شهروند ۱۲۴۲ پنجشنبه ۱۳ آگوست ۲۰۰۹
پایانی دیگر
با صدای بلندگو ناگهان از جا جهید و چشمانش را باز کرد. هنوز در نقطه ی اول حرکتش در فرودگاه بود و هنوز چیزی تکان نخورده بود! راستی داشت به کجا می رفت؟ به سوی گذشته؟ اصلا برای چه و چرا باید برمیگشت؟
ـ «بی تعارف بگم دیگه برام فرقی نمی کنه که کی چی می گه. در ایران هیچ امکانی به من داده نشد، همون خرده امکانی رو هم که داشتم با این “انقلاب شکوهمند” ازم گرفتند. اینجا هر چی دارم خودم با زور و با چنگ و دندون به دست آوردم. الان خودم بهتر از هر کسی می دونم که اینجا بود که یاد گرفتم ساکت نمونم. که هیچ وقت ساکت نمونم. پس ایده برگشت به گذشته و بازگشت به اون فضای استبداد دینی قرون وسطایی برای شخصی مثل من مثل خودکشی می مونه! و … و من هنوز می خوام بمونم و زندگی کنم!»
از هما مدت ها بود که بی خبر بود، یعنی چه بر سرش آمده بود؟ آخرین خبری که از استاد خسروی داشت این بود که در اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده است، یعنی او تا کی می توانست این زندگی گیاهی را ادامه بدهد؟ از دکتر فریدون شفقت تنها چیزی می دانست این بود که چند سال پیش به دعوت یک کنگره پزشکی به آمریکا سفر کرده و همانجا ماندگار شده بود و مدتی بعد نسرین و ندا به او ملحق شده بودند. خاتون که چند سالی بود مرده بود. مهناز بالاخره از حمید “پسر باسخاوت” جدا شده بود و با داشتن یک پسر چهار ساله به کانادا و سپس استرالیا و یا یک همچین جایی رفته بود و گه گاه موقع عید نوروز و یا ژانویه و یا چه می دانم به چه مناسبت باستانی دیگر، کارت پستال هایی زرد و نارنجی و یا سرخ و طلایی از آریزونا و یا زلاندنو و یا نیوزلند برایش می فرستاد.
گذشته بر او مانند وزنه ای سنگینی می کرد، وزنه ای که مانند زندانی به پایش بسته بودند و آن وزنه همیشه او را با خود به عمق آبها و ته دره فرو می کشید. آیا می شد روزی این زنجیر، این شاقولی که پایش بسته بودند را پاره کند و با سبکبالی راه بیفتد تا به تماشای جهان برود؟
می رفت و می دانست که باید خود را برای همه چیز آماده کند، برای هر نوع خبری، به شنیدن اینکه در این سالها، چه کسانی مرده اند، چه کسانی سکته کرده اند، چه کسانی کشته شده اند، چه کسانی با خرچنگ سرطانی در تن، در انتظار مرگ ایستاده اند، چه چیزی در کجا ناپدید شده است، اینکه چه چیزی دزدیده شده، چه چیز مفت و مجانی فروخته شده و اینکه چه چیز شکسته و یا چه چیز زیر آوار رفته و یا کجا ترک برداشته است.
