شهروند ۱۲۴۶ پنجشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۹

نه، انگار دیگر هیچ وقت خوابم نمی برد. بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. حیاط و باغچه و حوض در خوابند. جادوی مهتاب سایه های آشنای زمین را میخکوب کرده است. خیره می مانم. حیاط حقیر کوچکم می کند. تماشای باغچه ی خشک غمگینم می کند. بوی کدورت حوض نفسم را تنگ می کند. بادی اگر می وزید و طلسم را می شکست، شاید …

شب از کجا آمد و در حیاط منزل کرد؟ من حیاط را در روزهای آفتابی دیده ام؛ یا خیال می کنم که دیده ام. فرقی نمی کند. ابر و بارانی به یادم نمی آید، شب هم همین طور. حیاط بود و هرم گرمای خورشید تابستان. و ذره ها و ذره ها و ذره ها که ولنگار و پرسه زن شناور بودند. از زمین به آسمان می رفتند و از آسمان به زمین می آمدند؛ جایی بند نمی شدند. میان دیوارهای بلند کنگره دار چه ایمن بودم! پرده ی روشن بالای سرم، آجر فرش گرم زیر پایم. حیاط آن قدر بزرگ بود که سرخوش و سبک همه ‌ی دنیا را در آن به گردش های روز می بردم.

به راه آشنا باید رفت. باران نرم نقره بر من ببارد و کرک پنبه های پریشان خواب مرا بپوشاند. با سایه های قدیمی سرگردان در سکوت فرو بروم و آرام بمانم تا مویه ی سمج جیرجیرک ماتمزده مرا به بیداری خاموش حیاط تنگ بکشاند.

شب از کجا آمد و در باغچه ریشه دواند. من باغچه را در روزهای سبز دیده ام؛ یا خیال می کنم که دیده ام. پاییز و زمستانی به یادم نمی آید، شب هم همین طور. درخت ها بلند و شاخ و برگ ها درهم و گل ها رنگ به رنگ بودند. و گنجشک ها و گنجشک ها و گنجشک ها که لابلای برگ ها پرحرفی می کردند؛ از شاخه ای به شاخه ای دیگر می جستند؛ بر خاک می نشستند؛ به هوا می پریدند. کنار شمشادهای جوان چه بی تشویش بودم! توری سبز و آبی بالای سرم، خاک نمناک زیر پایم. باغچه آن قدر پر بود که سرخوش و سبک همه ی باغ ها را در آن به گردش های خرم می بردم.

به راه آشنای خواب باید رفت. باران سرد آبی بر من ببارد و سرم به دواری سنگین بگردد. با سایه های ترسیده ی بی پناه در خاک فرو بروم و آرام بگیرم تا بوی نازک نرگس های غمگین مرا به بیداری افسرده ی باغچه ی خالی بکشاند.


شب از کجا آمد و آب را تیره کرد؟ من حوض را در روزهای آبی آب دیده ام. برف و یخبندانی به یادم نمی آید، شب هم همین طور. حبابهای هم اندازه ی آه، دایره هایی که در فراوانی هلاک می شدند؛ چین و شکن حریر؛ و، دلِ بلوری بی وسواس شکستن. آب از دهان باز شیر سنگی پلوق پلوق بیرون می ریخت، در شکم کاشی حوض قلپ قلپ فرو می رفت؛ بر حاشیه لب پر می زد و در پاشویه سر ریز می شد. و ماهی ها و ماهی ها و ماهی ها؛ گل بهی ها، نارنجی ها، نقره ای ها؛ دم جنبان، بی جنبش، در قیقاج. با روشنایی های آب چه خوشدل بودم! مخمل نیلی بالای سرم، ساتن لغزان زیر پایم. حوض آن قدر روشن بود که سرخوش و سبک همه ی دریاها را در آن به گردش های نور می بردم.

به خواب آشنا باید رفت. باران جادوی لاژورد بر من ببارد و سِحر کبود افسونم کند. با سایه های گیج گریزان در آب فرو بروم و آرام بشوم تا روی لیمویی ماه مشوش مرا به بیداری تاریک حوض بویناک بکشاند.

شب از کجا آمد و حیاط و باغچه و حوض را مکدر کرد؟ در نیمه ی تاریک ماه مانده ام. بر پوسته ای سخت می خزم. نه صدایی، نه بویی، نه نوری. با پلک های بسته خوابی نمی بینم. با چشم های باز چیزی نمی یابم. از سرمای شب دلتنگم؛ شبی که آسمانی ندارد. در تاریکی آسمان گم می شوم؛ آسمانی که ماهی ندارد. به تنهایی ماهی می رسم که زمینی ندارد. در رویای زمینی فرو می روم که از بوی نرگس ها و صدای جیرجیرک و رنگ ماه تهی شده است. سایه های قدیمی سرگردان، سایه های ترسیده، بی پناه، سایه های گیج گریزان. نه ماه می گردد، نه زمین می چرخد. دیگر خوابم نمی برد. پنجره را باید بست. اما بادی اگر می وزید و طلسم را می شکست، شاید …