ولادیمیر ناباکوف
پارهی سوم از بخش نخست
۶
باری، همیشه از خود پرسیدهام که این نیمفتها سرانجام چه شدند؟ در این دنیای علت و معلولهای پیچیده و سخت، آیا ممکن است تپشهای پنهانیای را که از آنها دزدیدم بر آیندهشان تاثیری گذاشته باشد؟ درست است که وقتی مالک او بودم، خودش هرگز نفهمید، اما زمانیکه بزرگتر شد، چه؟ متوجه نشد؟ آیا با درهمبافتن تصویر او با تصویر ولاپتز۱ خودم، در شکلدادن به سرنوشتاش نقشی نداشتم؟ آه که همواره این پرسش وحشتناک بیپاسخ مانده و خواهد ماند.
بااینهمه، سرانجام فهمیدم آن نیمفتهای نازکاندام زیبارویِ دیوانهکننده وقتی بزرگ میشوند، چه شکلیاند. یادم میآید که در یک بعدازظهر خاکستری بهاری در امتداد خیابان شلوغی نزدیک مدلن قدم میزدم. دختری قدکوتاه و لاغر با کفشهای پاشنهبلند و قدمهای چستوچابک تند از کنارم گذشت. همزمان، یکبار دیگر به هم نگاه کردیم، او ایستاد و من سلام گفتم و نزدیک شدم. قامتاش شاید حتا به موهای سینهام نمیرسید. مانند بیشتر دختران فرانسوی، صورتی گرد و چالی در زنخدان داشت. از مژههای بلند و لباس خوشدوخت خاکستری مایل به آبیِ چسبان به بدنش، که هنوز خوب مانده بود، خوشم آمد، و این همان پژواک نیمفتی بود، لرزی از خوشی، تحریکی در اندام جنسیام. در او چیزی بچهگانه با وولخوردنهای حرفهایِ کپل پرتحرکش درهم میآمیخت. قیمت را که پرسیدم، بیدرنگ با صدای خوشنوای ظریف زنگمانندش (مثل یک پرنده، درست مثل یک پرنده) پاسخ داد، «صد.» سعی کردم چانه بزنم، ولی در نگاه متمایل به پایینام که تا پیشانی گرد و لبهی کلاه سادهاش (با نوار و یک حلقهی گل) پایین آمده بود، آن اشتیاق لعنتی را دید؛ و با مژه زدنی ناگهانی گفت، «متاسفم» و وانمود کرد که دارد میرود. شاید تا سه سال پیش، هنوز دهانش بوی شیر میداد! همین فکر مشکل را حل کرد. او به راه افتاد و من از پیاش، و از پلههای شیبدار معمول که بالا رفتیم، مثل همیشه زنگی را بهصدا درآورد تا راه را برای این موسیو باز کند؛ او که شاید دلش نمیخواست در این مسیر اندوهزده به سوی آن اتاق حقیر، که فقط تختخواب بود و بیده، موسیوی دیگری را ببیند.
بنا به رسم، دخترک فوری کادوی کوچکش را خواست و من اسمش را پرسیدم (مونیک) و سپس سنش را (هجده). با راهورسم دیرین دختران خیابانی خیلی خوب آشنا بودم؛ همه طوطیوار میگویند، «هجده». چنان قاطع که جایی برای بحث نمیماند و تا دهبار در روز هم این دروغ را حسرتبار تکرار میکنند، موجودات کوچولوی بدبخت! در مورد مونیک شک ندارم که دستکم یک یا دو سال به سن واقعیاش میافزود. این را از روی نشانههای بیشماری چون بدن توپر، ترگلورگل و نارس او برداشت کردم. وقتی لباسهایش را با چنان سرعت دلفریبی درمیآورد، لحظهای نیمی از بدنش را در توری رنگورو رفتهی پرده پوشاند و با خوشی کودکانه به صدای ارگی که در حیاط غبارآلود زیرین پخش میشد، گوش داد. دستهای کوچکش را که وارسی کردم و بهگونهای ناخنهای کثیفاش را نشانش دادم، با ترشرویی کودکانهای گفت، «آره، خوب نیست» و بهسمت دستشویی رفت. گفتم، مهم نیست، اصلا مهم نیست. با آن موهای قهوهای کوتاه، چشمهای خاکستری درخشان و پوست سفید، بسیار دلربا مینمود. باسنش از باسن پسربچههای تپل بزرگتر نبود؛ چیزی که درواقع از گفتناش ابایی ندارم (و راستش برای همین هنوز هم در خاطرهی آن اتاق خاکستریِ توری با مونیک کوچولو پرسه میزنم) این است که در میان نزدیک به هشتاد باری که برای خود وحشت آفریدم، بودن با مونیک تنها باری بود که به من لذتی ناب داد. هنگامیکه لباساش را با همان چابکی و تندی میپوشید، با خوشرویی گفت، «کسی که این را اختراع کرده، مریض بوده.»
