بریده ای از رمان نفیر کویر
به اتاقی رسیدیم که روی درش نوشتهای به قلم قرمز بر کاغذی سفید چسبانده بودند و دورش را با نواری سبز قاب گرفته بودند. مادرم بیتوجه به علامت روی در وارد شد. آشکارا فکرش پر بود از چیزهایی که در پیش روی داشت.
زنی نازکاندام و بلندبالا پشت به در، رو به پنجره ایستاده بود و بیپروا از نگاه گستاخ خورشیدِ ظهر کویر به سینهی داغی خوردهی زمین زل زده بود. با سلام مادرم ناگهان و چنان وحشتزده برگشت که گویی تا مغز استخوان برهنه بود. لبخندی روی لبش نقش بست. پلکهایش تا مرز بسته شدن روی هم نشستند و روی گونهی چپش جای انگشتی فرو رفت و مدتی طول کشید تا دوباره به حال نخست برگشت. بهسرعت بر زمین آجری اتاق کوبید و پشت میز فلزی نقرهای رنگش قرار گرفت. اتاقش از همهی اتاقهای مدرسه بزرگتر بود و کف و دیوارهایش تازه شسته شده بودند. من و گلابتون جلو او ایستادیم. عینکش را از روی میز برداشت و به چشمهایش زد. به من نگاه کرد و اسمم را پرسید. از شهر میآمد و با لهجهای متفاوت حرف میزد. سرم را پایین انداختم و گفتم: “گلی، خانم.”
“بهبه، خودت هم گلی؟”
گوشهایم میتپید و کندهی جانم شعله میکشید، گویی چند خورشید سوزان را یکجا فرو بلعیده بودم، “بله، خانم.” احساس کردم همهی آنچه او میخواست نگفتهام. آب دهانم را طوری فرو دادم که صدای هورت بلندی در خاموشی عریان مدرسه پیچید و گفتم: “هم گلم، هم خانمگلی.”
این واژههای افسونکننده و این جسارت غریب از کجا آمد؟ خانم مدیر چنان قهقههای سرداد که صدایش از دهانهی باریک در بیرون رفت و راهروی خالی مدرسه را درنوردید. لبهایش را جمع کرد، اما هنوز سوراخ روی گونهاش پر نشده بود که پرسید: “کلاس چندم میروی، خانمگلی؟”
“کلاس اول، خانم.”
بار دیگر لبخندی زد و از زیر چند دفتر بزرگ و کوچک، دفتر قرمزی را بیرون کشید. بهگمانم از من خوشش آمده بود. دوباره به سراپایم نگاه کرد و پرسید، “دست راستت را به من نشان میدهی؟”
از این پرسش خندهام گرفت. من اگر دست راستم را نمیدانستم که نمیتوانستم قالی ببافم. شکمگنده بارها در شیپور حنجرهاش دمیده بود و با صدای وزغیاش گفته بود که “یادت نرود چاقو مال دست راست است، دختر!”
وقتی دست راستم را روی میز گذاشتم، لحظهای نگاهش روی انگشتهای ترکدار و چغرهای سفت روی بندهایش که چون اسفنجی کهنه خشک شده بودند، مات ماند و لبخندش زیر لایهای از حزن و درد جمع شد. اینبار گودی روی گونهاش بهسرعت ناپدید شد. مکثی کرد، سرش را رو به گلابتون برگرداند و از او مدارک مرا خواست.
گلابتون چشمهای خیره ماندهاش را تنگ کرد و ذهنش را چنان چلاند تا رازش را که هربار پس از برملاشدن مایهی نکوهشش را فراهم کرده بود حفظ کند که صورت جوانش چروک برداشت. ناچار با صدایی خاراگین پرسید، “چه مدرکی میخواهید؟” سپس مثل گناهکاری که در حضور دادستانی به گناهش اعتراف میکند، روانش کبود شد و با لحنی خاراگینتر گفت: “شناسنامهی خودم را آوردهام.”
خانم مدیر با قیافهای گیج و مبهوت گفت: “شناسنامهی خانمگلی را لازم داریم.”
