۱

هنوز نیمه ی ماه هم نشده، درست دوازدهم است که باز همه چیز تمام شد. گوشت، تخم مرغ، سیب زمینی، رب گوجه فرنگی، نمک، لوبیا، ادویه، ماست، پیاز… انگار قرار گذاشته اند همگی با هم تمام شوند لامروت ها. یک شبانه روز به این فکر گذشت که چه چیزهایی را بخرم که ضروری است و از هر کدام چقدر و چه اندازه…. در کنار این ذهنم هر لحظه مثل یک ابَر ماشین حساب تند تند خرج و مخارج و تعداد روزهای رفته ی ماه و روزهای مانده تا پایان ماه و روز حقوق و پول قبض های آب و برق و گاز و تلفن و پرداخت دو قسط سی و چهل ساله و… را حساب می کرد. باید با همین مبلغ اندک تا آخر ماه ساخت و زندگی کرد. باید در مقابل گرانی و تورم و فشار کمرشکن اقتصادی دوام آورد چاره ای نیست…. باید کوشید مانند سخت جان ترین موجود جهان بود. مثل خرس آبی( تاردیگرید) میکروسکوپی بود. موجودی ششصد میلیون ساله که از پنج انقراض بزرگ جهان جان بدر برده، تاب گرمای ۱۵۱+ و سرمای ۲۷۲- درجه سانتیگراد را دارد، حتا در خلا زندگی می کند و در تشعشعات اتمی هم زنده می ماند و می تواند دی ان ای خود را ترمیم کند. آری باید مقاوم بود، سرسخت بود! انسان اگر بخواهد می تواند. انسان ایرانی اگر بخواهد به راحتی می تواند.                                                

هوا خوب و دل انگیز بود. آسمان لاجوردی و فریبا بود. چند تکه ابر زیبا در کمال آراستگی در گوشه ی آسمان نشسته بودند، خورشید نیز طلایی و جوان تر از همیشه نور می افشاند. به راستی خورشید خوب مانده بود هیچ بهش نمی آمد ۶/۴ میلیارد سال از عمرش می گذرد… خیس عرق شده بودم. درونم داغ شده بود. عرق از پوستم چون چشمه می جوشید. به پیرامونم نگاه کردم. همه مثل من بودند. همگی در آتش پر لهیب دوزخ تورم و گرانی در حال بریان شدن بودیم. همگی مقابل غول گرانی به کرنش درآمده بودیم. زانو زده بودیم. از او رزق و روزی برای زنده ماندن را دریوزه می کردیم. با التماس، با چهره ای درهم شکسته، با اندامی دو تا و چشمانی گریان چون گدایان کاسه به دست، در انتظار صدقه و لطف و مهربانی تورم صف بسته بودیم. تورم گداخانه ای سترگ برای ما مردم عادی برپا کرده بود. گرانی، خوشگواری هوا را غیرقابل تنفس و غیرقابل تحمل کرده بود. گویی از آسمان نیلگون تیر و ژوبین و گوپال می بارید، همه زخمی و خسته ی گرانی بودند. چهره ها رنگ پریده بود، تن ها بی جان و لرزان … تورم آدم ها را سبک و شکننده کرده بود. بسیار مهیب تر از پوکی استخوان، به عمق تار و پودشان تاخته بود و آنها را تهی کرده بود. اگر در معرض تند باد قرار می گرفتند بی گمان به کویرهای سوزان تر پرتاب می شدند. اگر شی نه چندان سختی بر آنها فرو می آمد درهم می شکستند. تورم ماشه ی عصبیت را چکانده بود. عصبیت در فضا پخش بود. همه چیز تلخ و گزنده و بی حوصله می نمود.         