وقتی از او تقاضای ماموریت مفصلتری برای همان شب کردم، گفت، ساعت نه تو قهوهخانهی سر خیابان میبیندم و سپس قسم خورد که در این عمر جوانش هرگز (pose un lapin) بدقولی نکرده است. باز هم به همان اتاق برگشتیم. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و به او گفتم «خیلی زیبایی» و او باوقار پاسخ داد، «این نظر لطف شماست.» سپس متوجه چیزی شد که من هم در آینهای که بهشت کوچک ما را منعکس میکرد، متوجهاش شدم؛ قیافهی ترسناک من با دندانهای رویهم فشرده که دهانم را از ریخت انداخته بود. مونیک کوچولویِ وظیفهشناس (که بهراستی نیمفت بود) میخواست بداند که آیا پیش از همخوابگی لایهی قرمز روی لبانش را پاک کند تا اگر دلم خواست، بتوانم او را ببوسم. البته که دلم میخواست. بیش از هر زن جوان دیگری که پیش از او دیده بودم، خودم را در او رها کردم، و آن شب، آخرین تصورم از مونیکِ مژهبلند با چنان نشاطی شکل گرفت که با کمتر رویدادی از رویدادهای تحقیرکننده، نکبتبار و ناگفتهی زندگی عاشقانهام توانستم چنین ارتباطی برقرار کنم. وقتی دخترک نیمهبیدار با هامبرت هامبرتِ لقلقکنان در شب بارانی آوریل قدم گذاشت، بهنظر از پاداش پنجاهیای که به او دادم خیلی خشنود بود. روبروی ویترین مغازهای ایستاد و با شوق زیادی گفت، («Je vais m’acheter des bas!») میخواهم برای خودم جوراب ساقبلند بخرم، و من هرگز آن لبهای کودکانهی پاریسیاش را که bas را با چنان اشتیاقی ادا کرد که «a» در انفجاری کوتاه و شادمانه به «o» بدل شد، مثل «bot»، فراموش نمیکنم.
روز بعد، سر ساعت ۲:۱۵ دقیقهی بعدازظهر، توی آپارتمان خودم با او قرار گذاشتم، اما آنقدر موفقیتآمیز نبود؛ بهنظر یکشبه از نوجوانی بهسوی زن شدن رشد کرده بود. سردیای که در او دیدم سبب شد که چهارمین قرارم را با او بههم بزنم. البته از بریدن زنجیر آن رابطهی احساسی متاسف نبودم، زیرا احتمال این خطر بود که با آن حالوهوای جانگدازش باعث دردسر شود، و سرانجام با سرخوردگی پایان یابد. پس بگذار در خاطرم همان مونیک باریکاندامِ زیبا بماند، همانطور که یک یا دو دقیقه برایم بود: نیمفت تخسی که بهواقع در قالب فاحشهای جوان میدرخشید.
آشنایی کوتاهم با او سلسلهچیزهایی به من آموخت که شاید برای خوانندهی راهوچاهبلد بسیار بدیهی باشد. در یکی از روزهایی که دلدار شده بودم، تبلیغی از یک مجلهی سکسی در اتاق کار دوشیزه ایدیت مرا به زانو درآورد. دوشیزه ایدیت از من خواست تا در میان کلکسیون عکسهای بهنسبت رسمی، از آلبومی کثیف بهنام (به من زیبای موقهوهای نگاه کن!) یکی از همسرشتهایم را پیدا کنم. وقتی آلبوم را پس کشیدم و بهگونهای اشتیاقِ بزهکاریام را لو دادم، قیافهای به خود گرفت که گویی میخواهد درِ خروجی را به من نشان میدهد؛ با این همه، پس از اینکه پرسید چه قیمتی حاضرم بدهم، منتی گذاشت و مرا به کسی معرفی کرد که گویی میتوانست برایم کاری بکند. فردای آن روز، زن پرحرفی با صدای آسمدار و لهجهای تقریبا دلقکمانند پرونسی، با بوی سیر و آرایشی غلیظ و سبیلی سیاه پشت لبهای بنفش، مرا به جایی برد که از قرار معلوم خانهی خودش بود، و آنجا، پس از آنکه نوک قلمبهی انگشتهای گوشتیاش را خوب بوسیدم تا کیفیت شهوتانگیز کالای غنچهمانندش را به او نشان دهم، پردهای را نمایشی پس زد و آن بخشی از اتاق را که به نظر من، معمولا خانوادهای بزرگ و غیروسواسی در آن میخوابیدند، نمایان کرد. حالا خالی بود، فقط دختر بسیار چاقوچله و رنگپریدهای که بهطور زنندهای ساده بود، روی صندلیای نشسته و سرسری به عروسک کچلش شیر میداد. گیسوان سیاه و کلفتش را با نوار قرمز آراسته بود و دستکم