تفسیر رؤیا (Dream Interpretation)
تفسیر رؤیا از فروید شروع می شود و بعد به یونگ می رسد. کارل گوستاو یونگ (Jung) تنها پسر یک کشیش پروتستان انجیلی اصلاح طلب سوئیسی بود. هشت عمو و پدربزرگ مادری یونگ همگی کشیش بودند، اما خاندان پدری یونگ به گوته، شاعر آلمانی می رسید. یونگ در دوازده سالگی به دلیل بیماری صرع مدتی نتوانست در مدرسه حضور یابد، اما بالاخره از سرگیجه و ضعف خلاصی یافت و به تدریج به مردی بلند قد و خوش چهره و ورزشکار تبدیل شد. او در جوانی مجذوب فلسفه بود. دانشگاه بازل سوئیس به یونگ بورس تحصیلی در رشته ی پزشکی داد و بالاخره موفق به اخذ دکترای تخصصی روانپزشکی شد.
یونگ در سال ۱۹۰۳، در ۲۸ سالگی با دختری زیبا و محجوب از خانواده ای ثروتمند و کارخانه دار ازدواج کرد. این ازدواج موجب آزادی مالی یونگ شد. نظریات یونگ تحت عنوان روانشناسی تحلیلی (سایکوآنالیز) معروف است. یونگ را در کنار فروید از پایه گذاران دانش نوین روانکاوی قلمداد می کنند.
یونگ معتقد است که تجزیه و تحلیل اسطوره ای ما را به لایه های عمیق وجودمان ربط می دهد، به آن چیزی که یونگ آن را روح حیوانی قدیمی (Archetypal Animal Soul) می نامد.
دانش به کهن الگوها ما را در فهم عمیق اسطوره ها کمک می کند و می تواند به پرسش های زیر پاسخ دهد:
۱- چرا برخی افراد در مقایسه با دیگران عاطفی ترند؟
۲- چرا برخی افراد در مقایسه با دیگران بهتر و جذاب تر سخن می گویند؟
۳- چرا برخی افراد در مقایسه با دیگران رفتار و کلامشان مردم را تحت تاثیر بیشتری قرار می دهد و به عبارتی کاریزماتیک (Charismatic) هستند؟
۴- چرا برخی افراد می توانند داستان های تخیلی (Fiction) بنویسند؟
۵- مفهوم کهن الگوئی خرد جمعی، پیر فرزانه، جهان درون، کودک بالغ والد چیست؟
۶- مفهوم کهن الگوئی و اسطوره ای آفرینش (Genesis) چیست؟
۷- مفهوم کهن الگوئی آرمانشهر (Utopia) و رستگاری (Nirvana) چیست؟
۸- چرا برخی افراد واجد ادراکات فراحسی (Intuitional) اشراقی شهودی مکاشفه ای هستند در حالی که برخی صرفاً دارای ادراکات حسی (Sensational) می باشند؟
۹- چگونه فردی مانند فردوسی می تواند اسطوره ها و کهن الگوهای باستانی ایران زمین را به زبانی حماسی و شاعرانه در شاهنامه به نظم درآورد؟
کهن الگوها (سرنمون ها) گروهی از ادراکات، دریافتها وکنش هایی هستند که در یک جمع به ارث رسیده است. این کنش ها می توانند ویژگی های مثبت و یا منفی داشته باشند.
چهره های کهن الگوئی می توانند شامل مادر، پدر، دختر، پسر، کودک، بالغ، والد، درمانگر، و غیره باشند.
از موقعیت های کهن الگوئی می توان به تولد، بلوغ، ازدواج، و مرگ اشاره کرد. کهن الگوهای افلاطونی (Platonic) عبارتند از:
مدینه ی فاضله یا آرمانشهر (Utopia) و اسطوره (Myth).
کهن الگوهای یونگی (Jungian) عبارتند از:
انیما (Anima): جزء روانشناختی زنانه ی مردان، خوی زنانه ی مردان.
انیموس (Animus): جزء روانشناختی مردانه ی زنان، خوی مردانه ی زنان.
پرسونا (Persona)(نقاب): ماسکی که فرد در اجتماع به چهره می گذارد.
