ادامه- ۲۷ ماه مه ۱۹۹۰
ساعت نزدیک به یک نیمه شب است و من نمی توانم چشمهایم را بر هم نهم.
بهتر است که نامه ای را که برای “ف” نوشته ام قسمت هایی از آن را در همینجا دوباره بنویسم. کوچک ترین قطعه و نوشته ای برایم ارزش دارد. یک سند تاریخی است که شرایط یک زمان ویژه را توصیف می کند. من برای نوشتن از هر نوع که باشد اهمیت قایلم. درج تاریخ هر چیزی یک حس افتخارآمیز به من می دهد که ارزش یک لحظه را که دیگر نیست، حفظ کرده ام. مهم نیست اگر یک نوشته برای بسیاری از مردم خالی از ارزش باشد. برای من حتا یک کاغذ پاره که در خیابان پیدا کرده باشم یا در جیب بارانی یک زن ناشناس طبقه متوسط رو به پایین، در مغازه دست دوم فروشی، ارزش دارد. اخیرن نامه ای پیدا کردم که مرا به فضای درونی نویسنده آن و خطاب شونده آن دعوت کرد. این نامه را در جیب بارانی یک زن پیدا کردم. قسمت هایی از این نامه اروتیک را در اینجا ترجمه می کنم.
“عشق من….هیچ چیز به اندازه پوسی گرم و مرطوب تو دلچسب نیست که من سکس ام را در کمال آزادی داخل آن فرو می کنم و ….” نامه یک نامه نصف صفحه ای بود که مردی با خط درشت و با صراحت کامل در مورد تمایل شدید جنسی اش در یک لحظه ویژه به زنی نوشته بود. نامه را که خواندم فکر کردم که این جنبه ای از تاریخ رابطه یک زن و مرد در این دوره در آمریکا به ویژه آیواسیتی است. می توانستم چهره مرد ناشناس را در زمان نوشتن این جملات تصور کنم و چهره زن ناشناس را در موقع خواندن این متن مجسم کنم. تنها ابزار پرواز تخیل من، این بارانی کرم رنگ بود. بوی آن بارانی، شیوه تا کردن نامه و نگهداشتنش در جیب آن بارانی و فراموش کردنش در موقع تحویل و هدیه کردنش به مغازه دست دوم فروشی…اسم مرد و خط نوشتاری مرد، و مجموعه ای از مشاهداتم از روابط آدمها در شهر آیواسیتی، اطلاعات ویژه ای از این زن و مرد به من داد و تاریخ و طبقه این زن و مرد را به من شناساند. حتا می توانستم تنشان و وجودشان را وتنش ها و عشقبازی شان را روی یک تختخواب در یک اتاق کوچک مندرس تصور کنم. حتا به وضوح ببینم. یک عشقبازی گرم اما خالی از معنا، خالی از مفهوم زیبا شناسانه، خالی از شعر….خالی از مفهوم عمیق زنده بودن. می توانستم رابطه صبح فردای عشقبازی این زن و مرد را هم حس کنم. مرد، راضی شده، بی اعتنا اما غالب بر هستی زن، او را ترک می کند. تا زمان بعدی که به سکس زن محتاج باشد و یک نامه بی مسما تر از نامه اولی برای او بنگارد و زن را با کلماتی اندکی دلگرم کننده منتظر بگذارد و از سکس گرم و مرطوب زن لذت لحظه ای ببرد و بعد بی اعتنا بگذرد. آنگونه که آرام آرام او را به فراموشی بسپارد و سکس گرم و مرطوب زن دیگری جای او را بگیرد….
خط، محتوا، رنگ، بو، استیل و چگونگی تا کردن یک نامه می تواند خیلی چیزها را برای آدم بازگو کند.
و حالا….قطعاتی از نامه ای را که برای “ف” نوشته ام، اینجا دوباره می نویسمش تا به خاطر بسپارم که در تاریخ ۲۷ ماه مه ۱۹۹۰ در چه حسی بوده ام. در بالای کاغذ نامه خرگوشی است قهوه ای رنگ و بالای تصویر با خط آبی نوشته شده است:
Love makes you real
“ف” عزیزم:
“می دانی که من شهرهای بزرگ و پر جمعیت را دوست دارم. آیواسیتی، شهر دزفول را برایم تداعی می کند. یک دزفول سرد و یخبندان. شاید به خاطر اینکه در این شهر احساس تنهایی می کنم و دوست و همفکر زیادی ندارم. هر چند اینجا به قول آیوایی ها شهر نویسندگان است. اما وقتی به شهر از زوایای گوناگون نگاه می کنم، می بینم که بجز سه ماه از سال که نویسندگان مختلف از کشورهای مختلف می آیند، و همچنین جشنواره تئاتر، و سخنرانی های شاعران و نویسندگانی که به شهر دعوت می شوند، هیچ رخداد ویژه دیگری در این شهر اتفاق نمی افتد. شهر از جوانان کم سن و سال دانشگاهی، کشاورزان حومه و خانواده های متوسط الحال (که هر کدام ۴-۵ تا بچه دارند) و همچنین سالمندان تشکیل شده. آدم هایی که در رده سنی من باشند در اینجا اندکی کمیاب اند. هر کدام از آنها نیز در حیطه های فکری و علاقمندی شان باز هم احساس تنهایی می کنند.
