Gita-khosronia

باز این بلندگوی کهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مسجد به قیژ قیژ افتاد. چشم‌هام را به زور باز می‌کنم. دستم را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشم روی پاتختی و سیگار و فندک را پیدا می‌کنم. یک نخ برمی‌دارم و روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم. الآن است که داد و بیدادش را شروع کند. صداش مثل مته مغزم را سوراخ می کند. هر روز خدا کله‌ی سحر راهش می‌ا‌ندازد تا با مغز داغون از خانه بزنم بیرون. آن‌هم چه بیرونی. امروز هم باید غرغر رییس را تحمل کنم. غلتی می‌زنم و سیگار را خاموش می‌کنم. از جام بلند می‌شوم. چه خوب که دیشب هم با لباس‌ خوابیدم. راحت‌تر. مجبور نیستم مثل سگ پا سوخته دور خودم بچرخم و بدوم تا سر وقت برسم. سیگار و فندک را می‌اندازم تو جیبم. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روم به سمت در. کفش‌هام روی هم سوارند. پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان می‌کنم و پاهام را فرو می‌کنم توشون. دماغم می‌خارد. پلک‌هام هنوز به هم چسبیده. با انگشت کوچکه گوشه‌شان را پاک می کنم و دماغم را می‌خارانم. چه کار بی‌خودیست که مردم هر روز صبح دست و صورت‌شان را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شورند. دو ساعت لباس عوض می‌کنند و زلف‌شان را آلاگارسون می کنند و سرمه و وسمه و ریش بتراش و مو شانه کن و عطر و ادوکلن بزن که چی؟ ظاهر قشنگ، کله‌ها معدن پهن. در را به هم می‌کوبم و از خانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنم بیرون. کلید! کلید کجاست؟ دست می کنم تو جیبم. ته جیبم پیداش می‌کنم. بیرونش می‌آورم. در را قفل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم. مطمئن می‌شوم که باز کلید را ته جیبم فرو کنم. سرم. سرم. الآن ست که بترکد. سرم نترکد تخم چشم‌هام که حتمن می‌ترکد. گردنم تیر می‌کشد. دماغم تیر می‌کشد. اگر دکتر بروم حتمن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید سر صبح دوش آب سرد بگیر. مگه بیکارم؟ لابد فکر می‌کند سردردم مال این است که چند وقتی‌‌‌‌‌ست حمام نرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام. برای چی بروم؟ صدای شر شر آب مثل مته مغزم را سوراخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. اصلن همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چیز صدای مته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. همه چیز بوی پهن می‌دهد. دکتر به گور باباش خندیده. سردردم مال این بلندگوی بی‌پدر است. مال بوی این صابون‌های زپرتی است که هی می‌مالند به سر و تن‌شان. وقتی کبدت خوب کار کند، دیگر عرقت بوی بد نمی‌گیرد. همان دو سه هفته یک بار کافی است. از روی یک چاله می‌پرم و می‌رسم به خیابان اصلی. یک تاکسی دو تاکسی سه… نمی خواهم. برو آن طرف سگ‌مصب بوق نزن این قدر سرم رفت. نمی خواهم آقاجان نمی‌خواهم. حوصله‌ی تاکسی ندارم. می‌ایستم و یک نخ دیگر روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم. ته حلقم تلخ شده. تف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم روی آسفالت. سرم شده بازار مسگرها. چای. دلم چای می‌‌‌‌‌‌‌خواهد. نه از این پاکتی‌های کوفتی. نه رنگ نه بو نه کوفت. با اون آب‌های ولرم. با قلپ اول یخ کرده و خلاص. کافی‌شاپ کدام طرف بود؟ این ور و آن ور خیابان را نگاه می‌کنم. آهان. آن طرف. راه می‌افتم طرفش. باز این‌ها جغله‌ها جمع شده‌اند توش؟ نه. حوصله ندارم. پا تند می‌کنم و از کنارش رد می‌شوم. شده پاتوق یک مشت جوجه شاعر پاعر که دور هم جمع می‌شوند و فکر می‌کنند دنیا را با چرت و پرت‌هاشان گرفته‌اند. یکی‌شان را هم که یک بار دیده باشی و سلامی و علیکی، دیگر ولت نمی‌کنند. حالا بشین و به زرت و پرت‌های این‌ها گوش بده. از روی جو جست می‌زنم روی آسفالت خیابان و می‌ایستم تا اتوبوس از سر خیابان پیداش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. لنگ می‌زند و لق می‌زند و هن و هن کنان خودش را جلو می‌کشد و بغل گوشم توی ایستگاه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایستد. کسی پیاده نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. ای بابا، این‌ها دیگر از کجا پیداشان شد؟ چه خبرتان است؟ فرار که نمی‌کند. ایستاده تا سوارتان کند دیگر… بفرما. آدم. آدم‌های منتظر.. مثل سگ‌های گر می‌دوند و به هم تنه می‌زنند و خودشان را توش زورچپان می‌کنند. لابد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسند از این زندگی نکبتی لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای عقب بیفتند. نخواستم. اتوبوس را هم نخواستم. مال شما. خودم را عقب می‌کشم. درش را می‌بندد و راه می‌افتد. چند قدم دیگر جلو می‌روم و نگاهی به دور و برم می‌اندازم. حالم از این ساختمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بلند و این آدم‌های آهنی کاغذی به‌هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد. کاش سنگ ببارد از این ابرهای پوک زپرتی ریغ همه را در بیاورد. شقیقه‌هام پت پت می کند. عین یک ماشین موتور سوخته. چند لحظه می‌ایستم. نه. به درک. برمی‌گردم. لابد الان ایستادن دم در دفترش منتظر که تا رسیدم به ساعتش نگاه کند و چشم غره برود. همان‌جان بمان تا زیر پات چنار سبز بشود. برمی‌گردم. سرم را می‌چرخانم و مسیرم را به سمت خانه عوض می‌کنم. آهان. همین را می‌خواستم. آخیش.. راه نفسم باز شد. دوست دارم در لحظه تصمیم بگیرم. این چندرغاز حقوق هم ارزانی خودشان. آدمیزاد از گشنگی نمی‌میرد. سیگار. سیگار دارم؟ دستم را روی جیبم می‌کشم. دارم. قدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هام را تندتر می‌کنم تا زودتر برسم. پشت در، دست می‌کنم ته جیبم تا کلید را در بیاورم. یک دست ته جیب یک دست به دیوار همسایه‌ی بالایی صدای نخراشیده‌‌اش را از پشت سر ول می‌دهد تو مغزم: «شارژ عقب افتاده مهندس.» نگاهش نمی‌کنم. سرم را هم تکان نمی‌دهم. پر رو می‌شود. کلید را فرو می‌کنم توی سوراخ قفل و زیر لب می‌گویم: «سر برج!» در را می‌بندم. کفش‌هام را پرت می‌کنم یک گوشه. روی هم سوار می‌شوند. راه می‌افتم طرف تخت. سر راه کتم را درمی‌آورم و پرت می‌کنم روی صندلی. صندلی را دوست ندارد. می‌افتد روی تخت. کنارش دراز می‌کشم. یک نخ دیگر آتش می زنم.

* با تشکر از آقای ساسان قهرمان برای همراهی در بازخوانی و ویرایش