آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

این ماجرا به خون ختم خواهد شد

فصل چهارم ـ بخش ششم

 

ودیهه:

سمیحه یک بعد ظهر در حالی که روسری سرش بود و چمدون دستش دم در اتاق خواب ما سبز شد. مثل بید می لرزید.

پرسیدم «چی شده؟»

«یه کس دیگه رو دوست دارم، دارم باهاش فرار می کنم، تاکسی منتظرمه.»

زد زیر گریه طوری که حالا حالا قصد نداشت گریه رو تموم کنه.

گفتم،«با کی می خواهی فرار  کنی؟ کجا این پسره رو پیدا کردی؟ ببین سلیمان عاشق توئه، من و بابا رو تو این مخمصه نذار» «از اینا گذشته من تاحالا کسی رو ندیدم که با تاکسی فرار کنه؟»

خواهر کوچولوی من از عشق کور شده بود، به قدری درگیر ماجرا بود که حتی نمی تونست حرف بزنه. اومد دستمو گرفت و منو برد تو اتاق خودش و بابا. هدایای سلیمان رو تو بقچه ای مرتب رو میز گذاشته بود، النگو، دوتا روسری، یکی با گلهای بنفش و دیگری با نقش آهو، جوری نگاهشون می کرد که انگار بمب بودن.

گفتم:«سمیحه، بابا که خونه بیاد شوکه می شه، خودت می دونی که هدیه های سلیمانو قبول کرده، و برا دندونای مصنوعیش پول گرفته، و کلی چیزای دیگه. تو واقعا می خوای پدر عزیزمون رو تو درد سر بندازی؟» سرش را زیر انداخت و ساکت ماند. گفتم، «من و بابا برای همه عمرمون باید شرمنده و سرافکنده باشیم.»

سمیحه گفت: «رایحه هم فرار کرد، اما آخرش همه چی به خیر گذشت.» گفتم: «رایحه خواستگارای دیگه نداشت، به کسی قولش هم داده نشده بود! تو اما مث رایحه نیستی، تو خوشگلی، بابا هم از کسی برا خاطر رایحه پول نگرفته بود، این ماجرا به خون ختم خواهد شد.»

گفت، «نمی دونستم قول منو به کسی دادن.» «چرا بابا بایس اینکارو بکنه، چرا بایس پول مردمو بگیره بی آنکه قبلش به من گفته باشه؟»

تاکسی تو خیابان داشت بوق می زد. سمیحه هم می خواست به طرف در بره.

گفتم: «اگه تو فرار کنی، قورقوت هفته ها منو کتک می زنه، تو هم اینو می دونی، نمی دونی، سمیحه اون رونا و بازوهای منو کبود می کنه، تو اینو می دونی، درسته؟»

pamuk--story

سمیحه:

همدیگر را بغل و گریه کردیم… دلم برا خواهرم می سوخت، خودم هم می ترسیدم…

ودیهه:

گفتم، «برگرد به ده!» «بعدش می تونی از اونجا فرار کنی، اونا به گردن من می اندازنش، خیال می کنن من ترتیب فرار تورو دادم. تو می دونی اونا منو می کشن سمیحه. حالا این مرد کی هست؟»

سمیحه:

خواهرم راست می گفت. گفتم، « بذار برم بگم تاکسی بره.»

نمی دانم چرا چمدان ها را هم با خودم بردم، داشتم از باغچه طرف در می رفتم ودیهه هم از پنجره می دیدم، چمدانها را دستم دید و التماس کرد، «نرو سمیحه، نرو خواهرم، عزیزم!»  «وقتی از در بیرون رفتم و به تاکسی رسیدم، نمی دانستم چی بگم و یا چی بکنم. فقط تو این فکر بودم که بهشون بگم، تغییر نظر دادم، خواهرم داره گریه می کنه.»

در تاکسی باز شد و منو کشوندن تو تاکسی. حتی فرصت نکردم سرمو برگردونم و به خواهرعزیزم  برا بار آخر نگاه کنم.

—–

ودیهه:

سمیحه رو به زور سوار ماشین کردن، من از پنجره دیدم. فریاد زدم کمک! زود باشین، وگرنه منو مقصر می دونن! این بی وجدانا خواهرمو دزدیدن، کمک!

سلیمان:

از خواب بعد ظهر که بیدار شدم و دیدم که ماشینی جلو در پشتی منتظره… بوزقورت و توران هم داشتن تو باغچه بازی می کردن…

شنیدم که ودیهه اون بیرون داشت جیغ می کشید.