سایه (Shadow): جنبه ی منفی شخصیت انسان که آن را مخفی می کنیم.
خود (Self): نیرویی که همه اجزاء شخصیت را متصل به هم نگاه می دارد و باعث یگانگی، اعتدال و ثبات شخصیت می شود.
انیما (Anima): خلق و خوی زنانه ی مردان را یونگ در روانشناسی تحلیلی انیما (مادینه روان) نامید. انیما در واقع تصویر همه ی ظرافت ها و گرایش های زنانه در روان مرد است که در حالت طبیعی وجود آن در مردان تا میزان ده درصد می تواند نرمال باشد. احساسات و گرایش هایی مانند حساسیت های ویژه، قابلیت های عاشقانه و شاعرانه، احساسات لطیف نسبت به طبیعت و اشیاء (مانند آن چه که در اشعار سهراب سپهری می بینیم) را می توان از تظاهرات انیما (جزء زنانه ی موجود در روان مرد) دانست.
انیموس (Animus): یونگ خلق و خوی مردانه ی زنان را انیموس (نرینه روان) نامید. انیموس در ناخودآگاه روان زن بیشتر به صورت اعتقادات مخفی یا مقدس ظهور می کند. زمانی که یک زن با کوششی بسیار باورهای مردانه را ترویج می دهد و یا باورهایش را با خشونت بیان می کند در واقع به نوعی انیموس پنهان درون روانش را نمایان می نماید. وجود انیموس نرمال در زنان می تواند به سرعت عمل و استحکام شخصیتی زنان کمک کند.
برخی مؤلفان معتقدند انیما و انیموس در واقع جزء زنانه ی مردان و یا جزء مردانه ی زنان نیستند، بلکه انیما جزء روانشناختی زنانه ی همه ی انسان ها و انیموس جزء روانشناختی مردانه ی همه ی انسان هاست. آنان معتقدند که هیچ کس از نظر روانشناختی مرد کامل یا زن کامل نیست.
انیما در رؤیاها، تخیلات، نقاشی ها، شعرها و داستان ها به صورت معشوق رؤیایی و یا مادر کهن الگویی تظاهر می کند، در حالی که بروز انیموس در عرصه ی هنر به صورت عاشق رؤیایی تجلی می کند. به اعتقاد یونگ هر مردی در خود تصویر ازلی از زنی بخصوص را حمل می کند. حضور انیمای یکپارچه در مرد موجب نظم و ترتیب بیشتر در زندگی، رانندگی اصولی، گفتگو (دیالوگ)، همدلی (Empathy)، احترام به طبیعت به عنوان مادر حیات و احترام متقابل به همه ی موجودات می شود.
در عرفان رسیدن به رهایی، نقطه ی آشتی با انیمای درون است. رسیدن به تعادل با انیمای درون چه در مردان چه در زنان موجب پرهیز از اعمال خلاف اخلاق مانند دزدی، دروغگویی، کشتن حیوانات، مصرف مواد مخدر، اعمال جنسی غیر اخلاقی می شود. آشتی با انیمای درون موجب رسیدن به تعادل ذهن، شادی و نشاط و آرامش درونی و بیرونی می شود. نمودهای آشتی با انیمای درون در شعر پارسی (فروغی بسطامی) دیده می شود.
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا
با صدهزار جلوه برون آمدی که من
با صدهزار دیده تماشا کنم ترا
رؤیاهای بزرگ در شاهنامه
شاهنامه ی فردوسی دربرگیرنده ی رؤیاهایی با سرشت جمعی ـ اسطوره ایست. رؤیاهایی که نقش بسیار بزرگی در کنش داستان های شاهنامه ایفا می کنند. فردوسی با آگاهی بسیار از اهمیت و ارزش رؤیاها می گوید:
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانَش ز پیغمبری
موضوعی که شاهنامه ی فردوسی را از سایر آثار ادبی ایران زمین متمایز می کند بهره مندی فردوسی از نمادهای رمزگونه ی ناخودآگاه جمعی ایرانیان است. نمادها (Symbols) واژه ها و یا عبارت هایی هستند که بر یک جسم و یا یک رویداد دلالت داشته باشند و آن نیز به نوبه ی خود دالّ بر چیزی وراتر و فراتر از آن جسم و یا رویداد باشد. نمادها (سمبولها) در واقع واژه ها و یا تصویرهایی هستند چندپهلو، چندقطبی و مبهم که مفهومی انتزاعی (Abstract)، ورای معنای آشکار و واضح خود دارند. شاهنامه حاوی رؤیاهای بسیاری است مانند: رؤیای ضحاک، افراسیاب، سام، سیاوش کیخسرو، انوشیروان و… که تفسیر و تعبیر روانشناختی آن ها می تواند ما را با بسیاری از رمز و رازهای اسطوره ای و کهن الگویی ایران باستان آشنا نماید.
