دوست بی‌مانند من/ النا فرانته

داستان کفش

 

۱۱

فردای آن روز پنهانی با پاسکال په لوسو دیدار کردم. او نفس زنان و خوی کرده با پوشاک کار رسید. سراپا گچی. توی راه درباره داستان دوناتو و ملینا صحبت کردیم. داشتم به او می‌گفتم رویدادهای آخری گواهی بر دیوانه نبودن ملینا است و نشانگر اینکه دوناتو به راستی عاشق او بود و هنوز هم هست. پاسکال با من موافق بود، اما متوجه شدم با اینکه اینها حساسیت مرا به عشق نشان می‌داد، بیش از آن به این دلیل مرا هیجان زده می‌کرد که دوناتو سارره توره کتاب چاپ کرده بود. این کارگر راه آهن اکنون دیگر نویسنده ای بود که حتی آقای فرارو هم احتمالا کتابش را باید تهیه می‌کرد و  در کتابخانه می‌گذاشت تا کتابخوان‌ها آن را امانت بگیرند. برگشتم به پاسکال گفتم نکته اینجاست که ما با شاعری دمخور بودیم و نه با مردی عادی که زنش لیدیا مرتب به او سرکوفت می‌زد. از همینرو عشقی ناکام در برابر چشمان ما شکل گرفته بود، و زنی به نام ملینا این عشق را برانگیخته بود. هیجان زده بودم و قلبم می‌تپید، اما متوجه شدم که پاسکال حرف مرا نمی‌فهمد. تاییدهای او تنها برای این بود که با من مخالفت نکرده باشد. در واقع پس از کمی  موضوع صحبت را به کل نادیده گرفت و شروع کرد به پرسیدن درباره لی‌لا: که توی مدرسه  چطور بود، نظر من راجع به او چیست و آیا من و او دوستان نزدیکی هستیم؟ من هم با علاقه پرسش‌های او را پاسخ گفتم. نخستین باری بود که کسی درباره دوستی ما صحبت می‌کرد و من با شیفتگی، تمام راه درباره آن حرف زدم. نخستین باری بود که حس می‌کردم برای بیان احساساتم درباره رابطه ام با لی‌لا واژه‌ نداشتم و باید دنبالشان می‌گشتم. می‌دیدم دارم می‌کوشم رابطه‌ام با لی‌لا را به شکلی گزافه گو به رابطه‌ای مثبت تقلیل دهم.

به کفاشی که رسیدیم هنوز داشتیم در این باره حرف می‌زدیم. فرناندو برای استراحت بعدازظهر به خانه رفته بود. لی‌لا و رینو کنار هم ایستاده بودند و با قیافه ای جدی به چیزی نگاه می‌کردند که معلوم بود از آن خوششان نمی‌آید. هنگامی که ما رسیدیم دم در مغازه، آن چیز را کنار گذاشتند و به سوی ما آمدند. من جایزه‌هایی را که آقای فرارو داده بود به دست آنها دادم. پاسکال شروع به متلک پرانی کرد و کتاب رینو را جلوی چشم همه باز کرد و گفت:

ـ حالا که کتاب مردگان بروگ را خواندی بگو ببینم ازش خوشت اومده؟ من هم شاید بخونمش!

آنها مدتی با هم خندیدند و هرازگاهی زیر گوش هم درباره بروگ پچ پچ کردند. به نظر می‌رسید سخنشان پر از نیش و کنایه‌های کوچه خیابانی بود. چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که پاسکال ضمن بگو بخندی که می‌کرد، لی‌لا را می‌پایید. داشتم فکر می‌کردم برای چه اینطوری نگاهش می‌کند، دنبال چه چیزی است، توی لی‌لا چه می‌دید؟ نگاه‌هایش طولانی و آتشین بود و به نظر می‌آمد لی‌لا متوجه آن نیست. در حالی که رینو حتی بیشتر از من متوجه شده بود و سرانجام پاسکال را با خودش برد توی خیابان. ظاهرا برای اینکه ما حرف‌های مردانه آنها را درباره بروگ نشنویم ولی در واقع از اینکه دوستش آنطوری خواهرش را نگاه می‌کرد معذب بود.