از اینکه مرا خانمگلی میخواند، مست غرور بودم. سرم را چون زرافگان بالا میگرفتم و سینهام را جلو میدادم. او هم هربار که میگفت پشت لبهایش، که دیگر خبری از کرکهای جوانی بر آن نبود و جای موهای سفت و سیاه چیده شدهاش به سبزی میزد، پوزخندی داشت.
گلابتون ساکت ماند. گویی زبانش چون سنگ جلبک بسته به خزهها و بندها گیر کرده بود و سالیان سال بود که تکانی نخورده بود. خانم مدیر سرش را از روی دفتر قرمز باز جلو رویش برداشت و دوباره حرفش را تکرار کرد. زن بهزحمت و زیرلب گفت: “گلی شناسنامه ندارد.”
شاخهی نوشکفتهی نسترنش خشک شد. خانم مدیر با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: “چرا تا به حال برایش شناسنامه نگرفتهاید؟” این پرسش را بیاختیار پرسید و در میانهی راه صدایش را پایین آورد. گویی قصهی نوی نبود و پیشتر داستانهایی از این دست شنیده بود.
اما زن باید پاسخ میداد. کمی درنگ کرد. از تکرار بیثمر قصهاش تردید داشت. توان به لب آوردن رازی را که شاپرکها به ستارگان برده بودند و یکی پس از دیگری خاموششان کرده بود، گلبنها با شنیدنش خشک شده بودند و پیمانهزنها مستیشان پریده بود، نداشت. سرش را به سوی من برگرداند. معلوم میشد که کمان تیز نگاهم دهانش را نشانه رفته است و دیگر تحمل برق کورکنندهی این شمشیر منتظر را ندارد. لحظهای منومن کرد و سپس این دو جمله را که همواره از من دریغ کرده بود، برای نخستین بار پیش من به زبان آورد: “پدرش اهل افغانستان است و به او شناسنامه نمیدهند.” روانش را در خمرهای گذاشت و چشمبهراه تخمیر و تجزیهاش نشست.
خانم مدیر آهی کشید و از پشت میزش بلند شد. بیگمان این قصه را خوانده بود و این آه را در سربالایی سینه آماده داشت. از لابلای کرکرههای بالای پنجرهی قدی اتاقش به آسمان نگاه کرد و پس از مکثی بلند، با صدایی آکنده از دریغ گفت، “بدون شناسنامه که نمیتوانم اسمش را بنویسم.”
شاخههای روندهی آرزوهایم، که هرکدامشان را جسورانه زیر آسمان پردریغ و بیمهر کویر پرورانده بودم و چنان پروبالشان داده بودم که به هر حصار و پرچینی چسبیده، بیپروا جنبیده بودند و با چنگالهای چسبناکشان چند شهر آرزو را در هم تنیده بودند، به چشم بههم زدنی پژمردند و کبود شدند. خانم مدیر هنوز به همان گوشهی آسمان که تا چند ساعت دیگر با مرواریدهای سفید پوشیده میشد، زل زده بود، “ما حق نداریم اسم بچهای را که ایرانی نیست، بنویسیم.”
حالا دل من تندتر بر حصار سینه میکوبید. به این جمله حساسیت خاصی داشتم. دلم میخواست همانطوری که با دختر همسایهی پشتیمان دعوا کردم و از تکرار این عبارت بازش داشتم، بر سر خانم مدیر هم داد بزنم و بگویم من اینجا به دنیا آمدهام. اما اینبار ساکت ماندم و به امید رحم او میدان را به گلابتون سپردم.
“اگر شما اجازه بدهید که این بچه به مدرسه بیاید و سر کلاس بنشیند، چه کسی میفهمد که شناسنامه ندارد. درست است که شناسنامه ندارد، دل که دارد.”
در لابلای صدایش نالهای غریب و دور از منش وارستهی او تنیده شد، “خانم مدیر، نمیدانی چهقدر دلش میخواهد باسواد شود و کتاب بخواند. همهی قصهها را از بر میخواند.”
با این حرفها به یاد کتابهای کاغذکاهی و کویرزدهی بابابزرگ افتادم و دهانم شور شد، شاید اشکی از گوشهی چشمهایم فروریخته بود و راهی از کنار دیوار بینیام به دهانم باز کرده بود. هرگز نمیدانستم که مادرم به قصهخوانی من توجه دارد.