سعید سیرجانی در کتاب «ضحاک ماردوش» می نویسد:
داستان های اساطیری، جوهر فرهنگ و معارف ملی و فشرده ی تجارب هزاران ساله ی قومی ماست. هر شاخ و برگی از روایات اسطوره ای حاصل تجربه های تلخ و شیرین گذشتگان است که لعاب افسانه ای بر آن کشیده شده است. روایات اسطوره ای از مقوله ی اشعار کنایی و سمبولیک هستند که نیازمند گزارشی و تفسیری روشنگر می باشند. فریدون، ضحاک و کاوه ی اساطیری افراد حقیقی مشخصی نیستند که برای کشف هویت و تاریخ تولد و مولد و مدفنشان سینه ی تاریخ را بشکافیم. اینان هریک مظهر گروهی از مردم اند که هر جزء وجودشان ـ وجود ذهنی و افسانه ای شان ـ از خصوصیات نسلی و طبقه ای مایه گرفته است.
زبان اسطوره، زبان کنایه و رمز و اشارت است. زبان حال و روزگار ملتی کهنسال است که بار خوب و بد نسل های گذشته را به حکم قانون جابرانه ی وراثت بر دوش دارد.
سعید سیرجانی در کتاب ضحاک ماردوش می نویسد:
در گوشه ای از قلمرو شاهنشاهی جمشید، در آن سوی اروند رود، در دیار تازیان مرد محتشمی مرداس نام، شاه قبیله ی خویش است. شاهی عادل و مهربان و خیرخواه مردم.
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گزار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
مرداس فرمانروای محتشم گشاده دستی است، با افراد قبیله و رعایای خود مهربان است و نعمت های خداداده را از خلق خدا دریغ نمی دارد. گله های فراوان گاو و گوسفندش وقف مردم است، هرکس نیازمند شیر است می تواند بیاید و به رایگان بدوشد و ببرد و بنوشد.
مرو را ز دوشیدنی چارپای
ز هریک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشا به فرمانبری
همان تازی اسپان همه گوهری
بز و شیر و میش را همچنین
به دوشندگان داده بد پاک دین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
مرداس را پسری است جهانجوی و جاه طلب به نام ضحاک و ملقب به بیوراسپ که صاحب ده هزار اسبِ زرین ستامِ تکاور است.
پسر بُد مر این پاکدین را یکی
که از مِهر بهره ش نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیوراسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیوَر از پهلوانی شمار
بُوَد بر زبان دری ده هزار
ز اسپانِ تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
ضحاک بخلاف پدر از عواطف انسانی و فضایل رعیت پروری بی نصیب است. وجودی است لبریز از غرور جوانی. بیشتر ساعات شبانه روزش بر پشت اسب و در خانه ی زین می گذرد؛ اما نه برای دفع متجاوزان و جنگ با دشمنان، که به قصد خودنمایی های سبکسرانه.
پادشاهی ضحاک از زبان شاهنامه
چو ضحاک شد بر جهان آشکار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنرخوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانه ی جمِّ شد
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان، یکی شهرناز
دگر پاکدامن، به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافش سپردندشان
ندانست جز کژّی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه ی پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکُشتی و مغزش بپرداختی
مرآن اژدها را خورش ساختی
زندگی ضحاک به همین منوال می گذرد تا این که یک شب در خواب کابوس بسیار وحشتناکی می بیند.