با لی‌لا رفتیم ته مغازه. داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه چیزی توجه پاسکال را در او جلب کرده بود. به نظر من لی‌لا همان دختر ترکه بود، تنها پوست و استخوان، به جز چشم‌هایش که بزرگتر می‌نمود و انحنایی بفهمی نفهمی در روی سینه‌اش. لی‌لا کتابها را کنار یادداشت هایی با جلدهای دست ساز و کتابهای دیگری که داشت و میان کفش‌های کهنه پنهان کرده بود، جا داد. به لی‌لا درباره ملینا و جنون او گفتم. در اصل می‌خواستم احساسم را نسبت به این مساله که من و او کسی را می‌شناختیم که نویسنده بود و توانسته بود کتابش را چاپ کند،‌ بگویم. یعنی دوناتو سارره توره. به ایتالیایی گفتم:

ـ فکر کن، پسرش نینو با ما توی یک مدرسه بود. فکرشو بکن خونواده سارره توره ممکنه پولدار بشن.

با نیمخنده‌ای از روی ناباوری گفت:

ـ با این کتاب؟

کتاب سارره توره را در دست داشت و آن را به من نشان داد.

آنتونیو پسر بزرگه ملینا کتاب را به لی‌لا داده بود تا آن را از چشم و دست مادرش دور بدارد. کتاب را گرفتم. آن را به دقت نگاه کردم. کتاب کوچکی بود با عنوان «در جستجوی آرامش». روی جلد به رنگ قرمز  خورشیدی را نشان می‌داد که از بالای کوه می‌تابید. برای من هیجان انگیز بود. بالای عنوان کتاب نوشته شده بود دوناتو سارره توره. بازش کردم و تقدیمنامه کتاب را بلند خواندم: «برای ملینا که شعرهای مرا مادری کرد، دوازدهم ژوئن ۱۹۵۸ ناپل».

به هیجان آمده بودم. لرزشی را حس کردم که از پشت گردنم آغاز می‌شد و تا ریشه موهایم می‌رفت. گفتم:

ـ حالا دیگه نینو می‌تونه ماشین بهتری از ماشین سولاراها سوار شه.

لی‌لا نگاهی ژرف به من انداخت و با اشاره به کتاب که در دست من بود گفت:

ـ معلوم نیست. فعلن که این شعرها چیزی جز خرابی به بار نیاورده.

ـ چرا؟

ـ واسه اینکه سارره توره جرات نداشت خودش بره پیش ملینا و به جاش کتابشو فرستاده.

ـ خب مگه بده؟

ـ کسی چه می‌دونه؟ حالا ملینا منتظر اونه. اگه سارره توره نیاد ملینا بیش از پیش رنج می‌بره.

چه گفتگوی خوبی. به پوست بی‌نقص و روشن لی‌لا نگاه کردم. در لبهایش و گوش‌های ظریفش دقت کردم. با خودم گفتم شاید لی‌لا دارد عوض می‌شود. نه تنها از نظر جسمی بلکه از لحاظ بیان و سخن هم. به نظرم می‌رسید لی‌لا فصاحت کلام پیدا کرده بود. نه تنها بلد بود چطور استدلال کند بلکه داشت استعداد خودش را که با آن خوب آشنا بودم، شکوفاتر می‌کرد. او اکنون بهتر و موثرتر از دوران کودکی موضوعات را به صورتی طبیعی و با حرارت بررسی می‌کرد. او بر تن واقعیت‌ها لباسی برازنده می‌کرد و آنها را در قالب واژگانی پر انرژی می‌گذاشت. چیز دیگری هم متوجه شدم و آن این بود که وقتی لی‌لا چنین رفتاری را در پیش گرفت من هم احساس کردم قادر به چنان رفتاری هستم. با خود اندیشیدم همین است که مرا از کارملا و دیگران جدا می‌سازد. در کنار لی‌لا هم اکنون که دارد با من سخن می‌گوید به هیجان می‌آیم. دستهایش چه زیبا و نیرومند اند! چه حرکات دلپذیری! چه نگاهی!