هر چه می خریدم، هر چه کارت می کشیدم، هر چه به پولی که برای تا آخر ماه باقی می ماند فکر می کردم، هر چه حقوقم مثل یک تکه یخ مفلوک در کوره ی تورم تندتر آب می شد، اعصابم بیشتر و بیشتر بهم می ریخت، کشیده می شد. گویی از تمام جهات سیم های فلزی به تنم وصل کرده بودند و می کشند. چیزی به تلاشی کامل نمانده بود. تندخوتر و بدعنق تر شدم. با همه چیز و همه کس سر جنگ و دعوا داشتم. با ترازوی میوه فروش، با دماغ خواربارفروش، با ساتور قصاب، با زبان آویزان سر بریده ی گوسفندی که گویی زبانش را برای من درآورده بود، با دخترک نحیف صندوقدار سوپرمارکت که از فرط بی خونی در آستانه ی غش بود، با پیاده روی پر از چاله و پستی و بلندی، با ماشین هایی که در کمال بی نظمی کنار خیابان یا گاهی وسط خیابان رها شده بودند و صاحبان شان فکر می کردند پارک کرده اند، با هواپیمایی که مثل مگس کوچک شده بود و از بالای این منظره ی تورم زده می گذشت….توی سرم جهنم بر پا بود. از بس حساب و کتاب کردم سرم پر از عدد و رقم شده بود. اگر می شد از آنها پرینت گرفت، طول کاغذ پرینت آن تا پایتخت تا دفتر مدیریت اقتصادی کشور تا مقر رئیس مملکت امتداد می یافت. جالب آنکه این حجم انبوه حساب و کتاب درست هم از آب در نمی آمد، زیرا تورم مثل یک مار میان شنزارهای کویر به سرعت برق، با تنی پر پیچ و خم و لغزنده به جلو می خزید. هر چه می کوشیدی خودت را به آن برسانی، لااقل دمش را بگیری، موفق نمی شدی. گره بر شن می زدی. نه سالیانه بود نه ماهیانه نه هفتگی، تورم روزانه بلکه ساعتی و دقیقه ای بود. تورم، جمیع خدایان زمان را به سخره گرفته بود. اگر هر روز در دنیا جهانیان با تلاطم قیمت نفت و گاز و فلزات با ارزش مواجه بودند ما در این مُلک پرگهر با توفان های هولناک قیمت مایحتاج اولیه زندگی. تغییرات شگرف قیمت ها. همه ی قیمت ها تغییر می یافت. زیر و رو می شد. تغییرات و جابجایی هایی چنان سترگ که صد رحمت به زلزله!… هر روز زلزله ای اقتصادی، هر روز سونامی ای تورمی. حاصل: خرابی ها و ویرانی های فراوان و بی شمار. ویرانی آدم ها، خانواده ها، ایده ها، آرزوها، فرداها، افق ها، نسل ها، اندیشه ها، نگاه ها، سلیقه ها، ذوق ها، انهدام انسان و اخلاق، نابودی انسانیت و ارزش های انسانی، ایجاد گسل های ژرف و هول انگیز در عمق جامعه، در ژرفنای اجتماع، در میان طبقات مردم. گسل هایی که اغنیا را غنی تر و بیچارگان را بیچاره تر می کرد. طبقه ی متوسط را در کام می کشید و به بی چیزان افزوده اش می کرد. گسل هایی که چون ساعت شنی مردمان را از غربالی می گذراند و همگی را چون تفاله، چون بی مصرفان بر کفه ی بیچارگان می ریخت. کفه ی بی چیزان هر لحظه سنگین تر از اغنیا می شد.                                                                                                                    

پس از جنگ و جدال فراوان و محاسبات بی شمار با خود، پس از آنکه با یک دست اسلحه، کارت بانکی نزار و لاغر به جنگ هزاران غول گرانی رفتم و توانستم خرد و خمیر با درون و بیرونی زخمی و خونین و بغضی فرو خورده، دو پلاستیک«خرید» به غنیمت بگیرم، با اندک جانی که برایم مانده بود به سوی خانه عقب نشینی کردم.        

