شهروند ۱۲۵۱ پنجشنبه ۱۵ اکتبر ۲۰۰۹

اتل متل توتوله

هر چی بگی قبوله

بگو برام یه قصه

حکایت و مقوله

بگو برام ز خونه

از اون شهر نمونه

که شهر قصه ها بود

چه جوری شد ویرونه؟


یه روز فصل زمستون

یه روز برف و بارون

جارچیا جار زدن

نقاره ها قار زدن

خط و نوشته اومد

گفتی فرشته اومد!

نگو که اون فرشته

که گفتی از بهشته

فرشته نی یه دیبه

همه ی کاراش فریبه

نقاب از چهره اش افتاد

همه چی رو داد به باد

های کشید هوی کشید

نقاب و از روی کشید


اتل متل توتوله

دیو اومده تو خونه

حالا تو شهر قصه

همه ی درها رو بسته

گلها رو کند از ریشه

درختا رو با تیشه


قناری ها زندونی ان

حنجره هاشون خونی ان

کبوترای خسته

کنج قفس نشسته


عاشقا روی داران

به جرمی که ندارن

مادر و خواهراشون

حق گریه هم ندارن


دخترکا تو زندون

اسیر دیو و حیوون

ندای خفته در خون

تو بستر خیابون


حالا تو شهر قصه

خورشید و ماه اسیرن

گلهای خوب گلدون

چه بی صدا می میرن


اتل متل دوباره

قصه ادامه داره