ولی هنگامی که لی‌لا درباره عشق سخن گفت و من هم نظرم را گفتم، فکری ناخوشایند‌ این حس لذت را نابود کرد. ناگهان دریافتم که من اشتباه می‌کردم: این کارگر ساختمان، این کمونیست، این فرزند قاتل، یعنی پاسکال به خاطر من همراه من به مغازه کفاشی نیامده بود. آمده بود لی‌لا را ببیند.

۱۲

این فکر برای دمی نفسم را گرفت. هنگامی که آن دو به داخل مغازه برگشتند و گفتگوی ما قطع شد،‌ پاسکال با خنده اعتراف کرد که بدون اجازه گرفتن از رئیس‌اش کارش را ول کرده بود. گفت حالا دیگر باید برگردد. متوجه شدم که دوباره به لی‌لا نگاه کرد. این بار نگاهش طولانی تر و مشتاقانه تر بود. شاید دست خودش نبود. انگار می‌خواست به لی‌لا علامت بدهد که: من برای دیدن تو شغلم را به خطر انداختم.

در حالی که ظاهرا مخاطبش رینو بود ‌گفت:

ـ یکشنبه آینده همه مون داریم می‌ریم برای رقص خونه جیگلیولا. حتی لنوچیا هم می‌آد. شما دوتا چی، میایین؟

رینو پاسخ داد:

ـ تا یکشنبه خیلی مونده. بعدا فکرشو می‌کنیم.

پاسکال برای آخرین بار به لی‌لا که توجهی به او نداشت نگاه کرد. بعد بدون اینکه از من بپرسد که می‌خواهم با او بروم یا نه، از در بیرون رفت.

احساس خشم کردم. خشمی که مرا عصبی کرد. شروع کردم به ور رفتن با جوش های صورتم. بعد جلوی خودم را گرفتم. رینو با سردرگمی رفت سراغ کارش که با آمدن ما قطع کرده بود. دوباره صحبتم را درباره عشق و کتاب با لی‌لا ادامه دادم. با حرارت درباره سارره توره و دیوانگی عاشقانه ملینا و نقش کتاب حرف زدیم. چه خواهد شد؟ این کتاب شعر با عنوان و نام نویسنده و نه حتی خود شعرها احساساتی را باز برانگیخته بود و اکنون قلب آن زن را نشانه گرفته بود. اینک چشم به راه چه واکنشی خواهیم بود؟ با چنان حرارتی سخن می‌گفتیم که رینو ناگهان از کوره در رفت و فریاد کشید:

ـ بسه دیگه!‌ لی‌لا بچسب به کارت. الان بابا سرمی‌رسه و ما فرصت نخواهیم داشت کارمونو بکنیم.

صحبتمان را قطع کردیم. نگاهی به چیزی که در دست داشتند انداختم. یک تکه قالب چوبی که تخت کفش و پوست و چرم به آن چسبیده بود و ابزارهای گوناگونی چون چاقو و درفش و غیره آن را در محاصره گرفته بود. لی‌لا بهم گفت دارد با رینو روی کفش سفر مردانه کار می‌کند. رینو بی‌درنگ مرا به جان خواهرم الیسا قسم داد که چیزی از این مطلب به کسی نگویم. آنها داشتند پنهانی و دور از چشم فرناندو کار می‌کردند. رینو پوست و  چرم را از یکی از دوستان خود که در یک دباغی در پونته دی کازانووا کار می‌کرد، تهیه کرده بود. آن دو از فرصت‌های کوتاه برای آماده کردن کفش استفاده می‌کردند. چون به سختی می‌شد پدرشان را راضی به انجام این پروژه کرد. در واقع وقتی برای نخستین بار صحبت از این پروژه کرده بودند فرناندو لی‌لا را فرستاده بود خانه و سرش فریاد کشیده بود که پایش را دیگر در مغازه نگذارد. رینو را هم که تنها ۱۹ سال داشت و فکر می‌کرد بهتر از او است تهدید کرده بود که به دست خودش می‌کشدش.

