چند کلمه به یاد انقلاب ۵٧
می گویند در سال هاى اخیر یک روند “بازبینى” و “بازنگرى” در بین انقلابیون و چپگرایان اپوزیسیون ایران در جریان بوده است. نگاهى به نشریات متعددى که این طیف بویژه در خارج کشور منتشر می کند به وجود چیزى از این دست صحه می گذارد، هرچند در اینکه “بازبینى” کلمه مناسبى براى توصیف این روند باشد جاى تردید جدى هست. در خلوت، وقتى بیان حقیقت کسى را نمی رنجاند، می توان این روند را یک روند ندامت توصیف کرد، اما در انظار عموم، جایى که، بویژه این روزها، نزاکت سیاسى (Political Correctness) حکم می راند، شاید کلمه “نواندیشى” معادل بهترى باشد. یکى از اولین قربانیان این روند نواندیشى مقوله انقلاب و انقلابیگرى به طور کلى و انقلاب ۵٧ بطور اخص بوده است.
هر ماه کوهى مطلب توسط افراد و محافل و جریانات متشکل از بازماندگان و انقلابیون پا به سن گذاشته انقلاب ۵٧ منتشر می شود. خواندن و تعقیب کردن همه اینها و شریک شدن در مشغله ها و دنیاهاى ذهنى نویسندگان آنها هم عبث و هم بسیار دشوار است. اما دیدن روند “نواندیشى” که ذکرش رفت سخت نیست. می توان از شیوه “تداعى معانى” که یک ابزار روانشناس هاست سود جست و عکس العمل این ادبیات را به کلمات کلیدى اى، مثلا خود مقوله انقلاب، چک کرد. تصویرى که به دست مى آید جاى ابهام باقى نمی گذارد. انقلاب: افراط، انقلاب: خشونت، انقلاب: استبداد، انقلاب: انهدام.
و چرا که نه؟ آخر چه کسى از این بازماندگان انقلاب ۵٧ هست که بتواند یک لحظه چشمانش را ببندد و به ١٧ سال گذشته فکر کند و خاطرات شیرینى به یادش بیاید؟ میلیون ها مردم به زندگى در ارتجاعى ترین و وحشیانه ترین نظام اجتماعى محکوم شدند، جامعه اى مبتنى بر ترس، فقر و دروغ بنا شد که در آن خوشى ممنوع است، زن بودن جرم است، زندگى کردن جزا است و فرار غیر ممکن است. یک نسل کامل، شاید نیم بیشتر مردم، اصلا به این جهنم چشم گشوده اند و جز این خاطره اى ندارند. و براى بسیارى دیگر، زنده ترین خاطره، یاد چهره هاى فراموش نشدنى انسان هاى پاکى است که به خون کشیده شدند. مگر نه اینست که نقطه آغاز این کابوس سال ۵٧ بود، سال انقلاب؟
شاید براى بعضى عاقبت نافرجام انقلاب ۵٧ در این روند “نواندیشى” نقش داشته است، اما نه وسعت این ندامت و نه تلخى لحن و هیسترى نواندیشان امروز، هیچیک را نمی توان با ناکامى انقلاب ۵٧ توضیح داد. انگار کنار پلى نشسته اید و بازگشت لشگر شکست خورده اى را می بینید. غیرقابل انتظار نیست که این شکست خوردگان را محزون، مبهوت، ساکت و افسرده بیابید. اما این جماعت مشت گره کرده اند. وقتى دقیق تر گوش می کنید، می بینید انگار دارند سرودى را زمزمه می کنند، آرى، اشتباه نمی کنید، اینها دارند به جنگ می آیند، به جنگ “سرزمین” و “اردوگاه” و “قلعه” خود، یا به هرحال آنچه خود روزگارى چنین پنداشته و نامیده بودند. اینها دارند براى انتقام از “خود” و “خودى” هاى دیروز برمی گردند. براى کسى که از داخل قلعه به بیرون نگاه می کند، این حتما منظره هولناکى است.