رؤیای ضحاک
شبی ضحاک در رؤیا سه جنگاور را می بیندکه دو تن آنان بزرگتر (مهتر) و یکی کوچکتر (کهتر) است. آن سه جنگاور به سمت ضحاک می شتابند و با گرزی گاوروی بر سرش می زنند. جنگاور کوچکتر سر تا پای ضحاک را دوال می کشد و با زه محکم هر دو دستش را می بندد و در حالی که پالهنگ بر گردنش آویخته اند او را به کوه دماوند می برند.
ضحاک هراسان و ترسان و فریاد زنان از خواب برمی خیزد. ارنواز، همسر ضحاک به او می گوید: از چه چیز این چنین هراسانی؟ ضحاک رؤیای وحشتناک کابوس وارش را برای همسر خود بازگو می کند. ارنواز به ضحاک پیشنهاد می کند اخترشناسان و موبدان را گرد آورد و رؤیای خود را برای آنان بازگو کرده و پرس و جو کند که مرگش به دست چه کسی رخ خواهد داد و وقتی که آگاه شد تدبیری بیاندیشد. ضحاک ابتدا نمی پذیرد، اما با اصرار ارنواز در نهایت می پذیرد.
به دستور ضحاک موبدان حاضر می شوند و او خوابش را برایشان بازگو می کند. موبدان به مدت چهار شبانه روز خاموشی می گزینند و از ترس جان لب به سخن نمی گشایند تا اینکه یکی از موبدان شجاع در تعبیر رؤیا می گوید:
بعد از تو کسی به تخت می نشیند که نامش «فریدون» است.
البته فریدون هنوز به دنیا نیامده است، اما هنگامی که به دنیا بیاید آن سپهدار به انتقام مرگ پدر و کشتن گاوی که با شیر او رشد کرده است با گرزی گاوروی بر سرت خواهد زد و تو را در کوه دماوند به بند خواهد کشید. ضحاک با شنیدن تعبیر رؤیا بیهوش می شود. وقتی به هوش می آید دستور می دهد تا به صورت آشکارا و پنهان در پی نشانه ای از فریدون تمامی دنیا را جستجو کنند.
در ایوان شاهی شبی دیرباز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فرّ کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به چنگ
نهادی به گردنبرش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدرّیدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ی صد ستون
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور شهریار
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز؟
که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش؟
زمین، هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشیدرویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل و جان من نا امید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
ضحاک چهل سال پیش از زوال پادشاهی ظالمانه ی خود این رؤیای هراسناک را می بیند. در توضیح این رؤیا باید گفت که عدد چهل نشانه ی به پایان رسیدن یک دور تاریخی است. دوری که می باید نه تنها تکرار یک دوره بلکه به تغییری اساسی و کلی و به گذار از یک نظام و یک نوع زندگی به نوعی دیگر از زندگی بیانجامد. مثلاً:
- یک دوره بارداری که به زایمان می انجامد معمولاً چهل هفته است.
- در تخته بازی مونوپولی چهل فضای خالی وجود داردکه نشانگر نوعی زندگی است که چهل شانس مساوی برای بازیگران دارد.
- در داستان علی بابا در قصه هزار و یک شب، چهل دزد حضور دارند.
- مسیح چهل روز در بیابان روزه گرفت تا خود را در برابر اهریمن بیازماید.
- انسان در چهل سالگی به کمال می رسد. یونگ اعتقاد دارد که چهل سالگی ظهر زندگی است.
- در داروشناسی (فارماکولوژی) دوره ی تأثیرگذاری داروهای ضد افسردگی شش هفته (حدود ۴۰روز) است.
رویای ضحاک در واقع رؤیایی پیش بین و آینده نگر است که ناخودآگاه تکانه های درون روانی خود را به گونه ای نمادین و هراسناک به خودآگاه ضحاک بروز داده است. در این رؤیا سه قهرمان به سوی ضحاک می تازند.