تظاهر کردم که به پروژه پنهانی آنها علاقمندم. راستش دلم برای آنها می‌سوخت. گرچه برادر و خواهر به من اعتماد کرده بودند، پروژه شان هنوز در مرحله تجربه بود. لی‌لا می‌خواست کار مهمی را به تنهایی انجام دهد. کاری که من در آن نقشی نداشتم. از این گذشته بعد از آن گفتگوی پرشور درباره عشق و شعر، چطور راضی شده بود مرا به طرف در خروجی مغازه بکشد، و به جای آن، هیجان را در کفش بجوید. ما با حرارت درباره سارره توره و ملینا صحبت کرده بودیم. برایم شگفت انگیز بود که توده ای از چرم و پوست توجهش را بیش از نگرانی درباره رنجی که زنی از عشق می‌کشید به خود جلب کرده باشد. کفش چه اهمیتی داشت؟ در چشم من هنوز راز‌آمیز ترین گوشه های عشقی ناکام، سرشار از شور و شعر در یک کتاب جمع شده بود. انگار من و لی‌لا رمانی را با هم خوانده بودیم یا در پشت مغازه  کفاشی و نه در سینمای محله، روز یکشنبه فیلمی پرهیجان را تماشا کرده بودیم. از تلف کردن وقتم دلخور بودم. لی‌لا مرا مجبور کرده بود که مغازه را ترک کنم، زیرا ماجراجویی کفاشی اش را بر گفتگویمان ترجیح می‌داد. او می‌دانست چطور قدرتنمایی کند. در حالی که من به او نیاز داشتم، زیرا لی‌لا چیزهایی داشت که من نمی‌توانستم سهمی از آنها داشته باشم. زیرا پاسکال دیگر حالا پسربچه نه مردی بود که احتمالا‌ً در آینده مترصد فرصتی می‌شد تا به او چشم بدوزد و بکوشد پنهانی او را دوست دخترش کند و ببوسدش و لمسش کند (کاری که می‌گویند دوست پسر و دوست دختر انجام می‌دهند) زیرا در یک کلام لی‌لا احساس می‌کرد من برای او ضرورتی ندارم.

شاید از همین رو بود که برای گریز از حس بیزاری که این فکرها در من ایجاد می‌کرد و انگار برای تاکید بر ضرورت وجود خودم برای او با شتاب گفتم که قرار است به سیکل دوم دبیرستان بروم. این را در جلوی در مغازه گفتم. به پیاده رو پا گذاشته بودم. به او گفتم خانم اولیویرو با پدرمادرم صحبت کرده و قرار شده خودش کتابهایم را تهیه کند. این را عمدا به لی‌لا گفتم چون می‌خواستم بفهمد که من خیلی بهترم و اگرچه ممکن است در آینده از راه کفش ساختن پولدار شود،‌ بدون من زندگیش معنی نداشت همچنانکه بدون او نیز زندگی من معنایی نداشت.

با شگفتی نگاهم کرد.

ـ سیکل دوم چیه؟

ـ سیکل دوم مدرسه مهمیه. بعد از سیکل اول شروع می‌شه.

ـ تو دبیرستان قراره چه کار کنی؟

ـ درس بخونم.

ـ‌ چه درسی؟

ـ لاتین.

ـ فقط همین؟

ـ با یونانی.

ـ یونانی؟

ـ آره.

به نظر می‌آمد لی‌لا خودش را کاملا باخته است. حرفی برای گفتن نداشت. بالاخره بدون هیچ ارتباطی با حرف من آهسته گفت:

ـ‌ هفته پیش پریود شدم.