کاوه این شهر را دوست دارد و دوستان زیادی پیدا کرده است. از این نظر خوشحالم. چون شهر سالم و تمیزی است و طبیعت زیبایی هم دارد. من هم به دانشگاه می روم. نمایشنامه ای امسال بر صحنه داشتم. شعری از من در یکی از مجلات این جا دارد چاپ می شود و یکی از دوستانم در فیلیپین که خودش نیز شاعر است، یکی از شعرهایم را ترجمه کرده که قرار است در یک مجله دانشگاهی در فیلیپین به چاپ برساند. اگر پر کار باشم، می توانم موفق باشم.
و اما در مورد اقامت ما: همانطوری که قبلن به تو گفته ام، ما یک وکیل آمریکایی داریم که کارهای مربوط به اقامت ما را انجام می دهد. وکلای آمریکایی نبض زندگی آمریکا را در دست دارند و جامعه را آنانند که به طریقی می چرخانند. خواهرم و شوهرش بزرگ ترین کمک های ممکن را به ما کرده اند و می کنند. فقط باید قدری صبور باشیم. با داشتن وکیل و پشتوانه خواهر خوبم و خانواده اش نباید نگران باشم. قدری در چند ماهه اخیر حساس شده ام. شاید به دلیل این که می بینم وقتم کم است و می خواهم یک شبه ره صد ساله را بپیمایم. و سریعن به خواست هایم برسم. شاید هم به خاطر احساس تنگنایی است که در این شهر گریبانگیرش هستم. درست مثل حسی که در دوران نوجوانی در مورد دزفول داشتم. چنین شهرهایی شاید برای زمان کهنسالی آدم خوب باشند، نه جوانی!
می دانی، برای من که همیشه عاشق حرکت، تحول، تغییر، تنوع و زیبایی بوده ام، زندگی دریک شهر کوچک یعنی تنفس در یک زندان. دلم خیلی برای تهران تنگ شده. شهری که همیشه دوستش داشته ام. به خاطر تمام آن چیزهایی که در آن جا یافته ام و برایم رضایتبخش بوده اند. به یاد می آورم تابستان گذشته آیواسیتی آنقدر ساکن و خلوت بود که بال زدن یک پرنده برایم به منزله عبور از اقیانوس اطلس بود. به خاطر این تنهایی است که گاه به جای اندیشیدن به آینده، به شدت به گذشته فکر می کنم. به دنیای کودکی مان…به آن دنیای ذهنی پر باری که تو داشتی و آن قدرت عظیم تخیل، خلاقیت و ابداع در خلق و بنیانگذاری یک جهان دیگر، با گفتن یک واژه به دنیای دیگری می رفتی و همه ما را با خودت به آن دنیا می بردی و ما آن دنیا را حقیقتن باور کرده بودیم. انگاردر یک آب زلال شناور می شدیم و به مکانی می رسیدیم که زبان، زبان دیگری بود و آدمها اسم گل ها را داشتند و من شخصیت های ساختگی تو را بسیار دوست می داشتم. مخصوصن وقتی که به زبان دیگری حرف می زدند که بسیار با خصلت ها، ویژگی ها و شرایط زندگی ما تفاوت داشنتد. اگر محیط مساعدی برایت فراهم می شد، دنیای شاعرانه و قدرت تخیل وسیعت وسیع تر می شد و تبدیل می شدی به یک شاعر و نویسنده جهانی…من هر چه درباره نوشتن از زمان کودکی ام آموخته ام، از تو آموخته ام. حتا تو تلنگر بزرگی برایم بودی تا شناختم را از موقعیت و شرایط زنان بالا ببرم و تنگناها و زشتی های قراردادهای اجتماعی، و آنچه را که بر زنان در طول تاریخ رفته است، برملا کنم.
همه آرزویم اینست که همگی ما می توانستیم دور هم جمع شویم، اگر چه که نمی توانیم نزدیک به هم زندگی کنیم، اما از کودکی هایمان بگوییم و در این گفتن ها و بازتاب ها خودمان را کشف کنیم.”