قلمدوش

قلمدوش پدر

دشت می رقصد

در دست نسیم

اسبان یال افشان و

شقایق ها.

قلمدوش من

لابلای دود

دشت ها سوخته

خانه ها ویران

خیابان ها

جسدها.

آینه ها شکستند…

آینه ها شکستند

سنگرها فتح شدند

ما از پلکان درون

به متن واژه آمدیم.

در امپراطوری مرگ

جنگ

آینه ها را شکست

خانه ها را ویران کرد

ما را در به در

تا معنا شویم در زبان هایی که نمی دانستیم

چهره هایی که نمی شناختیم

تا زنده گی

کم غصه تر بگذرد

از منشور رنگ در رنگ جان آدمی

در گذر روزگار.

حالا

گاه گاه

در خلسه ی ملسِ انتظار

با خطی از اندوه بر پیشانی

کتاب عشق را ورق می زنیم

از دفتر عمر برگی به باد می دهیم

تا روزی به متن واژه برگردیم

به زنده گی

به سنگرها که فتح شدند

به آینه ها که شکستند

به خانه هامان برگردیم!

شرجی…

 شرجی

از کمر روز بالا می رود

زیر درخت کنار

سایه ها

به نجوا چیزی می گویند

موج برداشته بیابان

سر در پی ی سراب

سایه ها

به پچپچه از سرچشمه ی آّ چیزی می گویند

شرجی از کمر روز بالا می رود

-آناهیتا!

ما زمین را بی گاه شخم زدیم

که نفرین آسمان و

زخمِ بارانِ سنگ را سال ها به دوش می کشیم؟

آناهیتا

جاری کن آب را بر تن بیابان

بر جان های خسته

باران کن! باران!

خاک…

خاک

بوی مرگ می دهد

نسترن

قصه می گوید

سلطان

سبیل هایش را چرب می کند

حوضِ خون لب پر می زند.

در سرزمین گل و بلبل

در امتداد ذهن من

درخت به دار می رسد

سریر به منبر

تنها مادران….

تنها  مادران

بازگشت فرزندان را

در گردبادها باور می کنند.

در سال های سنگی

وقتی خیابان فریاد شد

درِ خانه ها باز بود

خسته و زخمی

روی شانه ی کوچه

گم شده گان سال های اندوه و رویا

به خانه ها بازگشتند

شبِ کوچه

روشن تر از روز شد

مادران زیرِ لب چیزی گفتند

به چارسوی کوچه فوت کردند.

مخالف خوان سازهای کوک شده

فرزندانِ اعتراض

به خانه بازگشتند

فریب بزرگ در ماه بود

گردبادی دگر در راه

فرزندان آفتاب و رویا

آغازهای دوباره را

نگاه به فرصت های تازه ی عاشقی

هِی کردند

اسبِ آرزو را در گردنه های بادگیر

عمر قباله ی عشق کردند.

در گردبادها

تنها مادران

بازگشت…!