گرچه رینو صدایش نکرده بود بعد از گفتن این حرف به درون مغازه بازگشت.

۱۳

خب پس لی‌لا هم پریود شده. آن لرزه‌های پنهان تن که به من دست داده بود اکنون همچون پس لرزه‌هایی به او هم رسیده و دارد دگرگونش می‌کند. لی‌لا عوض شده بود. فکر کردم پاسکال زودتر از من متوجه آن شده بود. پاسکال و احتمالا‌ً پسرهای دیگر. موضوع دبیرستان دیگر تازگی‌اش را از دست داده بود. آن روزها دلمشغولی‌ام تغییراتی بود که در لی‌لا داشت به وجود می‌آمد. آیا لی‌لا هم مثل پینوچیا کارره چی یا جیگلیولا و یا کارملا زیباتر خواهد شد؟ یا مانند من زشت تر؟ به خانه که رفتم خودم را در آینه برانداز کردم. راستی من چطوری بودم؟ لی‌لا چه؟ او به زودی چه شکلی خواهد شد؟

کوشیدم بیشتر به خودم برسم. یکشنبه روزی برای گردش معمول بعدازظهر از استاردونه تا باغ ملی بهترین لباسم را تن کردم. پیراهنی آبی با یقه چهارگوش. دست بند نقره مادرم را هم انداختم دستم. هنگامی که لی‌لا را دیدم از دیدن او با آن سر و وضع معمول روزمره‌ در لباس رنگ رو رفته و موهای سیاه ژولیده اش بفهمی نفهمی شادمان شدم. او با لی‌لای همیشگی، آن دخترک تکیده بی‌قرار تفاوتی نداشت. به نظر می‌آمد کمی قد کشیده باشد. دختر کوچولوی آن روزها اکنون کمابیش هم قد من شده بود. شاید فقط یکی دو سانتی متر کوتاه تر بود، ولی این تغییر در مقایسه با تغییراتی که در من ایجاد شده بود چیزی نبود. سینه‌های من برجسته و هیکلم زنانه بود.

به باغ ملی که رسیدیم دوباره دور زدیم و برگشتیم به خیابان استاردونه و از آنجا دوباره به باغ ملی. هنوز زود بود و از شلوغی شامگاهی با فروشنده‌های دوره گرد بلوط و فندق بوداده و لوپینی (باقلای آب پز) خبری نبود. لی‌لا دوباره از من درباره دبیرستان پرسیده بود و من داشتم چیزهایی را که می‌دانستم تا آنجا که می‌شد با گزافه گویی تحویلش می‌دادم. خیلی دلم می‌خواست کمی کنجکاوی نشان دهد و در تجربه‌های من از بیرون از من سهیم شود و احساس کند که دارد بخش کوچکی از من را از دست می‌دهد. همچنانکه من همیشه می‌ترسیدم بخش بزرگی از او را از دست بدهم. هنگام قدم زدن، من از سمت نزدیک به خیابان پیاده رو می‌رفتم و او آن سوی پیاده رو. داشت به حرفهای من گوش می‌کرد.

فیات ۱۱۰۰ پسرهای سولارا رسید کنار ما. میشل داشت می‌راند و مارچللو که کنار او نشسته بود، شروع کرد سر به سر ما گذاشتن. با هردوی ما بود و تنها من مخاطب متلک‌هایش نبودم. به لهجه ناپلی آرام چیزهایی را زمزمه کنان می‌خواند:

ـ آهای دخمل‌های خوشگل، خسته نشدین از رفت و آمد توی این یه گله جا؟ ناپل خیلی بزرگه. خوشگل ترین شهر دنیاس. به از شما نباشه! بیاین بالا یه ساعتی می‌بریمتون گردش، برتون می‌گردونیم همینجا.

