با قامتی افراشته و نورانی، نوری که مثل هیچ رنگی نبود، نوزادی را که در بغل داشت در آغوشم گذاشت و رفت. یعنی زمین از من دورش کرد.
نفس در سینه ام جا مانده که نوزاد در آغوشم کشید. زیبا بود و نورانی، نوری که مثل هیچ رنگی نبود، اما من نمی توانستم از والدش دل بکنم.
آخر به خاطر او بود که از جهانگردی دست برداشتم و در شهرم ماندنی شدم و دیدم که در شهرم جهانی است بزرگتر از جهان جغرافی ـ و اینطور شد که جهانی بزرگتر از همه ی جهان ها را فقط در یک نگاه دیدم.
کجا می خواستم بروم؟ همه ی مردم شهر عاشقم شده بودند. و سرانجام از آن شهدی که یک عمردر گلوی همه تان چکاندم، چشیدم و سرمست شدم و آن همه بوسه ها که بر دست و صورتم این مردم زدند و آن همه ستایش.
کودک در آغوشم می گیرد، نورش در بدنم جاری می شود، بدنم سیال می شود و جاری می شوم در ذهن مردم شهرم و ذهن مادربزرگ هاشان که ۵۰۰ سال است مرده اند و مردم شهرهای دیگر و گیاهان ….. و چشمانم جریان این رود پاکیزه را تماشا می کند و حظّ می کند. نوزاد تنگ تر در آغوشم می گیرد، ولی من نمی توانم از والدش که زمین از من دورش کرد، دل بکنم.
والدش …. ـــــ> سال ۲۰۰۹
سالی پر از شکوفه و عطر.
سالی که خرد دست کودکیم را گرفت و هر دو باهم از روی جوی آب پهنی پریدیم و در آب نیافتادیم. سال مهربان شدن سامیار و روحانی شدن سپنتا سالی که بارها خود را صدا کردم ای: “صبور زیبا”
سالی که مردم شهر عاشقم شدند
سال عروسی آرمان و خنده های بلند، سال پیدا کردن قدیمی ها و به خاطر نیاوردن دلخوری ها، سال کامپیوتر و فیس بوک، سال پشت کردن به ابلیس تجربه، سال فریادهای خنده رقص و کشف لذت در ناشناخته ها.
سال سامان، فریبرز و امیر و اهدای یک چمدان پر از مهر، برای جبران یک قوطی کوچک خطا.
و ابتدای رضا در فصلی پر از نهال.
سال تحسین و ستایش و حس بی نظیر زن بودن.
سال سحر،گلی، مهدی، بهرام، کامران، سال پروین زیبا و دردهای فراوانش، سال آشتی. و دل کندن نهانی از مردی که سال ها پیش مرا دور انداخته بود.
سال ایرج، آرش، سعید، فرهاد و مادرش، سال امید و تلخی هایش، سال نوید و آشفتگی اش و آن لحظات ناب ـ در کنار برادر و حس لطیف خواهر بودن.
سال مرجان که رنج هایش را زیر دردهای ساده تری پنهان می کند.
و مهمانی دمپختک و ترشی و لحظات شیرین سرمستی.
و مردی که دیگر ندیدمش، اسمش را هم نپرسیدم، ولی یک شب آنچنان مرا ستایش کرد که دیگر هیچ تحقیری را به یاد نمی آورم.
سال مرضیه و پایداریش برای حفظ باورها.
سال کمرنگ شدن ترس از گرسنگی. سال پذیرش و تسلیم. سال تسلط بر جاده و سرعت. سال نیلوفر و تلاش جنون وارش برای دست یابی به عشق.
سال تماشای زنی که رنج را زندگی می دانست و دخترهایش…..
سال اردلان و سلام و لبخند گرمش و تماشای زنان خوشبختی که در حرم بودا به خاک افتاده اند تا کمی آرام بگیرند…..
سالی که بارها صدای خود را شنیدیم که می گفت: افسردگی بیماری نیست، فرصتی است طلائی برای نوشتن سرنوشت خویش با دست خویش.
سال عباس و شهادتش در کنار تندیس غرور.
سال کفایت از کتاب و اندرزهای حکیمانه. سال پیاده روی های طولانی و لاس زدن با تاول های کف پا. سالی که بهارش زیبا ـ تابستانش کافی ـ پائیزش پر نشاط و زمستانش ـ زمستانی بود که اصلاً مرا نلرزاند. سال رهائی، سالی که از زندان مخوف و تاریک “صحیح بودن” فرار کردم. سالی که همه ی مردم شهر عاشقم شدند. سالی پر از مهر، بوسه، نوازش، ستایش. چگونه دل برکنم. کودک در آغوشم می گیرد، ۲۰ روزه شده. اضطراب های اندکم در آغوش گرم و نوازش دهنده اش ذوب می شوند. بالاخره بعد از ۲۰ روز، تقویم سال ۲۰۰۹ را می بوسم و در کنار تقویم سال های پیش می گذارم.
کودک خودش را جابجا می کند و درکیفم جای می دهد.
تقویم امسالم جلدش آبی است، یک آبی عجیب، رنگی که مثل هیچ رنگی نیست.
۲۰ ژانویه ۲۰۱۰
تورنتو
چه دکوپاژ و پرداخت زمانی منحصر به فردی… کمی غمگین و پر از امید های ریز پنهان… ناخود آگاه… ممنون
نیره جان
سال ها بود که نوشته هایت را با ما که بسیار مشتاق خواندن آن بودیم شریک نمی شدی. حال خوشحالم که دوباره امکان بودن در خلوت قلم ترا دارم. و اما از این نوشته که به حقیقت دلم را از حسی ویژه انباشت، حسی زیبا و زنانه که بیش از هر چیز صمیمیت و با خود دوست و یگانه شدن را همراه داشت. . د رهر کلامش زندگی موج می زد. منظورم “زندگی” است نه گذران دقایق و ساعات که بسیاری از ما با زندگی اشتباه می کنیم. بسیار حرف دارم و امیدوارم که در ملاقاتی بیشتر در باره این نوشته باهم گفتگو داشته باشیم. سپاس منو بپذیر
بسیار زیبا و خواندنی و با تشکر از شهروند که این تکه زیبا را منتشر کرده است. باز هم بنویسید و افسردی براستی زمانی برای خودیابی و خود رهاگری است
درود سپاس و مهر و احترام مرا بپذیرید