شهروند ۱۲۵۲ پنجشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹
«گریزگاهی می جویم
پیش تو
از خویش
گریزگاهی برای این دست های خالی از صلح
تا به ترس های من
خیره نشوند.
عصر من
عصر خشم است و انتقام
عصر حزب های از هم پاشیده ای
که آرمان های بی رمقشان
با خاطرات اعدامیان بی کفن
در خاک فرو می رود،
تا ما در هوای آزاد
به تماشای استبداد بنشینیم.
عصر من
عصر تهی دستی ست
و از شهرزاد قصه گو شنیده است
هزار و یک شب هم که چشم هایش را ببندد
هیچ شاهزاده ای
سراغ پیشانی اش را نمی گیرد.
گریزگاهی می خواهم
پیش تو
از این عصر
تا به یاد نیاورم
جهان، جوان نمی شود
و من به گذشته بر نمی گردم
و تو،
که تمام چشم های دنیا را به ما بخشیدی
و هیچ وقت دیده نشدی،
یک روز خسته می شوی
و دستِ حادثه را نمی گیری.
گریزگاهی می جویم
تا باور کنم
هر پروانه ای از مرگ رهایی یابد
جهان خوشرنگ تر خواهد شد.»