- عدد سه عددی بنیادی است. آئین بودا مفهوم کمال را به سه شادمان معرفت (Triratna)یعنی بودا، هرمه، سنگهه نسبت می دهد. در سنت های ایرانی عدد سه اغلب دارای شخصیت های جادویی و دینی است. در فرهنگ باستانی هند سه الهه ی بزرگ برهما (Brahma)، شیوا (Shiva)، ویشنو (Vishnu) وجود دارند.
- در یک نظرسنجی آنلاین که از چهل و چهار هزار نفر انجام شده است عدد سه دومین عدد محبوب در بین مردم بعد از عدد هفت بوده است.
- این عدد برای چینی ها خوش یمن است چرا که صدای تلفظ آن شبیه کلمه ی چینی تولد است.
- در بسیاری از فرهنگ های شرقی عدد سه نشان دهنده سه مرحله ی مهم زندگی یعنی تولد، ازدواج و مرگ است.
- در مسیحیت عدد سه نشانه ی تثلیث (Trinity) پدر، پسر، روح القدس است.
- هر سلول عصبی (نرون) از سه بخش دندریت ـ جسم سلولی و آکسون تشکیل شده است.
- قلب دارای سه لایه ی آندوکارد، میوکارد، پریکارد است.
- دیواره ی عروق دارای سه لایه ی اینتیما، مدیا، ادونتیس است.
- چشم دارای سه لایه ی صلبیه (Sclera)، مشیمیه (Choroid)، شبکیه (Retina) است.
رؤیای وحشتناک ضحاک به صورت ناخودآگاه به ضحاک هشدار می دهد که مواظب رفتار ظالمانه اش نسبت به اجتماع انسانی باشد و آن را تغییر دهد وگرنه فریدون پهلوان و دو برادر بزرگتر او ضحاک را هلاک خواهند کرد. ضحاک پس از تعبیر این رؤیا آرام و قرار ندارد و همواره در پی یافتن نشانی از فریدون است. فریدون کهن الگوی قهرمان و منجی بشریت است که نوید آمدنش در رؤیای ضحاک آمده تا شر و بدی را به بند بکشد.
چندین سال از رؤیای ضحاک می گذرد و او همچنان به ظلم و ستم و آدم خواری و مغزخواری ادامه می دهد که فریدون پا به عرصه ی گیتی می نهد و همزمان با زادنش گاو برمایه (Barmaya) نیز زاده می شود.
همان گاو کَش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووسِ نر
به هر موی بر، تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیر سرکاردانان شنید
برمایه در شاهنامه ی فردوسی نام گاوی مهربان است که فریدون با شیر او پرورده می شود، ولی ضحاک او را به خاطر این که فریدون از شیر او پرورش یافته می کُشد.
در شاهنامه فریدون از نژاد جمشید است و پدرش آبتین از قربانیان ضحاک به شمار می آید. به همین دلیل مادر فریدون یعنی فرانک از ترس ضحاک او را به بیشه زاری می برد و فریدون به یاری این گاو نامور پرورش می یابد. ضحاک چون از وجود گاو برمایه آگاه می شود او را هلاک می کند. در واقع ضحاک با کشتن گاو برمایه طبیعت را نابود می کند.
میترا میراث کهن هند و ایرانیست. میترا حامی راستی و دشمن دروغ و بدیست. مطابق اوستا، میترا ایزد نور و روشنایی آسمان است که پیش از طلوع خورشید از قله های بلند می درخشد و هر روز سرتاسر آسمان را با گردونه ی تیز اسب خود درمی نوردد و شبانگاه نیز با نورش به زمین روشنایی می بخشد. او همیشه بیدار و آگاه است و با هزار گوش و هزار چشم نظاره گر جهان و اعمال مردم است. او نگهبان آفرینش اهورایی و در جدال با دیوان و اهریمنان است.
ضحاک همچنان در پی نشانی از فریدون روزگار را سپری می کند تا این که کاوه ی آهنگر، ظلم ضحاک را تاب نمی آورد و خروشان به درگاه ضحاک می رود و ندای دادخواهی سر می دهد.