خانم مدیر از آسمان دل برید و به سمت ما برگشت. نگاه آرام، اما غرق در اندیشهاش را از روی گلابتون گذراند و بر من نشاند. نمیدانم از انتظاری که در زهدان مادر کشیده بودم، چهقدر طولانیتر شد تا آخرین گهوارهی امیدم از جنبیدن افتاد، “من که نمیتوانم کار غیرقانونی بکنم. اگر بفهمند، خود مرا هم از کار برکنار میکنند.”
کمی فکر کرد و بهسرعت به پشت میزش برگشت. با صدای ضربهی پاشنههای کفشهایش روی موزائیک کف اتاق دوباره گوی خاموش خورشید درونم برافروخت و شعله کشید. روی صندلیاش نشست. نفس عمیقی کشید و آنچه را که من از شنیدنش میترسیدم و مادرم از شنیدنش بیزار بود، گفت: “چرا خودت در خانه به او خواندن و نوشتن یاد نمیدهی؟”
مشخص بود که مادرم پاسخی ندارد. شرم داشت بگوید سواد ندارد و اگر میداشت، تاکنون زبانههای آتش سوزندهی تمنا را خاموش کرده بود. رو به من برگشت و به چشمهایم نگاه کرد. از نگاهش برمیآمد که از آغاز هم امیدی نداشته است. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و دست مرا که هنوز روی لبهی میز بود، گرفت و از اتاق بیرون آمدیم.
زری راست میگفت. خانم مدیر زن مهربانی بود ولی نه آنقدر که کارش را برای باسواد شدن من بهخطر بیاندازد. من و گلابتون هم بیگمان چنین انتظاری نداشتیم. به میان راهرو که رسیدیم، بار دیگر صدای پاشنههای توفانی کفشهایش را شنیدم. سرم را برگرداندم. کنار در اتاقش ایستاده بود. بهنظر در ذهنش چیزی را سبک سنگین میکرد. دوبار دیگر پاهایش را بر زمین کوبید و دو قدم به سمت ما آمد. نمیدانم مادرم هم متوجه شد یا نه. چون با همان سرعت دست مرا میکشید و میبرد. با نگاهم به عقب چند قدم تلوتلو خوردم و به جلو برگشتم. دوباره که سرم را برگرداندم، او رفته بود و فقط رگههای گرد و غباری که از جنبش پرشتاب اندامش به جای مانده بود، زیر پرتوهای خورشید پشت پنجره گرم میشدند و مست و مسرور تا دیوار روبرویی غلت میزدند…
رفتهرفته بوی نان تازه از داخل تنور به بیرون آمد و آدمهای بیشتری در صف جمع شدند. پشت سر من پسربچهی هفت هشت سالهای ایستاده بود و با سکهای که برای خرید نان آورده بود، روی دیوار چیزی میکند و گاهی نوک کفشِ ناآرام یا نامهربانش به پشت پای من میخورد. سرم را که برمیگرداندم، نیمخیز روی زمین مینشست و با بند کفشهای کتانیاش بازی میکرد. انگشت شست پای چپش از سوراخ جلو کفش بیرون زده بود.
سرانجام روی زمین دراز کشید و به اینسو و آنسو غلتید. او را از پیش میشناختم و میدانستم که فکری پلید در سر دارد. نگاهم را از او برگرفتم و به رقص ظریف اندام خمیری نانوا افکندم که ناگاه از ضربهی کف کفشهای پسرک به پشت زانوهایم به میان سینهی پیرمرد جلوی پرت شدم. پیرمرد وحشتزده از خواب پرید و عصایش را به سویم بالا برد. پسرک و پسر دیگری که ته صف ایستاده بود، قاه قاه خندیدند. پیرمرد مرا به عقب هل داد و با عصبانیت گفت: “بچه نمیتوانی آرام بگیری؟”
تا به خود آیم، پسرک از فرصت استفاده کرد و جای من ایستاد. به شدت عصبانی شدم. دندانهایم را روی هم فشردم و او را با دو دست به عقب راندم و گفتم: “هی، پسرجان، آسیاب به نوبت!” انگشتم را هم در هوا تکان میدادم.