کمتر انقلاب ناکام و جنبش شکست خورده اى چنین تلخ توسط مشتاقان دیروزش بدرقه شده است. انقلاب مشروطیت، جنبش ملى شدن صنعت نفت، دوران حکومت آلنده، انقلاب پرتغال، اعتصاب معدنچیان انگلستان، براى مثال، همواره احترام زیادى نزد پیش کسوتان و شرکت کنندگان خود داشته اند. علت نواندیشى امروز انقلابیون دیروز ایران را باید جاى دیگرى جستجو کرد. واقعیت اینست که همین سالها، سال هاى پس از انقلاب ۵٧، در سطح جهانى مصادف با رویداد به مراتب مهمترى بود. سقوط بلوک شرق، که این اواخر دیگر فقط در تبلیغات عوام فریب ترین سخنگویان پیمان هاى ورشو و ناتو و هالوترین طرفدارانشان به آن “اردوگاه سوسیالیسم” اطلاق می شد، یک زلزله سیاسى و اجتماعى بود که کل دنیا را تکان داد. نفس حذف یک قطب از جهانى دو قطبى، جهانى که همه چیزش، از اقتصاد و تولید تا علم و هنر، براى ده ها سال بر محور تقابل این دو قطب شکل گرفته بود، به اندازه کافى زیر و رو کننده بود. اما آنچه در قلمرو افکار و اندیشه تعیین کننده بود، این واقعیت بود که حاکمان جهان و گله وسیع سخنگویان و مبلغان جیره خوارشان در دانشگاه ها و رسانه ها، توانستند سقوط شرق را سقوط کمونیسم و پایان سوسیالیسم و مارکسیسم تصویر کنند. کل این شعبده بازى البته بیش از شش سال بطول نیانجامید و تمام شواهد امروز حاکى از اینست که این دوران فریب دیگر به سر رسیده است، اما این شش سال دنیا را تکان داد. این پایان سوسیالیسم نبود، اما سرنخى بود به اینکه پایان سوسیالیسم واقعا چه کابوسى می تواند باشد و دنیا بدون فراخوان سوسیالیسم، بدون امید سوسیالیسم و بدون “خطر” سوسیالیسم، به چه منجلابى بدل می شود. معلوم شد جهان، از حاکم و محکوم، سوسیالیسم را با تغییر تداعى می کند. پایان سوسیالیسم را پایان تاریخ خواندند. معلوم شد پایان سوسیالیسم پایان توقع برابرى است، پایان آزاداندیشى و ترقى خواهى است، پایان توقع رفاه است، پایان امید به زندگى بهتر براى بشریت است. پایان سوسیالیسم را حاکمیت بلامنازع قانون جنگل و اصالت زور در اقتصاد و سیاست و فرهنگ معنى کردند. و بلافاصله فاشیسم، راسیسم، مرد سالارى، قوم پرستى، مذهب، جامعه ستیزى و زورگویى از هر منفذ جامعه بیرون زد.
موج “نو اندیشى”اى که به دنبال این ماجرا در سطح کل جهان براه افتاد دیدنى بود. در یک مسابقه بین المللى ندامت و خودشیرینى، فضایل دیروز عار شمرده شدند، اصول دیروز نفرین شدند و آرمان هاى دیروز به ریشخند گرفته شدند. حقارت و تسلیم به عنوان معنى زندگى به کرسى نشست. در فرهنگ توابیت روشنفکران نظم نوین، هرکس که زندگى بهترى براى همنوعانش می خواست و معتقد بود که وضع موجود می تواند و باید تغییر کند، هرکس که به برابرى انسانها قائل بود و به یک آینده بهتر دعوتشان می کرد، هرکس که از لزوم تلاش جمعى آدمها براى تاثیرگذارى بر سرنوشت و سهمشان در جهان سخن می گفت، هرکس که دولت و جامعه را در قبال فرد و آسایش و آزادى او مسئول می دانست، از هزار و یک تریبون، خوش خیال، قدیمى، کم عقل و پا در هوا لقب گرفت. یأس نشان خرد شد، رها کردن آرمان هاى والاى بشرى واقع بینى و درایت خوانده شد. ناگهان معلوم شد که هر ژورنالیست تازه استخدام و هر استادیار تازه به کرسى رسیده و هر سرهنگ بازنشسته پاسخ غول هاى فکرى جهان مدرن، از ولتر و روسو تا مارکس و لنین، را دارد و کل معضل آزادیخواهى و برابرى طلبى و تلاش هاى صدها میلیون انسان در چند قرن اخیر، جز اتلاف وقت بیحاصلى در مسیر رسیدن به عمارت با شکوه “پایان تاریخ” نبوده است و باید هرچه زودتر به فراموشى سپرده شود.