از چه ترسیده بود؟ از چه همیشه می ترسید؟ از چه می گریخت؟ یعنی می شد برگشت و گریخت به نقطه ی اول حرکت؟ یعنی می شد زمان را به عقب راند و باز از سر شروع کرد و دوباره گریخت؟ و سه باره گریخت؟ و همیشه گریخت؟ پس تکلیف این سالهایی که از همه دور شده بود چه می شد؟ یعنی باید این فاصله زمانی را نادیده می گرفت؟ یعنی حالا در زادگاهش زبانش را می فهمیدند؟ آیا هیچوقت زبانش را فهمیده بودند؟
ـ «بازگشت!؟ توی این سالها که این طرف زندگی کردم، اینقدر زلال شده ام که هر چی توی فکرم یا قلبم می گذره رو، دست عین بچه ها، به سادگی به زبون می یارم و می ریزم بیرون! و اونایی که اون طرف موندند و اونجا بزرگ شدند، اون قدر پیچیده و سیاستمدارانه و مصلحت اندیشانه حرف می زنند که بیشتر اوقات، بایست حرفاشون رو برعکس کنم تا بفهمم! و خب این جوری که نمی شه!!؟»
از حالا می دانست که در زادگاهش، غریبه تر و بیگانه تر از پیش، بیگانه تر از غریبی در غربت خواهد زیست، و به خوبی می دانست که از این پس باید خود را و خودِ خودِ خودش را و تفاوتِ این سالهای سیاحت و سیر جهان، باید در پشت روسری ها و عینک ها و مانتوها و پوشش ها و لفافه های کلام از همه مخفی نگه دارد.
ـ «هر وقت کسانی که تازه از ایران می یان رو تو پاریس می بینم، در همون چند جمله ی اول، می فهمم که سالها از اون زندگی و از این آدما دورم. من دیگه بلد نیستم با اونا حرف بزنم. من بلد نیستم با اونا زندگی کنم، من اصلا بلد نیستم زندگی کنم. دیگه نمی تونم! … می دونین من یک بچه ی عقب افتاده ام! دیر به دنیا آمدم. دیر بزرگ شدم. هیچ چیزی رو در زمانش یاد نگرفتم. الان هیچی بلد نیستم. همیشه بایست از اول شروع کنم. بایست زندگی کردن رو یاد بگیرم. باید شنا کردن و ورزش کردن و استراحت کردن و تعطیلی رفتن و سفر کردن رو یاد بگیرم. بایست دنیا رو کشف کنم! مثلا فکرش رو بکنین که من تو همه ی این سالها نرفتم آمریکا به برادرم سری بزنم و یه قاره جدید رو ببینم!؟»
آیا گناه از او بود که در جایی متولد شده بود که در آنجا فهمیده نمی شد و مدام خفه می شد؟ آیا اخیرا، چیزی هر چند ناچیز در این جهان متحول شده بود؟ راستی آیا مترو تهران به کار افتاده بود؟ یا اینکه هنوز و همچنان مشغول ساختن آن بودند؟ پس کی چیزی به حرکت می افتاد؟ این دوره ی گذار چه زمانی به سر می رسید؟

ـ «من حقمه و بایست زنده بمونم! به جای همه ی خواهر و مادرهایی که اسیر شدند و توی پستوها تپانده شدند من بایست زنده بمونم و زندگی کنم نه این که خودمم برگردم و برم و بشم یکی از اونا! منتها با اتیکت پرمدعایی و روشنفکرانه اش! بایست باقیمونده ی زندگی ام رو، مفید زندگی کنم و نگذارم هیچ کس هیچی رو از من دریغ کنه! نذارم هیچکس حقم رو بخوره و نگذارم کسی به جای من حرف بزنه و یا هیچکس توی دهنم بزنه! … و گرنه پس چی؟ پس با تحمل این همه رنج و بدبختی، آخرش هیچی؟ پس همه ی این توهین ها و تحقیرها و افتضاحات برای این بود که من یک بار برای همیشه خفه بشم و برگردم توی غار یا سلول انفرادی و یا پیله ای اجدادی ام؟» می رفت و می دانست که بایست یک فکر اساسی برای رفتنهایش بکند. می رفت و می دانست که باید تکلیف خود را یک بار برای همیشه، در برابر جهان معلوم کند.
ـ «الان من دو دنیا دارم، دو تاریخ، دو نگاه! و هیچ پشیمان نیستم، نع! پشیمان نیستم!»