او هم چشمهایش را گشاد کرد و با تمام نیرو مرا به دیوار چسباند و گفت: “برو گم شو افغانی!”
موجی از خشم بر ساحل سینهام چنگ میکشید و شکیبی بر من نمانده بود. با حرکتی تند ناخن دراز شست پایش را که لایهی ماندهای از کثیفی زیر آن نشسته بود، زیر کفشم له کردم. پسرک زانویش را خم کرد و صورتش را در هم کشید. انگشت پایش را فشار داد و درد را فروخورد. کت کوتاهش را که آسترش چروکیده بود و بر سر آرنجهایش جز چند رشته نخ نسجی نمانده بود و گویی چند نسل از نسلهای پیدرپی را پوشانده بود، از تن استخوانیاش وارونه درآورد و همچون تندبادی سهمگین یقهی پیراهنم را گرفت و مرا از صف بیرون کشید. لحظهای پایش سر خورد و یقهام را رها کرد. اما با یکی دوبار سکندری خوردن دوباره به سویم آمد و با کف دو دستش مرا از صورت به زمین زد. دوستش با دیدن این صحنه دمپاییهایش را در هوا پرتاب کرد و به سوی ما دوید. حسن کبابی هم از راه رسید. او همیشه برای شلوغ کردن و شعلهور کردن هر آتشی حاضر بود. سرش را روی ما خم کرده بود، پاهایش را محکم بر زمین میکوبید، دستهایش را در هوا بههم میزد و با شوقی سرشار پسرها را تشویق میکرد. مثل همیشه آب سرریز دهانش به همهجا میپاشید و از آن چشمهی جوشان چند قطره هم روی سروصورت من افتاد.
توگویی به یاد نمیآورد که همین روز پیشاش خانهی ما بود. چگونه با آن فکر توهمآلود و کژانگار میتوانست به یاد آورد. بیگمان ذهنش سخت آشفته بود و هیچ پردهای از پردههای نمایش زندگی را بهجا بازی نمیکرد، اما حواس پنجگانهاش خوب کار میکرد و بوی شامی یا کباب را شاید از فرسنگها آنسوتر میگرفت و چون گربههای ولگرد بهسرعت حاضر میشد. گوشهی اتاق مینشست و با نگاهش حرکت دست گلابتون را که از زمین تا روی چراغ سهفتیلهای بالا و پایین میشد، دنبال میکرد و بیصبرانه منتظر آماده شدن شامی میماند. وقتی شامیها را لای لقمههای بزرگ میپیچید و دندانهای شکستهاش را در لقمهها فرو میکرد، زیرچشمی مرا میپایید و پوزخندی را در پس نگاهش پنهان میکرد، چنان که گویی طنز شیرینی شنیده بود. میگفتند در زادروزش “او و مادرش را در سردابی تنها گذاشتهاند و آل گرفتهاند.” اول مادرش دیوانه شده بود و سپس خود او.
حالا بالای سر ما ایستاده بود و چنان پسرک و دوستش را به ذوق میآورد که گمان میکردم با من دشمنی دیرینه دارد. دیگر تردیدی نداشتم که دیروز را از یاد برده بود و ذهن نابسامانش به او مجالی برای اندیشیدن و تصمیمگیری درست نمیداد. شاید به همین دلیل او را بخشیدم و گلابتون را وادار نکردم که دستکم یکبار از شامیهای سرخ شده محرومش کند.
زنی از میان صف بیرون آمد و هردوی آنها را به عقب هل داد و دست مرا گرفت و از جایم بلند کرد. نهیبی وهمآور به حسن کبابی رفت و او را هم ساکت کرد.
پوست گونههایم از برخورد با زمین و سنگریزههای نوک تیزی که از کف تنور نانوایی بیرون ریخته بودند، کنده شده بود و میسوخت. قطره اشک لرزانی را در بوم چشمهایم چرخاندم و از فروریختن بازش داشتم. گرد و خاک روی سینهی پیراهنم را تکاندم و وارد صف شدم. پیرمرد سنگریزههای نانهایش را با نوک عصایش کند و آنها را در دستمالی بست و با نیمنگاهی آمیخته از غضب و دلخوری به سراپای من و همنبردم جا را برای من خالی کرد.