در متن این فضاى بین المللى است که انقلابیون دیروز به “بازاندیشى” پیرامون انقلاب ۵٧ و انقلابیگرى به طور کلى نشسته اند؛ و نتایجى که گرفته اند بیش از آنکه از ناکامى انقلاب ۵٧ ناشى بشود، مدیون روند تمسخر ایده آل ها و اصول در مقیاس بین المللى است که چند سالى به مد روز بدل شد.
گفته اند که تاریخ را همواره فاتحین مى نویسند. اما باید افزود که تاریخى که شکست خوردگان مى نویسند به مراتب دروغین تر و مسموم تر است. چرا که این دومى جز همان اولى در لباس تعزیه و نوحه و تسلیم و خودفریبى نیست. اگر تاریخ داستان تغییر است، آنگاه تاریخ واقعى تاریخ شکست نخوردگان است. تاریخ جنبش و مردمى است که همچنان تغییر می خواهند و براى تغییر تلاش می کنند. تاریخ کسانى است که حاضر نیستند ایده آل ها و امیدهاى خود براى جامعه بشرى را دفن کنند. تاریخ مردم و جنبش هایى است که در انتخاب اصول و اهداف خویش مخیر نیستند و ناگزیرند براى بهبود آنچه هست تلاش کنند. انقلاب ۵٧ در تاریخ فاتحین و شکست خوردگان هر دو، پله اى در عروج اسلام و اسلامیت و مسبب شرایطى است که امروز در ایران حاکم است. در تاریخ واقعى، اما، انقلاب ۵٧ جنبشى براى آزادى و رفاه بود که در هم کوبیده شد.
مصائب دوران پس از انقلاب در ایران را باید به پاى مسببین آن نوشت. مردم حق داشتند رژیم سلطنت و تبعیض و نابرابرى و سرکوب و تحقیرى را که شالوده آن را تشکیل می داد نخواهند و به اعتراض برخیزند. مردم حق داشتند که آخر قرن بیستم شاه نخواهند، ساواک نخواهند، شکنجه گر و شکنجه گاه نخواهند. مردم حق داشتند در برابر ارتشى که با اولین جلوه هاى اعتراض کشتارشان کرد دست به اسلحه ببرند. انقلاب ۵٧ حرکتى براى آزادى و عدالت و حرمت انسانى بود. جنبش اسلامى و دولت اسلامى نه فقط محصول این انقلاب نبود، بلکه سلاحى بود که آگاهانه براى سرکوب این انقلاب، هنگامى که ناتوانى و زوال رژیم شاه دیگر مسجل شده بود، به میدان آورده شد. برخلاف نظرات رایج، جمهورى اسلامى وجود خود را در درجه اول مدیون شبکه مساجد و خیل آخوندهاى جزء نبود. منشاء این رژیم قدرت مذهب در میان مردم نبود، قدرت تشیع، بی علاقگى مردم به مدرنیسم و انزجارشان از فرهنگ غربى، سرعت بیش از حد شهرنشینى و کمبود “تمرین دموکراسى”، و غیره نبود. این خزعبلات ممکن است به درد کاریر شغلى “شرق شناسان” نیم بند و مفسرین رسانه ها بخورد، اما سرسوزنى به حقیقت ربط ندارد. جریان اسلامى را همان نیروهایى به جلوى صحنه انقلاب ۵٧ کشیدند که تا دیروز زیر بغل رژیم شاه را گرفته بودند و ساواکش را تعلیم می دادند. آنها که پتانسیل رادیکالیزاسیون و دست چپى از آب در آمدن انقلاب ایران را می شناختند و از اعتصاب کارگران صنعت نفت درس خود را گرفته بودند. آنها که به یک کمربند سبز در کش و قوس هاى جنگ سرد نیاز داشتند. براى “اسلامى” شدن انقلاب ایران پول خرج شد، طرح ریخته شد، جلسه گرفته شد. هزاران نفر، از دیپلومات ها و مستشاران نظامى غربى تا ژورنالیست هاى همیشه باشرف دنیاى دموکراسى ماه ها عرق ریختند تا از یک سنت عقب مانده، حاشیه اى، کپک زده و به انزوا کشیده شده در تاریخ سیاسى ایران، یک “رهبرى انقلاب” و یک آلترناتیو حکومتى براى جامعه شهرى و تازه – صنعتى ایران سال ۵٧ بسازند. آقاى خمینى نه از نجف و قم و در راس خیل ملاهاى خر سوار دهات سر راه، بلکه از پاریس آمد و با پرواز انقلاب. انقلاب ۵٧ تجسم اعتراض اصیل مردم محروم ایران بود، اما “انقلاب اسلامى” و رژیم اسلامى محصول جنگ سرد بود، محصول مدرن ترین معادله سیاسى جهان آن روز. معماران این رژیم، استراتژیست ها و سیاست گذاران قدرت هاى غربى بودند. همانها که امروز از درون لجنزار نسبى گرایى فرهنگى، هیولاى مخلوق خودشان را به عنوان محصول طبیعى “جامعه شرقى و اسلامى” و درخور مردم “جهان اسلام” یکبار دیگر مشروعیت می بخشند. کل امکانات اقتصادى و سیاسى و تبلیغاتى غرب براى ماهها قبل و بعد از بهمن ۵٧ براى به کرسى نشاندن این رژیم و سر پا نگاهداشتن آن بسیج شد.