کاش کمی بیشتر آن طرف مانده بودم، و با داوید یک قهوه دیگر خورده بودم! بعد دوباره فکری کرد، قهوه سوم یا چهارم؟ حالا یک قهوه بیشتر یا کمتر، دیگر چه فرقی می کند؟
چند هزار بار این سئوال را از خود پرسیده بود؟ اصلا آیا واقعا باید برمی گشت؟ آیا می خواست برود و بمیرد؟ چکار بایست می کرد تا آرام بگیرد و سرانجام خوشبخت شود؟ آیا ماندن و فراموش کردن دردهای گذشته و مفید بودن به او کمک نمی کرد تا به جای زیستن در گذشته به زمان حال بیاید و از زندگی و از اکنون لذت ببرد؟ آنقدر همه رهایش کرده بودند و آنقدر همه را رها کرده بود، که رها کردن و رها شدن در برزخ ابدی، شیوه ای از منطق زندگی کوتاهش شده بود. مگرنه اینکه قرار بود دوباره جدا شود؟



ـ «هنوزم زخم های روحم گاهی سر باز می کنه؟ هنوزم چیزی ته فکرام درد می کنه! الان به آرامش احتیاج دارم! فقط کمی آرامش!»
آیا قیافه اش، اخلاقش و رفتارش را فراموش نکرده بودند؟ آیا هنوز هم او را به جا می آوردند؟ آیا گذشت زمان و همه فراز و نشیب های زندگی، او را در خاطره آدمیان نروفته بود؟ آیا هنوز هم همان احساسات گرم و پرشور را داشتند؟ یا اینکه دل و دماغشان را از دست داده بودند و حضورش را با سردی و بی اعتنایی تحمل می کردند؟ و یا، از همه چیز گذشته، به حساب اینکه چند سالی را در اروپا گذرانیده است، با او با عقده و جبهه گیری روبرو می شدند؟ و برای انتقامجویی از او کفاره می خواستند؟
و بازگشت به سوی خاک زادگاه چه مفهومی داشت؟ یعنی انسان هم مانند گیاه، دامنگیر خاکش بود؟ آیا او همچون سرو ریشه در دل خاکش داشت؟
ـ «گیاه نبودم که یه جا بمونم، از طرفی زندگیم جوری شد که مجبور شدم راه بیفتم و بیام. الان تازه راه افتاده ام! الان به جای بازگشت به گذشته، دلم می خواد برم دور دنیا رو بگردم!»
داوید گفته بود: «شاید به خاطر این است که در ایران دریا و دریانوردی وجود نداشته، شما ایرانی ها، همگی به آن خاک وابسته اید، در حالی که ما رومیان همیشه بر دریاها سفر می کنیم و وطن اصلی ما آب است.»
مگر نه این که تصمیم با خودش بود؟ مگر نه اینکه یک بار برای همیشه، بایست تصمیمش را می گرفت؟
ـ «یه دفه به ذهنم رسید که برخلاف جریان آب شنا کنم یعنی برخلاف پیش بینی همه به سوی خاکم برنگردم بلکه خودم را به آب بیندازم تا شنا یاد بگیرم و یا لااقل در این خشکسالی تلف نشم. آره! دلم می خواد پیش از مردن، در آب، دست و پایی بزنم.»
در آن لحظه می دانست که دیگر به زحمت زبانش را نمی فهمند و به جایی برمی گردد که دیگر وطنش نیست. خسته بود، سریع زیسته بود و برای همین بود که در جوانی فرسوده، پیر و شکسته شده بود. خسته از همه چیز، خسته از همه کس، خسته از پشت سر گذاشته شدن این همه مراحل برای پذیرفته شدن در میان حلقه ی برادری، خسته از همه چیزهایی که برای جسم ناتوانش آن همه درد به همراه آورده بود.

ـ «درست در لحظه ای که فکر کردم هنوز با نرفتن یعنی با موندن می شه یک اپرای موزارت شنید به کل، تغییر عقیده دادم.»