پانزدهسال سن داشت. وقتی سرم را به نشانهی منفی تکان دادم و کوشیدم که خودم را از آن دام بیرون بکشم، زن ورورکنان شروع کرد نیمتنهی کشباف چرکمردهی دخترک لندهور را درآورد؛ اما همینکه عزم جزم مرا برای رفتن دید، خواست که دستمزدش را بدهم. همزمان دری ته اتاق باز شد و دو مردی که داشتند توی آشپزخانه غذا میخوردند، وارد بحث شدند. هردو سیاهچرده و بدقواره بودند، با گردنی برهنه و بیکراوات، فقط یکیشان عینک آفتابی به چشم داشت. پشت سرشان پسربچهای وارد اتاق شد و سپس بچهی نوپای پاچنبریِ کثیف دیگری. جاکش خشمگین به مرد عینکی اشاره کرد و بیهیچ منطقی، مثل کابوس بیدلیلومنطق، گفت، این آقا تو ادارهی آگاهی پلیس کار کرده، پس بهتر است چیزی که از تو خواسته شده، بدهی. بهسمت مری رفتم. مری اسم حرفهایاش بود. در این فاصله کون و کپل گندهاش را به چارپایهای کنار میز آشپزخانه رسانده بود تا سوپ نیمهرهاشدهاش را بخورد، و بچهی نوپا هم عروسک او را برداشته بود. با موجی از دلسوزی که رفتار احمقانهی مرا آشکار میکرد، اسکناسی توی دست بیاعتنایش انداختم و او هم هدیهی مرا به کارآگاه سابق تسلیم کرد که با این کارش تن به رفتن دادم.
۷
نمیدانم آیا آلبوم آن جاکش به این شبکه پیوندی داشت یا نه؛ اما خیلی زود، برای حفظ امنیت و سلامت خودم هم که بود، باید ازدواج میکردم. به نظرم آمد که زندگی منظم، غذاهای خانگی، همهی آدابورسوم زندگی مشترک، فعالیتهای معمول و درمانگر اتاق خواب و کسی چه میداند، شاید شکوفاشدنِ برخی ارزشهای اخلاقی و برخی جایگزینهای معنوی به من کمک میکرد تا اگر مرا از هوسهای خطرناک و آبروبر نپالاید، دستکم آنها را در آرامش مهار کند. آن مقدار پول کمی که پس از مرگ پدرم به من رسید، (آخر هتل میرانا سالها پیش از مرگ او به فروش رفته و چیز زیادی نمانده بود) بهاضافهی ظاهر بسیار گیرا و البته کمی هم عبوسم دلگرمیای به من میداد که برای دستیابی به هدفم به جستجو بپردازم. پس از اندیشیدن و بررسی بسیار زیاد، دختر دکتری لهستانی را برگزیدم. مرد خوبی که اتفاقا حملههای سرگیجه و تپش قلبم را درمان کرده بود. از سوی دیگر با هم شطرنج هم بازی میکردیم و دخترش از پشت سهپایهی نقاشیاش مرا تماشا میکرد و بهجای کشیدن گل یاس و گوسفند، چشم یا بند انگشتان مرا قرض میگرفت و توی چرندیات کوبیسمیاش جا میداد. از این روی کارش به شکست میانجامید.
بگذار باری دیگر تاکید کنم که من بهرغم بدشانسیهایم مرد بسیار خوشتیپی بودم و هنوز هم هستم؛ نرمرفتار، بلندقامت، با موی صاف و تیره و قیافهای گرچه افسرده ولی بسیار فریبنده. البته قوهی مردانگی فوقالعادهای که اغلب در قیافهی ظاهری بهصورت اندوه و افسردگی نمایان میشود، بهواقع، بخشی از چیزیست که مالک آن مجبور است پنهانش کند. و این درمورد من درست است. افسوس که آن زمان اینقدر خوب نمیدانستم که هر زنی را انتخاب کنم با یک بشکن میتوانم بهدست آورم؛ راستش، کمکم برایم عادت شد که خیلی به زنها توجهی نشان ندهم تا مانند میوهای رسیده روی دامن سردم بیافتند. اگر مثل فرانسویهای عادی بودم که به زنان جلف گرایش داشتند، شاید بهآسانی میتوانستم در میان آنهمه زیبارویان دیوانه که گهوارهی تسلیمناپذیرم را میجنباندند، موجوداتی بهمراتب دلرباتر از والریای لهستانی بیابم. اما بعدها فهمیدم که انتخاب من برپایهی افکاری بود که در ذاتشان نوعی سازگاری رقتبار بود. همهی اینها نشان میدهند که هامبرت بدبخت همیشه در مسائل جنسی چهقدر احمق بوده است.
۱ـ vulaptas دخترک زیبارویی که در افسانههای کهن یونان از پدرومادری به نام کوپید و سایک بهدنیا آمد.
بخش پیشین را در اینجا بخوانید