کاوه ی آهنگر فرزندش را از مرگ نجات می دهد و از درگاه شاه پیروزمندانه بیرون می آید:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای
ببندند هنگام زخم درای
همی کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند؟
سر از بند ضحاک بیرون کند؟
بپویید کاین مهتر اهریمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است
به پیش فریدونِ فرّخ شویم
به جان و تن و چیز یک رخ شویم
همی رفت پیش اندرون مرد کُرد
سپاهی برو انجمن شد نه خُرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست
بیامد به درگاه سالار نو
بدیدندش از دور برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بردید کِی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر برو پیکر و زرّ بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر برنهادی کلاه
بر آن بی بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دنیای پُرمایه و گوهران
بر آنگونه گشت اختر کاویان
که اندر سر نیزه خورشید بود
جهان را ازو دل پر امّید بود
کاوه در واقع کهن الگوی پیر خردمند است که بهنگام ظهور می کند. پیر خردمند از سویی تجسّم اصل معنوی، معرّف دانش، انعکاس، بینش، خرد، ذکاوت و شهود و از سوی دیگر نماد کیفیت های اخلاقی همچون حُسن نیت و آمادگی برای کمک است.
پیر خردمند همیشه زمانی ظهور می کند که قهرمان در وضعیتی مأیوس کننده و لاعلاج قرار گرفته است و تنها پاسخی عمیق و یا نظری خوشایند می تواند او را رهایی دهد.
فریدون که به سایه ی درون (Shadow) خود چیره شده و خویشتن خویش را یافته است به ندای پیر خردمند گوش فرا می دهد تا طبیعت و اجتماع انسانی را از ستم اهریمن رهایی دهد.
فریدون آماده ی عزیمت به میدان مبارزه با اهریمن می شود، زیرا زمان مقابله ی نیروی خیر با شرّ فرا رسیده است، اما او نیازمند ابزاریست. بنابراین با استفاده از نمادی از طبیعت که ضحاک آن را نابود کرده بود، گرز گاوسر را بر می گزیند. فریدون با تفکر عمیق که ناشی از ناخودآگاه جمعی است دستور ساخت چنین گرزی را می دهد. این انتخاب تصادفی نیست، زیرا گاو برمایه برای نجات فریدون جان خود را از دست داده بود. فریدون پس از پشت سر نهادن خطرها و گذر از جاده ی سخت آزمون ها با هدایت ایزد به کاخ ضحاک ستمگر وارد می شود و جادوان و دیوان را از بین می برد. ارنواز و شهرناز، خواهران جمشید همرأی با فریدونِ قهرمان جایگاه ضحاک را بر او آشکار می کنند. پیر و جوان به سوی فریدون می روند و فریاد دادخواهی سر می دهند. با این فریاد دادخواهی دوست از دشمن بازشناخته می شود و فریدون با پیوستن سپاهِ کاوه ی آهنگر، آهنگ ضحاک می کند.
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان
به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیّ ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
فریدون همراه دو برادر بزرگترش سوی بازار آهنگران می روند گرزی گران برای فریدون ساخته می شود، سپاهی گران فراهم می آید و آنگاه به سمت پایتخت قصد حرکت می کنند.
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سر و گاه او
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
و چون شب فرا می رسد:
سروشی بدان آمده از بهشت
که تا باز گوید به او خوب و زشت
سوی مهتر آمد بسان پری
نهانش بیاموخت افسونگری
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید
فریدون بدانست کان ایزدیست
نه اهریمنی و نه کار بدیست
فریدون پس از این بسیار شادمان می شود و به خوالگیرش (آشپزش) دستور می دهد تا خورشی فراهم کند و با خوردن آن خورش به خواب عمیقی فرو می رود. برادران جفاپیشه ی فریدون در خواب قصد جانش را می کنند و سنگی خارا و بزرگ را از کوه به سمت او می غلتانند و می پندارند که او مرده است اما:
به فرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدنِ سنگ بیدار کرد
به افسون، همان سنگ بر جای خویش
ببست و نغلتید یک ذرّ ه بیش
فریدون کمر بست و اندر کشید
نکرد آن سخن را بر ایشان پدید
با پشت سر گذاشتن این رویداد فریدون به سمت کاوه آهنگر حرکت می کند ولی از این موضوع چیزی به برادرانش نمی گوید.