خسته بود، خواسته بود که عدالت را بر روی زمین برقرار کند و میانجی نور و تاریکی باشد و خودش را در جنگ خوبی ها و بدی های بشری قربانی کند و نشده بود: با این همه تلاش خودش را کرده بود و حالا سخت خسته بود، خسته. آیا روزی صلح بر جهان حکمفرما می شد؟ آیا روزی خورشید به وصال ماه می رسید؟ اما مگر می شد بین خورشید با ماه پیوندی ایجاد کرد؟ لحظه ی وصال خورشید و ماه چگونه بود؟ آیا روز کسوف این گونه نبود؟
ـ «صلات ظهر بود. آسمان کمی ابری بود و خورشید گرفتگی خوب دیده نمی شد.»
در ابتدا سکوت محض بود و تاریک شدن آسمان در صلات ظهر! دریا آرام گرفته و بیشتر جانوران با دیدن تاریک شدن هوا به خیال فرا رسیدن شب؛ دراز کشیده اند تا بخوابند. خورشیدی ماه را دربرمی گیرد، ولی برای یک لحظه! و جهان از حرکت و جنبش می ایستد، ولی برای یک لحظه! چشمانش را باز کرد و خوب نگریست، روز بود، روز روشن! دوباره روز می شد و زندگی از سر گرفته می شود و جنبش و حرکت آغاز می شود! چقدر خوب بود که هنوز توانایی زندگی داشت و می توانست هنوز روز را ببیند و چه خوب بود که هنوز می توانست از طعم غذا و یا از اشعه ای نور و یا از وزش نرمه ی باد و با از دیدن امواج دریا لذت ببرد. پس هنوز زنده بود دیگر!
گذشته که گذشته بود، پس باید به آینده می پیوست، آینده ای که مثل روز روشن بود و چون مقصدی نهایی برای تمام سفرهایش، همیشه مانند حقیقتی روشن به او روی می نمایاند.
می رفت و می دانست، که در اعماق وجودش توفانی نهفته است که در سرزمینی دیگر به دنیا آمده است. کودکی که فقط می تواند خود را به زبان فرانسه بیان کند، طفلی که باید همیشه ساکتش کند، کودکی که بایست مدام خاموشش نگه دارد و بالاخره طفلی که باید نامریی اش کند، طفلی که گاهی هوس میلک شیک یا کرپ یا سیدر خواهد کرد. می رفت و می دانست که در آن دیار، از حالا، باید مواظب نحوه حرف زدنش باشد، تا مبادا بی اختیار، جمله ای خارجی، آنهم به یک زبان بیگانه، از دهانش بپرد.
آیا رفتنش مصادف با کشتن طفلی که سالها با آزادی در درون خود می پرورد نبود؟ و چرا خسته نباشد؟ نیمی از عمرش را، بهترین روزهای عمرش را، کودکی و جوانیش را داده بود و حالا بار خستگی تمام تاریخ زندگیش را بر دوش های ناتوان خود به همراه داشت.
آیا می خواست با رفتنش آن موجود زنده ای که در درون داشت را برای ابد نابود کند؟ آنقدر همه رهایش کرده بودند، و آنقدر همه را رها کرده بود، که رها کردن و رها شدن در برزخ ابدی، جزوی از منطق زندگی کوتاهش شده بود. مگر نه اینکه قرار بود دوباره جدا شود؟ مگر نه اینکه به زودی قرار بود، یک بار دیگر، او را از بند نافش ببرند؟
می توانست بماند و بمیرد؟ در هر دو حال، زندگی یک بار بیش نبود و در هر دو حال پایانش. مرگ بود.
– کاش با داوید آن طرف مانده بودم و به جای قهوه یک گیلاس کنیاک خورده بودم! یا شایدم دو گیلاس!