نباید این کار را می‌کردم. ولی کردم. به جای اینکه محلی به او و برادرش نگذارم و به جای اینکه با لی‌لا به راهم ادامه بدهم و طوری رفتار کنم که انگار آنها وجود خارجی نداشتند، برگشتم طرفشان و تحت تاثیر خودنمایی موجودی که به زودی قرار بود برود مدرسه بچه پولدارها و شانس اینکه با پسرهای خوش تیپ تر از آنها با ماشین‌های قشنگ تر از ماشین آنها همدم شود زیاد بود، به ایتالیایی روان گفتم:

ـ مرسی نمی‌تونیم.

مارچللو دستش را بیرون آورد. دستش پهن و کوتاه بود. گرچه خودش قد و قواره‌ای داشت. دستش را از توی پنجره ماشین دراز کرد و مچ دستم را گرفت و به برادرش گفت:

ـ میشه، یواش برو! نگاه کن دختر دربان چه دستبندی دستش کرده!

ماشین ایستاد. فشار دست مارچللو دستم را اذیت کرد. دستم را با خشم از دستش درآوردم. در همین هنگام دستبند پاره شد و میان پیاده رو و ماشین افتاد رو زمین.

ـ ببین چیکار کردی!

این را گفتم و در همان حال داشتم به مادرم فکر می‌کردم.

مارچللودر را باز کرد و از ماشین پیاده شد.

ـ نگران نباش،‌ برات درستش می‌کنم.

لبخندی دوستانه بر لب داشت. دستش را دراز کرد و دوباره دستم را گرفت. انگار که بخواهد با این کار مرا آرام کند. یک لحظه بعد لی‌لا با نصف قد و هیکل او مارچللو را هول داد به طرف ماشین و چاقوی کفاشی را در آورد و گرفت زیرگلویش. آرام و با لهجه ناپلی گفت:

ـ ببین اگه یه بار دیگه بهش دست بزنی سروکارت با منه!

مارچللو با ناباوری خشکش زد. میشل بی‌درنگ از ماشین پیاده شد و با لحنی مطمئن به برادرش گفت:

ـ نگران نباش مارچه! این جنده جراتشو نداره!

لی‌لا گفت:

ـ بیا جلو تا جرات نشونت بدم!

میشل‌ آمد جلو و من زدم زیرگریه. از آنجا که بودم می‌دیدم که نوک چاقو پوست گلوی مارچللو را خراشیده و قطره خونی از آن می‌چکید. این صحنه هنوز هم در یادهای من روشن و شفاف مانده است. هوا هنوز گرم بود. یکی دو رهگذر رد می‌شدند. لی‌لا چنان روی مارچللو افتاده بود که انگار حشره بدهیبتی را روی صورتش به دام انداخته و می‌خواهد آن را از خود دور کند. با شناختی که از لی‌لا داشتم مطمئن بودم که واقعا گلوی مارچللو را خواهد برید. میشل هم گویا این را فهمید و گفت:

ـ خیلی خب. باریکلا. بسه دیگه.

بعد با همان حالتی که انگار کار لی‌لا سبب سرگرمی او شده باشد برگشت داخل ماشین و گفت:

ـ‌ بیا بالا مارچه! از خانما عذرخواهی کن، بیا بریم.

لی‌لا به آرامی نوک چاقو را از گلوی مارچللو برداشت. مارچللو هراسان لبخندی زد. نگاهش گیج می‌زد. گفت:

ـ باشه. یه دقیقه.

خم شد روی پیاده رو جلوی من و انگار که بخواهد با حالتی پوزشخواه روی پای آدم بیافتد، دست کرد و دستبند را پیدا کرد و به دقت آن را نگاه کرد و با فشار ناخن قفل آن را که کج شده بود درست کرد. دستبند را به من داد و در حالی که نگاهش به من نبود بلکه به لی‌لا بود،‌ گفت:

ـ معذرت می‌خوام.

مارچللو رفت سوار ماشین شد و آنها دور شدند.

به لی‌لا گفتم:

ـ گریه‌ام از ترس نبود واسه دستبند بود.