۲

سر کوچه در حالی که غرق در اندیشه های آغشته به زهر تورم بودم، صدایی شنیدم که به آهستگی گفت:« آقا میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم» سرم را به سوی صدا چرخاندم. زنی بود کوچک اندام با چهره ای پاکیزه و نجیب. چهره اش از شدت شرافت برق می زد، در عین حال مظلومیت خاصی هم در آن نمایان بود. در چشمانش می شد نوعی تردید، خویشتن داری، حس شرمندگی، آزادگی …. را دید. فکر می کنم رنگ چشمانش روشن بود. در دستش ساک مشکی رنگی بود که معلوم بود خیلی هم سنگین است چون شانه اش را کج کرده بود. گفتم:«بفرمایید!» فورا از گفتن این حرف پشیمان شدم. فکر کردم نیازمند است و حالاست که تقاضای پول کند. این روزها همه جا پر از مردمان نیازمند است. حتا کسانی که فکرش را هم نمی کنید نیازمندند. با ساکی که در دست داشت احتمالا می خواست بگوید مسافری در راه مانده است که پول خرید بلیت را ندارد. داستانی تکراری اما همیشه تاثیرگذار. پول همراه نداشتم که به او بدهم، فقط کارت بانکی در جیبم بود. همان کارت لعنتی نحیف. با لحنی آرام گفت:« میخواستم یه کتابو بهتون معرفی کنم!» اسم کتاب را که آورد یک باره گر گرفتم، گویی آتش به انبار هیزم خشک انداخته باشند، با پرخاش گفتم:« کتاب چی کشک چی، کی تو این دوره زمونه کتاب میخونه، همه گرفتار این لامصبن، گرفتار شکم(دو پلاستیک خرید را بالا آوردم و چون پرچم تکان دادم) کسی به فکر غذای روح نیست، همه درگیر غذای جسمن، تازه چه کتابی، چه داستانی، کتابا هم دیگه مث قبل نیستن، قبلا تیراژ کتاب سه هزار جلد پنج هزار جلد بود، الان رسیده به زیر صد تا، شده جزوه، پنجاه نسخه شصت نسخه، این فاجعه نیست؟ جمعیت شده هشتاد میلیون تیراژ کتاب شده زیر صد نسخه، اینقدر کم… » به آرامی گفت:« مث اینکه شما هم تو کار کتاب هستین؟» با پرخاش و عصبیت گفتم:« آره»( نگفتم چقدر شعر و داستان دارم که جرأت چاپ کردن شان را ندارم!) و ادامه دادم:« تازه کتابا هم که اصل و اورژینال نیستن، سانسور شده و ابتر شده هستن، صدای تبر سانسورچی ها، صدای قیچی هاشون، صدای اره برقی بریدن و قطع کردن شون از هر صفحه، هر پاراگراف، هر خط به گوش میرسه، الان یه چیزی نشونتون میدم تا بفهمید چقدر وضع خرابه» با دستی لرزان و عصبی گوشی را از جیبم درآوردم و به سراغ واتس آپ رفتم و عکسی را که از یک قرارداد گرفته شده بود، نشانش دادم. زن با دقت نگاهی به گوشی ام انداخت و آهسته گفت:« این چیه؟» گفتم:« قرارداد شرکت کارآفرینی سانسور کتاب!» متوجه ی منظورم نشد و با تعجب بیشتر نگاهم کرد، به تندی گفتم:« تو این قرارداد نوشته دو نفر به اسم داوود حصبایی و سهراب حمیدی یه شرکتی ثبت کردن به اسم “موسسه فرهنگی هنری کارآفرینان فرهنگ و هنر” و بعد با اداره ی کتاب وزارت ارشاد یه قرارداد به مبلغ چهار میلیارد تومن بستن و بنا شده سانسور کل کتابای مملکت رو انجام بدن، کارآفرینی جدید، کارآفرین سانسورچی! بفرمایید اینم خصوصی سازی سانسور جهت سیاستهای کلی اصل چهل و چهار قانون! صد رحمت به اعتمادالسلطنه بنیانگزار سانسور زمان ناصری و هزار رحمت به محرمعلی خان ممیزی دایم الحضور که مصرع معروف “رضا به داده بده و ز جبین گره بگشای” حافظ رو به “حسن به داده بده”… تغییر میداد!… تازه فقط اینا نیست چاپ کتابا خوب نیست، کیفیت افتضاحه، جنس کاغذ خوب نیست، کتابا پر از غلط و غلوطه، پر از اشتباه چاپی و املاییه، اصلا انگار چیزی به عنوان نمونه خوانی و ویرایش در کار نیست» زن بار دیگر آرام پرسید:« شما کتاب چاپ کردین؟» با عصبانیت بیشتر گفتم:« آره، پنج عنوان ترجمه چاپ کردم» زن با تحسین چشم در چشمم دوخت و گفت:« پس مترجمین!» بار دیگر به تندی گفتم:« بگذریم از قراردادهای تحمیلی ترکمانچای و گلستان واری که ناشرا با آدم می بندن… اگه این ملت شعور کتاب خوندن داشتن، اگه معرفت مطالعه داشتن، به این حال و روز نمی افتادن، هر چی میکشن از کتاب نخوندن و بی اطلاعی و بی دانشی شونه، آدم باسواد که کتاب نخونه از کور هم بدتره، اصلا از کور هم کورتره، اگه کتاب میخوندن، اگه از حق و حقوق خودشون مطلع میشدن اینقدر به خواری و ضلالت و گرونی و دریوزگی تن درنمیدادن…» زن آرام گفت:« حالا میتونم کتابو به شما معرفی کنم؟» با عصبانیت گفتم:« نه خانم!» و راهم را کشیدم و به سرعت به سوی خانه آمدم.               