هنوز دستم را دراز نکرده بودم که پسرک بر پنجههایش سوار شد و صورت برافروختهاش را جلو آورد و با فریادی کینآلود به شاگرد نانوا گفت: “به او نان نده!”
این همه بغض و کین و بدخواهی از کجا بود؟
شاگرد نانوا شگفتزده به او نگاه کرد. پسرک با همان فریاد خشمگین گفت، “او افغانی است.”
شاگرد نانوا با نگاهی مضحک مرا برانداز کرد و پوزخندی تحقیرآمیز زد.
ابروهایم را در هم کشیدم و با صدای بلند داد زدم، “من دختر گلابم.”
پسرک خندید و پرسید، “اگر راست میگویی، پدرت کیست؟”
نانها را بهسرعت از زیر دست شاگرد نانوا برداشتم، زیر بغلم گذاشتم و با اخمی تند از صف بیرون آمدم. اما پسرک هنوز اصرار داشت که دروغ میگویم. با همان ابروهای درهمکشیده به پسرک هم چشمغره رفتم و از آنجا دور شدم. جای زخمهای روی گونهام میسوخت و از این که زورم به او نرسیده بود، سخت خشمگین بودم.
از دیرباز هرگاه مرا میدید، انگشت شست و اشارهاش را دور زبانش حلقه میکرد و با سوتی بلبلی گروهی از پسربچهها را که صدای سوت او را میشناختند، صدا میزد. جمعی از پسرکان ریز و درشت چون مرغهای گرسنهی دریایی جیرجیرکنان گردم جمع میشدند و یکدم با وزنی شبیه به تلق تلق ماشینهای کارخانهی پشمبافی اف-غا- نی صدایم میکردند. گاهی بر سرشان فریاد میزدم و گاه که جمعشان را بیش از توانم میدیدم، خشمم را میخوردم و ساکت از کنارشان میگذشتم. اما پس از آن روز دیگر آهنگ موزون “اف-غا- نی” گفتنهایشان آن غیظ گذشته را در من برنمیانگیخت. آرام و خونسرد از میانشان میرفتم و از روی عادتی که رهایم نمیکرد، این کلمه را بخش میکردم و با خود میاندیشیدم که سه بخش دارد، درست مثل ای- را- نی، شاید خانم مدیر راست میگفت، اسمها و جاها با هم فرقی ندارند.
از جمعشان که دور میشدم، با انگشتهایم “ی- را- نی” را که بهتر از این نیاموخته بودم، میان گلهای دامنم مینوشتم. اما هنوز حرف “ف” یا “غ” را نیاموخته بودم و نمیتوانستم افغانی را بنویسم و نمیدانستم که چرا نمیتوانم بنویسم که دیگر نه خانم مدیر به کلاس کوچکمان آمد و نه آقا معلم.
آن روزِ جمعه من و بچههای دیگر روی صندلیها بازی کردیم، اسمهایمان را درست یا نادرست، بر تخته سیاه نوشتیم، عکس خانم مدیر و بچهی داخل شکمش را کشیدیم و تا ظهر منتظر ماندیم، اما آن روز جمعه هیچکس نیامد و جمعههای دیگر هم. یکی دو هفته که گذشت، دیگر دانشآموزی هم نیامد و من تنها شاگرد مرغدانی بودم، اتاقی که بار دیگر کف و پنجرههایش و حتا صندلیهای خالیاش با فضلههای جوجهها و مرغها رنگ خورده بود. گاه تا غروب آفتاب چند کاغذ را سیاه میکردم و با سفیدی گچ در رگهای تختهی کلاس قصههای سیاه جهان کهنه و شوخگین را روان میکردم و زیرچشمی دالان خانه را میپاییدم و طاقت انتظارم را طاق میکردم. وقتی کلاغها خاموش میشدند و گنجشکها از سرشاخهها ناپدید، نادانتر از صبح، دروازهی آموزشگاه بیآموزگارم را میبستم و لببسته و اخمبیز به اتاقمان برمیگشتم و رفتهرفته باور میکردم که دیگر کسی نخواهد آمد…