مردم چه پیر چه جوان دسته دسته با فریدون همراه می شوند.
به شهر اندرون هر که برنا بُدند
چه پیران که در جنگ دانا بُدند
سوی لشکرِ آفریدون شدند
ز نزدیک ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیرو برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه، ضحاک را
مرآن اژدهاخیم ناپاک را
پیشکار ضحاک ورود فریدون و آشوب در کشور را به ضحاک اطلاع می دهد. ضحاک برآشفته می شود و شمشیر از نیام بیرون می کشد، اما فریدون با گرز گاوسار به سرش می زند. در این هنگام:
بیامد سروشِ خجسته دمان
مزن گفت، کو را نیامد زمان
همی دون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش، تنگ
به کوه اندرون بِه بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی
فریدون دست و پای ضحاک را می بندد و به سمت کوه راه می افتد که در میان راه سروش به راز به او می گوید:
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنین تازنان بی گروه
ضحاک باید در کوه بند شود. کوه نمادهای گوناگونی دارد، مانند: مرکز دنیا، محور دنیا، ناف دنیا، جایگاه یزدان، جایگاه موجودات وحشتناک و…
در اکثر کشورها و اقوام گوناگون کوهی وجود دارد که برای مردمانش مقدس و محترم است مانند کوه البرز در ایران و یا کوه قاف در فرهنگ متصوفه و یا کوه دماوند که در شعر ملک الشعرای بهار از آن به عنوان گنبد گیتی نام برده شده است.
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر یکی کله خود
زآهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دمِ ستوران
وین مردمِ نحسِ دیو مانند
با شیرِ سپهر بسته پیمان
با اخترِ سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جورِ گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو اِی دماوند
تو مشت بزرگ روزگاری
از گردش قرن ها پسافکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر رِی بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشتِ روزگاری
ای کوه، نیَم ز گفته خرسند
تو قلبِ فسردهی زمینی
از درد، ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دلِ زمانه
و آن آتش خود نهفته مپسند
خامُش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
بگرای چو اژدهایِ گرزه
بخروش چو شرزه شیرِ ارغند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعله ی کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن درِ دوزخ و فروریز
بادافرهِ کفرِ کافری چند
زان گونه که بر مدینه ی عاد
صُرصُر شرر عدم پراکند
ضحاک اژدهافش به علت ستمی که بر طبیعت و مردم روا داشته بود به دست قهرمان رؤیای ترسناک خود به کوه دماوند که بزرگترین قله ی آتشفشانی آسیاست برده می شود.
این کوه اساطیری جایگاه خردمندانی همچون کیقباد، زال و سیمرغ است. فریدون ضحاک را در درون غاری در دل کوه دماوند زندانی می کند.
به کوه اندرون جایِ تنگش گزید
نگه کرد غاری، بُنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندر آن
فرو برد و بستش بدان کوه باز
بدان، تا بماند به سختی دراز
ببستش بدان گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
و در نهایت ضحاک به زهدان تاریکی و ظلمت بازمی گردد. غار نمادی از انزوا و تاریکی در ناخودآگاه جمعی است. ضحاک به پیام نمادین رؤیایی که در واقع هشداری از طریق ناخودآگاه جمعی بود توجه نکرد، لذا در ظلمت خود غرق شد و رؤیا به حقیقت پیوست.
باشد که تنها سلسله جبال اساطیری البرز، و بزرگترین قله اش، دماوند بتواند این اژدهافش را مهار کند تا مردم از شرّ او محفوظ باشند و ضحاک ماردوش تا ابد در کوه دماوند زندانی بماند.
*دکتر علی نیک جو، دارای دکترای پزشکی و تخصص روانپزشکی از دانشگاه اصفهان و دانشگاه علوم پزشکی ایران، دیپلم هیپنوتراپی و دکترای هومیوپاتی از کالج کانادایی طب کل نگر، دیپلم روانشناسی و مددکاری اجتماعی از انستیتو استراتفورد کانادا و عضو انجمن روانپزشکان آمریکا است.