در خانه وقتی از کنار کتابخانه ی لبریز از کتابم که به دیوار هال تکیه زده بود و گویی از آنکه چنان فضایی را اشغال کرده بود شرمنده بود، بی توجه گذشتم و خودم را به آشپزخانه رساندم و با دقت و وسواس و حوصله به چیدن تک تک چیزهای ارزشمند و گران قیمتی که خریده بودم در یخچال و قفسه ها و کشوهای کابینت پرداختم، به فکر فرو رفتم. چرا با آن زن این طور برخورد کردم؟ من که خودم ناسلامتی اهل کتاب و مطالعه ام چرا این قدر تند و عصبی و با پرخاش با آن زن صحبت کردم و توی ذوقش زدم. مگر آن بیچاره مسئول این نابسامانی ها و آشفتگی ها بود؟ مگر او مسئول نشر و چاپ در این کشور است؟ بیچاره با چه امید و شرمی به سوی من آمد تا درباره ی کتابش حرف بزند. آن قدر شرف داشت که آمده بود کتاب بفروشد. می توانست به جای کتاب، تن بفروشد… شاید بابت فروش هر کتاب درصدی بهش می دادند. شاید تعداد مشخص کرده بودند. مثلا به ازای فروش این تعداد جلد کتاب، این مقدار پول می دهیم. پولی مختصر… شاید کتاب خودش بود. به چهره اش می خورد کتاب خودش باشد. چهره اش بیشتر به کتاب نویس می خورد تا کتاب فروش. آری آری. حتما کتاب خودش بود. خودش نوشته بود. نویسنده بود یا شاعر؟ خدا می داند بابت نوشتن کتاب چقدر زحمت کشیده بود، چه ساعت ها، چه روزها، چه شب ها که وقت و زندگی بر سر آن گذاشته بود. اگر تالیف بود چقدر باید کتاب می خوانده و منابع جمع می کرده، اگر داستان و شعر هم بود، چقدر احساسات و عواطف و دقت در بکارگیری کلمات و جملات و تمرکز حواس و اشک چشم و حلاجی ذهنی باید صرف می کرده… اصلا چرا مستقیم آمد سراغ من؟ از کجا فهمید اهل کتابم؟ چهره ی من که کاملا عادی و مثل دیگران است. مثل همه ی گرفتاران چالش شکم. مثل همه در حال خرید و پلاستیک خرید در دست. زیستن برای خریدن، برای خوردن. اگر آن ریش چخوفی چند ماه پیش، موقع نوشتن آن داستان های کوتاه، را داشتم شاید می گفتم از ریشم حدس زده اما ریش که نداشتم… بیچاره از ساک برای حمل کتاب استفاده می کرد. ساک پر از کتاب بود. ساک سنگین، هیچ چیز مثل بار کتاب سنگین نیست. با خرید یک جلد کتاب حتا قدری بار او را سبک نکردم. کاش او را به خانه می آوردم و کتاب هایم را نشانش می دادم. کاش مهربان تر با او صحبت می کردم و لااقل یک کتاب ازش می خریدم. مگر قیمت یک کتاب در این دوره زمانه چند است؟ هر چه در این مملکت گران شود، کتاب گران نمی شود، یک کیلو گوشت کثیف بو گندوی پر از پیه و دنبه گوسفند شاید هم خر یا سگ صدهزار تومان است، قیمت یک کتاب مگر چند است؟ تازه گوشت هیچ گاه و هرگز تخفیف ندارد، اما کتاب بیچاره همیشه تخفیف دارد. گاه تخفیف کتاب تا پنجاه درصد است. پنجاه درصد، نصف قیمت. گویی زحمات کتاب نویس را به حراج گذاشته اند… آه کاش از او کتابی می خریدم. پشیمانم چرا نخریدم… باید از او کتاب بخرم. آری باید به او نشان دهم اهل کتابم و کتاب برایم از هر چیزی در این دنیا باارزش تر است. باید نشان دهم بین منی که اهل کتابم با کسی که نیست، تفاوت هست. تفاوت نه فقط در گفتار بلکه در عمل. با این فکر نگاه تحقیرآمیزی به آشپزخانه انداختم و به هال آمدم. دست نوازشی بر کتاب های کتابخانه ام کشیدم و از خانه بیرون زدم.            

هر چه اطراف را گشتم اثری از زن کتاب فروش نبود. هنوز آن چشمان روشن و اندام کوچک و لحن آهسته و شرماگین در ذهنم است. بارها در ذهنم از او پوزش خواسته ام و کتاب خریده ام. کاش دوباره او را ببینم.                                 

مرداد۹۸