ودیهه:

من با دمپایی تا کجا می تونستم برم… داد زدم تاکسی رو نگهدار، سمیحه از ماشین بیا بیرون!

woman--turkey

سلیمان:

دویدم دنبالشون، اما نمی تونستم بهشون برسم! دچار چنان غضبی شده بودم که می خواستم منفجر بشم. برگشتم، پریدم تو وانتم، گاز دادم. وقتی از مغازه ی خودمون رد شدم و به پایین تپه رسیدم، ماشین مشکی رسیده بود به کوی مجیدیه. این ماجرا به اینجا ختم نمی شه، سمیحه دختر پرهیزگاریه، ممکنه هر لحظه از ماشین بپره پایین. نرفته، هنوز نتونستن بدزدنش. برمی گرده. فکر نکن کاسه ای زیر نیم کاسه هس. دراین باره چیزی ننویس، با نوشتن این ماجرا رو گنده نکن. نام و شهرت یه دختر خوبو خراب نکن. از دور ماشین سیاهو می دیدم، اما بهش نمی رسیدم. دستکشام رو پوشیدم و هفت تیر والتر ساخت کرک قلعه رو برداشتم و دو گلوله شلیک کردم. اینم ننویسی یه وقت، برا اینکه فرار اون واقعیت نداره. مردم برداشت بد می کنن.

سمیحه:

راستش، اونا خیلی هم خوب می دونستن که من فرار کردم. من به خواست خودم فرار کرده بودم. هرچه شنیدی درسته. خودم هم باورم نمی شه عاشق شدم. عشق به این کار وادارم کرد، وقتی صدای شلیک هفت تیرو شنیدم حس بهتری داشتم، شاید به این خاطرکه دیگه راه برگشتی تو کار نبود. ما هم دو تا گلوله تو هوا شلیک کردیم، یعنی ما هم مسلحیم، اما وقتی به کوی مجیدیه رسیدیم، معلوم شد سلیمان اونوقت روز خونه بوده، و حالا هم داره با وانتش تعقیبمون می کنه. با اینکه این ترسناکه من اما می دونم که او نمی تونه ما را تو این ترافیک پیدا کنه. حالا دیگه خیلی خوشحالم، به چشم خودتون دیدین که هیچکس نمی تونه منو بخره… از دست همه شون عصبانی ام.

سلیمان:

تا ترافیک کمتر شد سرعت گرفتم. اما بعدش ـ لعنتی! ـ یک کامیون از نمی دانم کدام جهنمی سر رسید، فوری به راست پیچیدم، البته که راه در رفتی تو کار نبود، زدم به دیوار، حالاش هم یه خورده حس گیجی و منگی دارم. کجا هستم؟ دست نگهدار سعی کن بفهمی چی شده… انگار سرم به جایی خورده. آره درسته، سمیحه فرار کرده. یک دسته بچه فضول داشتن می اومدن طرف وانت، از صحنه ی تصادف خوششون اومده بود… من سرم به شیشه پشت خورده بود و از پیشونیم خون می اومد، با این حال با وانت دنده عقب رفتم و بعد با سرعت به طرفشون هجوم بردم.

ودیهه:

بچه ها صدای گلوله را شنیده بودن و هجوم آورده بودن به باغچه ی خونه ی ما، انگار کسی ترقه یا فشفشه هوا کرده باشه، من سر بوزقورت و توران داد زدم، بیایین تو خونه و درو ببندین- گوش نکردن، مجبور شدم به یکی شون سیلی بزنم و گوش دیگری رو بکشم و ببرمشون تو خونه. فکر کردم به پلیس زنگ بزنم، اما سلیمان تیراندازی کرده بود، این آیا عاقلانه بود که تلفن کنم؟ گفتم. «شما خرفتا برا چی اونجا وایستادین، به باباتون تلفن کنین،» قبلن بهشون گفته بودم، حق ندارن بدون اجازه ی من به تلفن دست بزنن، اگه غیر این بود مدام با تلفن مشغول بازی می شدن. بوزقورت به باباش تلفن کرد و گفت، «بابا خاله سمیحه فرار کرده.» من گریه کردم، هرچند یک دلم می گفت سمیحه کار درستی کرده، ولی به هیچکس نگو من اینو گفتم. درسته که سلیمان بیچاره بی هیچ امیدی عاشق او شده، اما او نه زرنگترین مرد دنیاست و نه خوش تیپ ترینش، همین حالاش هم یه کم چاقه، مژه هاش هم زیادی بلندن، شاید بعضی دخترا دوست داشته باشن، اما سمیحه همیشه می گفت دخترانه و احمقانه هستن. مشکل اصلی اما این نبود، او هرچند عاشق سمیحه بود، باز به همه ی کارهایی که باعث اعصاب خورد کنی سمیحه می شدن ادامه می داد. نمی دونم مردا چرا وقتی عاشق زنا می شن شروع می کنن به بدجنسی کردن با اونا؟ سمیحه حوصله ی راه رفتن های متبخترانه و رفتار متظاهرانه و مردانه ی سلیمان را نداشت، اینکه او به دلیل داشتن پول تو جیبش این همه قیافه می گرفت برای سمیحه قابل تحمل نبود.

به خواهر کوچولویم می گویم، آفرین بر تو، خود تو تسلیم مردی که دوست نداری نکردی، اما بی درنگ این فکر هم به سرم زد که اگر مردی که باهاش فرار کرده قابل اعتماد نباشه چه؟

از این گذشته دزدیدن یک دختر با تاکسی تو روز روشن در دل شهر به نظر چندان فکر بکری نمیاد. تو استانبول هستیم، تو ده که نیستیم، باید بیاد دم در خونه و اینجوری بوق بزنه؟

بخش قبلی را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.