آیا توانایی این را داشت که مانند اورفه به دیار هادس برود و جسد امیر را پیدا کند و او را با خود به دیار زندگان بیاورد؟ آیا هنوز توانایی این را داشت که حداقل جان خود را زنده نگه دارد؟ مگر نه این که داشت می رفت؟
ـ «وطن من، یک تیکه خاک نیست! وطن من، گفت و گو با هم زبانانم هم نیست! و تازه کی با من هم زبونه؟ وطن من، یعنی اون بخشی که مربوط به گذشته می شه، رو از من به زور گرفتند! به کل تخریب شد! گذشته و تاریخ داره برام مثل برفک تلویزیون می شه! یه تلویزیون بی برنامه و پر از برف! حالا برگردم که چی؟ چون تاریخم رو از من گرفتند بروم سراغ جغرافی؟ به چی برگردم؟ وطن من که جغرافیا نیست! پس به کجا برگردم؟ و با چه شرایطی؟ وطن من، گهواره ی فرهنگی منه که به وسعت دنیاست!»
آیا وطنش در میان خوابها و کابوسها و خاطره ها گم نشده بود؟ و آیا آنچه به جای مانده بود او را به راحتی به خود می پذیرفت و می فهمید؟
ـ «خیلی بد می شه که آدم بمیره و هنوز برلیوز و یا برامس و یا راول و یا شوپن نشنیده باشه!»
آیا اشتباه نمی کرد؟ آیا احتیاج داشت تا فرودگاه و تا این لحظه بیاید تا بتواند جدی و درست فکر کند؟ زمان و مکان همیشه برایش فاصله ای ایجاد کرده بود. می دانست که زبانش را نمی فهمند و به جایی برمی گشت که دیگر وطنش نبود.
ـ «وقتی فکر کردم به موسیقی جهان! فکرم عوض شد! فکرش رو بکن که هنوز می تونم بمونم و با خیال راحت یه کنسرتوی ویلن بشنوم و تنم نلرزه!»
راستی آینده کجا بود؟ توی تقویم و در جیب بغلی؟ تقویمش را باز کرد، انگار آوازی از دور می آمد، زنی فربه و سیه فام بر بالای ساختمان بلندی ایستاده بود و آوازی ملکوتی سر داده بود. آینده ی دور آهسته آهسته از لابه لای صفحات تقویم داشت از راه می رسید و توقف ممکن نبود. ناگهان از جا برخاست.

– من اینجا توی فرودگاه چکار می کنم؟
دیگر درنگ جایز نبود. زمان برایش تصمیم گرفته بود و او را به سوی خود می کشید. دیگر بیش از این نمی توانست در برزخ فرودگاه، برای گذشتن از تونل زمان و فرو رفتن و دفن شدن در گذشته، چشم به راه هواپیمای مرگ بنشیند. گذشته که گذشته بود. پس باید به آینده می پیوست. آینده ای که مثل روز روشن بود و چون مقصدی نهایی برای تمام سفرهایش، همیشه مانند حقیقتی روشن به او روی می نمایاند. کوله پشتی اش را برداشت و به عقب برگشت.
ـ «درسته که علیل شدم و دیگه نمی تونم ساز بزنم ولی هنوز می تونم بشنوم و هنوزم می خوام موسیقی جهان رو بشنوم!»
سنج های ارکستر عظیمی به صدا درآمده بود. ناگهان با عجله دوان دوان به پشت سر برگشت و راهروهای عظیم فرودگاه را طی کرد. تا به گیشه کنترل گذرنامه رسید. گیشه خلوت بود. جلوی گیشه در حالی که با یک دست روسری صورتی را از سر برمی‌داشت با دست دیگرش کارت پرواز و گذرنامه اش را به مأمور پشت شیشه نشان داد!
ـ همین الان یک خبر فوری گرفتم. همین الان باید برگردم. مشکل خصوصی است. می دانید مهم است.
ـ «کدوم زنی دلش می خواد به سوی گذشته و جامعه و فرهنگی برگرده که هر نوع حرکتی در اون، از پیش محکومه و شخص به شدیدترین شکلی سرکوب می شه! زن که باشی دیگه بدتر!»