اما اینکه نفس اجراى این مهندسى اجتماعى در ایران مقدور شد، مدیون اوضاع و احوال و نیروهاى سیاسى و اجتماعى داخل ایران بود. ماتریال کافى براى این کار فراهم بود. حرکت اسلامى در همه کشورهاى منطقه وجود داشته است، اما تا رویدادهاى ایران در هیچ مقطعى این جنبش به یک جریان سیاسى قابل اعتنا و یک بازیگر اصلى در صحنه سیاسى این کشورها بدل نشده بود. (ضد) انقلاب اسلامى را نه به نیروى ناچیز حرکت اسلامى، بلکه روى دوش سنت هاى سیاسى اصلى اپوزیسیون ایران ساختند. ضد انقلاب اسلامى را روى دوش سنت ملى و به اصطلاح لیبرالى جبهه ملى ساختند که از کارگر و کمونیست بیش از هر چیز هراس داشت و تمام عمرش را زیر شنل سلطنت و عباى مذهب به جویدن ناخنهایش گذرانده بود. سنتى که در تمام طول تاریخش قادر نشد حتى یک تعرض نیم بند سکولار به مذهب در سیاست و فرهنگ در ایران بکند. سنتى که رهبران و شخصیتهایش جزو اولین بیعت کنندگان با جریان اسلامى بودند. ضد انقلاب اسلامى را روى دوش سنت حزب توده ساختند که ضد ـ آمریکایى گرى به هر قیمت و تقویت اردوگاه بین المللى اش فلسفه وجودى اش را تشکیل می داد و رژیم اسلامى را، مستقل از اینکه چه به روز مردم و آزادى می آورد، زمین بارورى براى مانور و مانیپولاسیون میدید. رژیم اسلام را روى دوش سنت منحط ضد – مدرنیست، ضد “غرب زدگى”، بیگانه گریز، گذشته پرست و اسلام زده حاکم بر بخش اعظم جامعه هنرى و روشنفکرى ایران ساختند که محیط اولیه اعتراض جوانان و دانشجویان را شکل می داد. خمینى پیروز شد، نه به این خاطر که مردمانى خرافاتى عکس او را در ماه دیده بودند، بلکه به این خاطر که اپوزیسیون سنتى و این فرهنگ منحط ملى و عقبگرا، او را، که در واقع وارداتى ترین و دست سازترین شخصیت سیاسى تاریخ معاصر ایران بود، “ساخت ایران”، خودى و ضد غربى تشخیص داد و به تمجیدش برخاست. ضد انقلاب اسلامى محصول این بود که ابتکار عمل در صحنه اعتراضى از دست حرکت مدرنیستى – سوسیالیستى کارگران صنعت نفت و صنایع بزرگ، به دست اپوزیسیون سنتى ایران افتاد. اینها بودند که پرسوناژ خمینى و سناریوى انقلاب اسلامى را از غرب تحویل گرفتند و عملا به توده مردم معترض فروختند.
