح میدهم که سرِنخی به خوانندههایام بدهم. این را خوب میدانستم که عاشق لولیتا شدهام و این عشق جاودانه است؛ اما این را هم میدانستم که او برای همیشه لولیتا نخواهد ماند. اول ژانویه سیزده ساله میشد. دو یا سه سال دیگر از نیمفت بودن درمیآمد و «دختری جوان» میشد و سپس «دختری دانشگاهی،» که این دیگر کابوسِ کابوسها بود. واژهی «جاودانه» فقط به احساس خود من برمیگشت، به لولیتای جاودانهای که در خونام جاری شده بود. لولیتایی که هنوز استخوان تهیگاهاش نترکیده بود، لولیتایی که امروز میتوانستم لمس کنم، ببویم، به حرفهایاش گوش کنم و ببینماش، لولیتایی با صدای گوشخراش و موهای قهوهای روشن، با چتریها، و پیچوتاب و فرهای پشتِ سرش، و گردن گرم و چسبندهاش و واژگان کوچهبازاریاش، «چندشآور،» «معرکه،» «چربونرم،» «لات محله،» «لوس و بیمزه،» همین لولیتا، لولیتای من، کاتولوسِ۲ بیچاره برای همیشه او را از دست خواهد داد. با این ترتیب چهگونه میتوانم برای دو ماهِ بیخوابِ تابستان او را نبینم؟ دو ماهِ کامل از دو سالِ باقیمانده از سالهای نیمفتی او! بروم خودم را بهشکلِ دخترِ امل غمزدهای درآورم، مادمازل هامبرتِ احمق و ندانمکار، و چادرم را بر دامنهی اردوگاه کیو برپا کنم، با این امید که نیمفتهای حناییرنگ داد بزنند و بگویند: «برویم این آوارهی صداکلفت را بیاوریم پیش خودمان،» و سپس این ملکه برثِ پاگنده را به کاشانهی بیتکلفشان ببرند و آن شب برث در کنار دلورس هیز بخوابد!
رویاهای خشکوخالی و بیهوده. دو ماهِ زیبا، دو ماه ِحساس هدر میرود، و از دست من هیچ کاری برای برنمیآید، مگر هیچ، فقط هیچ.
با این همه، در آن روز پنجشنبه، یک قطره از عسلِ ناب در کندو ماند. صبح زود هیز میخواست او را با ماشین به اردوی کیو ببرد. هیاهوی رفتنِ آنها که بلند شد، از تخت پایین خزیدم و نیمتنهام را از پنجره به بیرون دادم. به همین زودی ماشینشان زیر درختان سپیدار زوزه میکشید. لوئیز توی پیادهرو ایستاده بود و با دستاش روی چشمهایاش سایهبان زده بود، گویی مسافر کوچولو داشت زیر خورشید صبحگاهی رانندگی میکرد. این کارش ناآزمودگی او را نشان میداد. هیز داد زد، «زود باش!» لولیتای من که نیمی از تناش توی ماشین بود و دستگیره را طوری گرفته بود که میخواست در را محکم بکوبد، شیشه را پایین کشید و برای لوئیز و سپیدارها دست تکان داد (فرد و چیزهایی که گویی دیگر هرگز نخواهد دید) و سپس سرنوشت را از حرکت انداخت: به بالا نگاه کرد، و مانند باد به درون خانه دوید (هیز وحشتزده او را صدا میکرد.) لحظهای بعد شنیدم که دلبر من از پلهها بالا میدود. قلبام چنان به تپش افتاد که داشتم پس میافتادم. پیژامهام را بالا کشیدم و در را به دیوار کوبیدم. همزمان لولیتا وارد شد. فراک روز یکشنبهاش را پوشیده بود. پا به زمین میکوبید و نفسنفس میزد، دمی دیگر در آغوشام بود و دهان پاکاش زیر فشار وحشیانهی فکهای مرد عبوس ذوب میشد، عزیز لرزان و تپندهی من. آنی بعد صدای پایاش را شنیدم که زنده، دستنخورده، تاپتاپ از پلهها پایین میدود. حرکتِ سرنوشت از نو آغاز شد. پایِ موبور به درون ماشین کشیده شد و در کوبنده بسته شد، و دوباره بسته شد. هیزِ راننده پشتِ فرمان، بیقرار با لبهای قرمزِ لاستیکی از خشم به خود میپیچید و سخنرانیای ناشنودنی میکرد و عزیز مرا تاب میداد. همزمان دوشیزهی پیر و زمینگیر خانهی روبهرویی از ایوان رَزپیچاش یکریز برایشان دست تکان میداد، اما هیچکدام او را ندیدند، حتا لوئیز.
۱۶
دستِ خالیِ من هنوز پر بود از رنگ عاجی لولیتا، پر از حس لمس کمر انحنادارِ پیش از نوجوانیاش، آن حسِ لغزش روی پوستِ نرمِ عاجی او، از روی همان فراک نازکی که با آن او را روی پاهایام بالا و پایین کرده بودم. ناگهان بهسمت اتاق آشفتهاش رفتم، درِ کمدش را محکم باز کردم و لابهلای انبوه چیزهای رهاشدهای که به تن او مالیده شده بودند، فرو رفتم. بهخصوص یکی از آنها پارچهی صورتیرنگی داشت، کثیف و پاره با بوی کمی تند روی درزِ دوختاش. قلب آماسیدهی هامبرت را در آن پیچیدم. ناآرامی و اندوهی در درونام بهخروش آمد، اما باید همهی آن چیزها را میانداختم و بیدرنگ آرامشام را بازمییافتم، چون احساس کردم صدای مخملی خدمتکار را میشنوم که از پلهها آرام مرا صدا میکند. گفت، پیامی برایام دارد و پشت آن صدای من که ناخودآگاه از او تشکر میکرد و سپس «خواهش میکنمِ» محبتآمیز او. لوئیزِ خوب نامهی بیتمبر و بسیار تمیزی را توی دست لرزانام گذاشت.
۱ـ Botticellian، نقاش ایتالیایی دورهی رنسانس. (م)
۲ـ بیت شعری از Gaius Catullus شاعر رومی قرن ششم پیش از میلاد. (م)
بخش قبلی را در اینجا بخوانید