مامور پشت شیشه اول چهره اش متعجب شد بعد پاسپورت و کارت اقامت و کارت پرواز او را برداشت و به آنها نگاهی انداخت و بعد ابرویی بالا انداخت و یک فرم ورود به فرانسه را گیشه به سوی او سراند: این کاغذ را پر کنید!

ـ «درست از لحظه ای که خودم رو بچه ای مجسم کردم که یه حاجی لک لک اونو از اون سر دنیا آورده به اینجا، حالم بهتر شد. اصلا حالم خوب شد! درست از همون لحظه از برزخ بی زمانی و یا از برزخ گذشته بیرون آمدم. دیگه از اون لحظه به بعد، ریشه ام توی خاک نیست که خاکم عوض بشه! نع! من توی عمق آبهام! من گذشته و وطنی دارم مثل ماهی ها! یا مثل گیاهان قلمه زده ی توی آب! مطمئن باشید که نسلم منقرض نمی شه! من از نسل درختانم! از نسل سروهای روان! من تاریخ درختم، با هزاران لایه و شبکه! من تاریخ ماهیانم! با هزاران موج خفته در تن!»
مگر آینده بهتر از آویخته بودن به گذشته ای دردناک، و پر از دروغ و لبریز از شکست و مردگی نبود؟ مگر هنوز زنده نبود؟ چرا خود را زنده نگه داشته بود؟ چرا از شانس زنده بودن خود، استفاده نمی کرد؟ چرا نباید به سوی آینده برمی گشت؟ و مگر می شود فرمولی همه گیر برای ایرانیان صادر کرد؟ یعنی نمی شود هر فرد برای زندگی خود تصمیم بگیرد؟ این که بماند یا برود؟ مگر مهاجرت یک حق بشری و فردی نیست؟
ـ «زنده موندن خوبه! ولی بایس زندگی کردن رو یاد گرفت! استفاده از تک تک لحظه ها رو! نوشیدن و بلعیدن تمام دمای زندگی رو! می دونین چیزای آزاردهنده در زندگیم زیاد بوده ولی خوب که چی؟ بایست یاد بگیرم همه رو به دست باد بسپرم. همه رو بسپرم به دست جریان سیال امواج فراموشی!»
فرم پر شده را به آن سوی گیشه فرستاد. مامور گذرنامه پاسپورت او را به دست داشت و داشت ارقام و اطلاعات جدید را وارد کامپیوتر می کرد. مگر توانی هم برایش مانده بود تا دوباره به سوی تونل زمان برود؟
وقتی مامور پاسپورت و کارت اقامتش را از آنسوی گیشه پس فرستاد و به او اشاره کرد که می تواند برود با حیرانی به مامور خداحافظ گفت و بهت زده مثل طفلک گیجی از بخش ترانزیت خارج شد. مگر نه این که سرانجام تصمیمش را گرفته بود و یک بار برای همیشه برزخ درونش را ترک کرده بود و بیرون از برزخ، از نو متولد می شد؟
ـ وای خدا کنه داوید هنوز نرفته باشه وگرنه من کجا برم؟
شیپورهای بلندی به صدا درآمده بود. ویلونیست های ارکستر سمفونیک بین المللی همه از جا برخاستند تا همنوا نغمه ای شورانگیز بنوازند. کودکانی با چشمانی روشن و موهای بور بور در پیراهن سپید، با همنوایی کر، یک صدا، ورود و تولد و طلوع چیزی را فریاد می کردند. از درون صدای کر، صدای ملکوتی زنی سیه فام اوج گرفت و به عرش رسید. سنجها به صدا درآمد.
طلوع چه؟ ـ طلوع قرن؟ طبل های بزرگ به صدا درمی آمدند. از دور دستها آوایی می آمد. باز داشت گامی به جلو برمی داشت. باز داشت از درگاهی عبور می کرد. باز داشت در جستجوی خود به دنیای آن سوی آینه ها می رفت. باز ندایی او را به سوی خویش می خواند. هزاره ی سوم داشت از راه می رسید و قرنی تازه داشت آغاز می شد. داشت صبح می شد.