علیرغم همه اینها، معرکه گیرى اسلامى تنها توانست وقفه اى در روند انقلاب ۵٧ ایجاد کند. رویدادهاى دوره بلافاصله پس از قیام بهمن نشان داد که دینامیسم انقلاب هنوز برجاست. نشان داد که مردم، هرچه بر زبانشان انداخته شده بود، به هرحال نه براى اسلام بلکه براى آزادى و رفاه اجتماعى به میدان آمده بودند و هنوز در میدان مانده بودند. بالاخره، انقلاب ۵٧ مثل اکثر انقلابات، نهایتا نه با فریب و صحنه سازى، بلکه با سرکوبى بسیار خونین به شکست کشیده شد. فاصله ٢٢ بهمن ۵٧ تا ٣٠ خرداد ۶٠ تمام آن فرصتى بود که اسلام و حرکت اسلامى با همه این سرمایه گذارى ها و تلاش ها توانست براى موکلین مستأصل رژیم شاه بخرد. و البته از این بیشتر نیاز نداشتند. در تاریخ واقعى ایران، ٣٠ خرداد به ١٧ شهریور می چسبد و حلقه بعدى آن است. خمینى، بازرگان، سنجابى، مدنى، فروهر، یزدى، بنى صدر، رجایى و بهشتى، نام هایى هستند که باید به دنبال محمدرضا پهلوى، آموزگار، شریف امامى، بختیار، اویسى، ازهارى و رحیمى آورده شوند، به عنوان مهره هایى که یکى پس از دیگرى جلوى صحنه می آیند تا شاید راه انقلاب و اعتراض مردم را سد کنند. رژیم سلطنت و مهره هاى رنگارنگش در مقابل ضربات پى در پى جنبش اعتراضى شکست خوردند. حکومت اسلامى، در عوض، قادر شد فرصت بخرد، نیروى ارتجاع را بازسازى کند و انقلاب مردم را به خونین ترین شکل در هم بکوبد. دستور کار هر دو رژیم یک چیز بود.
نیم بیشتر مردم ایران جوان تر از آنند که حتى خاطره گنگى از انقلاب ۵٧ داشته باشند. رابطه اینها با رویدادهاى آن دوره بى شباهت به رابطه نسل انقلابیون ۵٧ با وقایع دوران مصدق و ماجراى ٢٨ مرداد نیست. دورانى سپرى شده و غیر قابل لمس که ظاهرا فقط در ذهن نسل معاصر خودش زنده و مهم تلقى می شود. روایتها از آن دوران زیاد و مختلفند، اما بیش از آنکه چیزى راجع به حقیقت تاریخى بگویند، راجع به خود راوى و مکانش در دنیاى امروز حکم می دهند. انسان همیشه از دریچه امروز به گذشته می نگرد و در آن در جستجوى یافتن تائیدى بر اراده و عمل امروز خویش است. نواندیشان ما نیز در نگاه به انقلاب ۵٧، در پى برافراشتن پرچمى در ایران ٧۵ هستند. اما این پرچم همیشه وجود داشته است. اینکه هر بار چه کسى، با چه تشریفاتى و با زمزمه چه اوراد و آیاتى، زیر این پرچم حضور به هم میرساند مساله اى ثانوى است.
انتشار اول: فصلنامه نقطه، شماره ۴ و ۵، زمستان ٧۴ و بهار ١٣٧۵
این مقاله مجددا در خرداد ١٣٧۵، ژوئن ١٩٩۶، در نشریه انترناسیونال شماره ٢٩ منتشر شد.
* منصور حکمت انقلابی و نظریهپرداز مارکسیست و مبارز و فعال سیاسی کمونیست بود. او بنیانگذار و رهبر سیاسی حزب کمونیست ایران و حزب کمونیست کارگری ایران به شمار میآید. منصور حکمت در سال ۱۳۸۱ و در حالی که تنها ۵۱ سال داشت، به دلیل بیماری سرطان، در لندن جان سپرد.
در سالروز تولد او (۴ ژوئن – ١۵ خرداد)، هموندان فکری و سازمانی منصور حکمت بزرگداشت هایی برای او برپا می کنند. هفته ی حکمت قرار است هفته ی بزرگداشت دست آوردهاى زندگى کوتاه اما بسیار پربار منصور حکمت باشد.
در این رابطه مقاله ی فوق در پیوند با انقلاب ۵۷ را خانم مینو همیلی برای چاپ در شهروند ارسال کرده است.